پیش نوشت: لب مطلب پاراگراف آخره. بقیه و طول و عرضش، مثالاشه از زندگی این دو ماهم.
آخرای ترم پیش، اوایل این ترم، در حالی که حالم داشت از معلمی کردن خودم به هم میخورد، هی فکر میکردم که کاش دیگه معلمی نکنم. کاش گند نزنم به تصویر خودم تو شغلی که دوستش دارم. کاش ادامه ندم این روندِ تبدیل شدنِ معلمی به یه استرس دائم رو. همین موقعها، خیلی بیربط به تصمیمگیری من، مدرسه کلاس پژوهشم رو کنسل کرد. دورهی آنلاین بعدی هم شروع شد و بدون این که راجع بهش تصمیمی گرفته باشم پیش خودم، تسهیلگرش نبودم. میشد که حرف زد و گفت دلم میخواد باشم. اما خب. خودم رو سپردم به جریان اتفاقات.
تصمیم داشتم یه وقفهای بدم به خودم. شدیداً احساس کمبود میکردم از لحاظ نظری. احساس میکردم هیچی سواد ندارم و دارم چشم بسته تو مسیر خطرناک معلمی پیش میرم. واقعاً هم نداشتم خب اونقدرا.
اینطوری شد که بعد از دوسال و نیم کار کردن و درس خوندن همزمان، یه ترمی پیش روم بود که کار نداشتم. (راجع به کار هم یکی از اون پستهای در حال خیس خوردن دارم)
راضی بودم. خیلی چیزها تو زندگیم بود که به زمان احتیاج داشت.
- رابطهم، که اینجا یه کم راجع به احتیاجش به وقت نوشتم.
- روانکاوی رو شروع کرده بودم و میدونستم که قراره انرژی خیلی خیلی زیادی ازم بگیره. و نمیخواستم زیرآبی برمش. دلم میخواست خودم رو بسپرم بهش.
- شقایق، که خسته شده بودم از دستم جفتمون انقدر که هی برای هم وقت نداشتیم. از این که حواسم نبود هیچ وقت همدیگه رو دیدنمون اولویت نداشته نسبت به درس و کار. از اینکه همیشه "اگه وقت شد" بودیم. از این که من هنوز دلم برای هشت ساعتهای مدرسه تنگ میشد. و دوستپسرش. که دوستش دارم و دلم میخواد باهاش وقت بگذرونم و هربار که بعد صدسال یه تئاتری چیزی پیش میاد، تهش میگه "گم نشین باز..". و دو نفر دیگه که از طریق شقایق میشناسمشون و دوستشون دارم و دلم میخواست دوست شم باهاشون.
- و اینکه، این ترم ترم آخر م ه. دلم نمیخواست همهش در حال بدو بدو باشم. دلم میخواست برای باهاش خوش گذروندن وقت داشته باشم. (حالا هی منو مسخره کن که "ترم آخر م" توی تو-دو لیستمه. اون تو دو لیست نبود. کی وردای این پست بود :دی)
[چکیده: دوستیهای آدم به وقتِ آدم احتیاج دارن. دوستیهای آدم توی "اگه وقت شد" ها خفه میشن پدرشون در میاد. چطور نمیفهمیدم تا قبلش؟ ]
- دلم میخواست سفر برم. دلم میخواست پنج شنبه داشته باشم. آخر هفته داشته باشم که بتونم ول کنم برم این تهران کثیف و شلوغ رو. که بتونم اینهمه جا که تو نقشهی ذهنم روش پونزِ حسرت زدم رو ببینم..
- جیآرای و معدل و این حرفها هم بود.
حالا دو ماه گذشته.
- تو این دو ماه سه تا سفر رفتم. کویر و شمال و قشم.
- تو این دو ماه با یکی از جاهایی که دوست پسر زیاد تو وقت میگذرونه و آدمهاش دوست شدم. دلم براشون تنگ میشه. با هم مهمونی رفتیم. دورهمی رفتیم. وقت گذروندیم. از این روزهای صبح تا شب جاسوئیچیِ هم بودن داشتیم. نه اینکه ناگهان از اول این ترم این طوری شده باشه. طول کشید. الان هم تازه راه افتاده. ولی خب، آشتی ترم با خودِ تو رابطهم. آشتی ترم باهامون.
- روانکاوی داره پیش میره. وقت دارم به حرفهامون فکر کنم. انرژی دارم که سرش به فنا برم و دوباره خودم رو جمع کنم. شاید اگه کار میکردم هم داشتم این انرژی رو. به هر حال من همیشه یه نمونه دارم جلوی چشمم که هزاربرابر من کار میکنه و هزاربرابر من انرژی خرج میکنه (سلام! متوجهی دیگه؟ حرفهای اون روز تو خونهم با چایی و شوکوبیسکوییت باراکا)
- شقایق؟ آه میکشیم و از این پاراگراف عبور میکنیم.
معاشرت بیشتری با اون آدمها هم نکردیم. یه بار فقط درجواب یه سمسش که گفت باز میری گم میشی و اینا.. گفتم شاید طبیعتشه. و فعلاً همین حالِ گاهی/ناگهان/ .. رو به عنوان طبیعتش پذیرفتیم... دوستتریم با هم.
- شاید از نظر زمانی، اونقدری بیشتر نشده باشه وقتهایی که با م گذروندم، اما خوشحالم که اون موقعی که سرش اون همه شلوغ بود و خسته بود، من یکی نبودم خستهتر از خودش. انرژی داشتم براش. وقتهایی که با هم گذروندیم هم بیدغدغهتر بود از ترمهای یپش برای من..
- انقدر برای دوستیای که خیلی وقت بود دلم میخواست داشته باشمش وقت گذاشتم، که شد و آدمشو شناختم و دوستنداشتنیهاش رو هم پیدا کردم و متعادل شد. از داستان شدن نجاتش دادم.
دوست عزیزی دارم حالا که قبلاً فقط دوستهای همدانشکدهای بودیم و از بدبختیهامون و ضعفهای مشترکمون با هم حرف میزدیم. حالا اونقدری با هم وقت گذروندیم که دوستهای تمام عیاری باشیم برای خوشحالی و بدحالی و حال معمولی و گاهی سکوت.
- جیآرای و معدل هم گم شد تو آدمها. کتاب اونقدری که دلم میخواست نخوندم. اما ترم هنوز تموم نشده.
اییینهمه داستان ننوشتم که گزارش ماهانه بدم از زندگیم. تهش میخوام بگم خوبه آدم گاهی فضا بده. آدم احساسِ بدِ کاری نکردن و معلمی (یا هرچیز هویتی دیگه ای) نکردن رو تحمل کنه و خودش رو وسط هیاهو پیدا کنه. ربطی به خستگی و استراحت نداره. سرِ طیفش کلافگی ه. نه خستگی. آدم گاهی بی که حواسش باشه، داره برا روبرو نشدن با بعضی چیزهای مهم زندگیش اینهمه کار میکنه. آدم داره کار رو بهانه میکنه. بهانهی تلاش نکردن برای ارتباط گرفتن با آدمهایی که کمی با خودش فرق دارن. بهانهی تحمل نکردنِ سختیهای اولِ ورود به یه فضای تازه. بهانهی نرسیدن به حال و روزِ روابطش. بهانهی پیدا نکردن دوستهای تازه. بهانهی گذشتن از جزئیات زندگی. بهانهی بد زندگی کردن.
جلوی بد زندگی کردن رو باید گرفت. حتی اگه بهاش حذف یکی از مؤلفههای زندگی باشه که اولش قرار بوده کیفیت زندگی رو ببره بالا. باید خوب زندگی کرد. و فقط خود آدمه که میتونه با خودش صادق باشه و نگا کنه که داره خوب زندگی میکنه یا نه. و گرنه تصویر یه آدم پر کار و به به چه رزومهی خوبی و به به چه کارهای هیجانانگیزی و فلان. کیه که بفهمه آدم اون زیر داره میپوسه؟ کیه که بفهمه آدم داره هی دوست بدتری و دوستدختر بدتری و رفیق بدتری و سردبیربدتری و فرزند بدتری و آدم بدتری میشه اصن؟
باید خوب بود. باید خوب زندگی کرد.
پ.ن: گاهی هم البته هست که دوست پسر آدم گوشی رو میده دستش. که اوهوی! نرینی! آب قطعه. مهربونتر و صبورتر البته. از لحاظ معنی میگم.