Sunday, 30 March 2014

واژه‌های سرگردان

این سفر رو دوست دارم.
فعلا روزهام توش جوری می‌گذرن که وقت نوشتن ازشون نیست.

از اون روزی که با چمدونم از ترمینال اتوبوس اومدم بیرون و تو تورنتوی بارونی دم طلوع قدم زدم فقط یه هفته گذشته. اما ماه‌ها پیش به نظرم میاد.

دی‌سی هیچ شبیه نیویورک دیوانه نیست و درگیرت نمی‌کنه. خیلی هم موقر و سخت‌جوش ه اتفاقاً. اما چیزی که بهم گذشه٬ شهر کوچکی که سه روز اول توش بودم رو از نیویورک دیوانه هم چگال‌تر کرده. چه برسه به دی‌سی. برای سامون دادن همه‌ی این‌ها تو سرم و نوشتنشون٬ آرامش و آشنایی خونه‌ی خواهر رو لازم دارم. تا دوشنبه با ول گشتن کلمه‌ها و جمله‌ها تو سرم دووم میارم...

Thursday, 27 March 2014

قیافه و استایل و دست‌های هیچ‌کس در دنیا٬ نباید این‌همه شبیه دوست‌پسر سابق آدم باشد.

دلم می‌خواد مدت‌های طولانی این پسره رو نگاه کنم. همون‌طور که همیشه فکر می‌کنم کاش می‌شد نشست دو کلمه باهاش حرف زد بعد از دو سال. که چطوری؟ چه خبر؟ خدافظ.

یه دلتنگی‌ای انگار اون ته هست٬ که پشت خاطره‌های گند و زخم‌ها و اسم‌ِ  «ابیوسیو ریلیشن‌شیپ» قایم شده. خوشحالم که دیگه این پسره رو نمی‌بینم. خوشحالم که امکانِ سؤ استفاده‌ای که ممکن بود ازش بکنم رو ندارم. سخت گذشت بهم امروز.

Tuesday, 25 March 2014


مامان من تو اسکایپ بی‌نهایت اعصاب خورد کن ه. این باعث میشه هربار با هم اسکایپ می‌کنیم فکر کنه من حالم خوب نیست. نمی دونم چه اصراریه.

Monday, 24 March 2014

demo of a nightmare

ای رابطه لانگ دیستنس که تو هر سفری یه دور دندونای تیزت رو به رخم می‌کشی، که ریزه‌کاری‌هات انگار تمومی ندارن و بعد از اینهمه سفر هنوز بلدشون نشدیم، که حضورت مث پی‌ام‌اس دائمی و غیرقابل فراره. و همون‌قدر تغییر دهنده‌ی وزنه‌هایی و همون قدر حس‌های آدم رو نوسانی می‌کنی،که دیالوگ شروع شده با "دوستت دارم" رو می‌کشونی به "ولش کن. شب بخیر"

ازت، از ضعف‌هام در برابرت، از تن ندادن اون بهت، از ذات سمج‌ت، متنفرم.

Sunday, 23 March 2014

داستان‌های زندگی‌هامون رو برای هم تعریف می‌کنیم.

مواجهه با خودِ قدیم‌ترهام کمی عجیبه. انگار که دارم درباره‌ی یه غریبه حرف می‌زنم.
رفتم آرشیو وبلاگ قدیمی‌م رو بعد از مدت‌ها نگاه کردم. که یادم بیاد چطور بودم و چطور دووم میاوردم تو اون‌همه پیچیدگی. نفهمیدم بازم. از نوشته‌های اون‌موقعم فقط خستگیه که میزنه بیرون. یا اینکه انقدر فراموش کردم که با خوندنشون هم یادم نمیاد. خستگی‌هام رو یادمه. بقیه‌ش رو اما نه. 

گذر از اون طوفان‌ها، آرامشِ الانم. یا رستگاریه، یا اینکه پیر شدم و دلش رو ندارم که بزنم به طوفان و با سرسختی قایق کوچیک چوبی‌م رو توی طوفان برونم دیگه. یکی دوتا تجربه این اواخر دارم که نشون میده دلِ زدن به طوفان رو دارم. اما اون همیشگی بودنش، اون "موجیم که آسودگی ما عدم ماست"، اون حالِ عجیبی که الان موقع تعریف کردنش هم تعجب می‌کنم دیگه نیست. مدتیه دارم آسوده زندگی می‌کنم. هر تجربه‌ی طوفانی‌ای رو به محض شدید شدنش کات کردم این چند وقت. و من آدمی‌ام که آسودگی برام لزوماً بار مثبت نداره. نمی‌دونم. نکنه دارم پیر می‌شم؟

Saturday, 22 March 2014

جادوی جاده

رفیق دیریافته پشت فرمون٬ شوهرش و پسر کوچک‌ش صندلی عقب. پسرک تازه خوابش برده بود.
جاده یکنواخت بود و دورش یه چیزایی شبیه گندم. هرازگاهی یه دسته توربین بادی که تک و توک بینشون یکی بود که می‌چرخید. موزیک٬ هارپ. گرین سلیوز هم داشت وسطاش.
یه حال خیلی رقیقی بودم.
گفت می‌خوای اجوکیشن بخونی باهاش چی کار کنی؟ گفتم بعداً حرف بزنیم. تو مودش نیستم الان.
اینو گفتم و خودمو سپردم به حالی که داشت ازم میومد بالا. و هی فرو و فروتر رفتم. دستهام رو پشتِ پشتیِ سرم گذاشتم بودن. جریان اشک رو پشت پلک‌هام حس می‌کردم و آرنج‌هام صورتمو قایم می‌کردن..

به اون زرد-خردلی‌های شبیه گندم خیره می‌شدم و صدای تو سرم «دستات مث گندمزار..». دل‌تنگی شبیه موج دریا بود. میومد و می‌رفت. دلم برای دست‌های آدم‌های عزیزم تنگ شده بود.

جاده من رو وامی‌داره که به «پشت سر گذاشتن» فکر کنم. به همدیگه رو پشت سر گذاشتن. به با هم پشت سرگذاشتن. به پشت سرگذاشته شدن‌.

اشک‌ها که می‌ریختن از شدت رقیقی حالم بود. نه از غم. نه از هیچی دیگه. یاد اون جمله‌ی آناگاوالدا افتادم که «باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد» و نتونستم جلوی این فکرو بگیرم که من هیچ‌وقت برای اون گریه نکردم. و فکر کردم که فقط کافی بود بفهمه وقتی به یکی یه زخمی می‌زنی٬ وقتی می‌پذیری که زدی٬ فقط «دیگه اون زخم رو نزدن» کافی نیست. باید ترمیم‌ش کنی. و فکر کردم که لابد اون هم برای خودش از این «فقط کافی بود»ها کم نداره..

جریان فکرها میومد و می‌رفت و هیچی بیشتر از چند دقیقه نمی‌موند. هربار چرخش یه توربینی جابه‌جام می‌کرد. و همه به گندمزار دست‌های آدم‌های عزیزم ختم می‌شد..

سبکیِ نمی‌دونم‌چگونه‌ی هستی.

Friday, 21 March 2014

پسرک پس از دو ساعت کشمکش٬ سرانجام در آغوشم به خواب می‌رود.

من به پسرانی فکر می‌کنم که در آغوشم به خواب رفته‌اند. به این حس مادری که گریبان مرا و روابطم را رها نمی‌کند. به برق چشم‌های خانم روانکاو وقتی می‌نالم که «نمی‌فهمم این خشم از کجا میاد» و پس از مکث چند ثانیه‌ای و متفکرانه‌اش٬  «از اینجا که دیگه به مراقبت تواحتیاجی نداره؟»

به مردی فکر می‌کنم که گاه به گاه در آغوشم به خواب می‌رود. به او که هرگز به مراقبت من «احتیاج»ی نداشت. و آن احساس رستگاری بار اول٬ که نفس‌هایش نظم گرفت و من با نفس‌های بریده بریده‌ی ناباورم٬ مطمئن شدم که خوابیده. به آن احساس پیروزی زنانه* که در سینه‌ام منفجر می‌شد زیر زبری ته‌ریش‌های عزیزش.

به این که چطور با او همه چیز رنگ می‌گیرد و معنی. به این که چطور بی‌نیازی‌اش همه چیز را اصیل و قابل اطمینان می‌کند. که می‌دانی هزار بار هم که بروی و برگردی٬ هزار بار هم بچرخی دور خودت٬ به هیچ ذره‌ی کوچکی از این ماجرای دوست‌داشتنی نمی‌شود شک کرد. تا اتم‌ترینِ رابطه را هم که بشکافی٬ «نیاز» نه که نباشد. هست. اما علت نیست. علت هیچ‌کدام از بودن‌ها و چطور بودن‌ها و چطور نبودن‌ها.

رابطه‌ی خوب٬ گره‌های روان آدم را باز می‌کند. زخم‌های شخصیت آدم را ترمیم می‌کند. رابطه‌ی خوب « پیروزی آدمی‌ست/ هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتابد.»

پ.ن: خودشان را هم که بکشند٬ تجربه‌ی زیسته‌ی من می‌گوید که حس‌های مردانه‌ای وجود دارند و حس‌های زنانه‌ای. حالا نه اینکه زنانه‌هاش اصلا و در هیچ مردی نباشد و برعکس. خیر. اما صفت اگر بخواهی بگذاری برایش، می‌توانی.

Thursday, 20 March 2014

یکی که کیلومترها از شما دوره٬
یکی که براش عزیزین و در لحظه کیلومترهااز شما دوره٬
وقتی می‌پرسه «چطوری؟»٬
داره آداب احوال‌پرسی رو به جا نمیاره. داره می‌پرسه که حالتون چطوره.
جوابشو بدین. جوابشو همون اول بدین. نذارین هزاربار بپرسه. جواب «چطوری؟» این نیست که فلان جا ام. این نیست که با فلانی دارم فلان کارو میکنم. اون بدبخت داره «حال»تون رو می‌پرسه. هرچی بیشتر خودتونو بزنین به اون راه٬ پریشون‌تر می‌شه.
حتی اگه تجربه‌ش نکردین٬ اینو از من بپذیرین که از اون فاصله٬ بی‌خبری سخت‌تر شنیدن اینه که حالتون خوب نیست. بگین خوب نیستم. حتی بگین خوب نیستم و حال ندارم بگم چرا خوب نیستم.
اما یه چیزی بگین.
واضح نیست نیاز آدما به دونستن این که حال عزیزشون چطوره؟ واضح نیست که پیچوندن جوابش شیرِ ‌نگرانی رو تو دل آدم باز می‌کنه؟
نکنین. این کارو با آدمای نزدیکِ راه دورتون نکنین...

Wednesday, 19 March 2014

احسن الحال

دوست پسر رفته برا خونه‌م هفت‌سین چیده. همه‌ش غصه‌م بود که تو خونه‌م عید نمی‌شه. عکساشو برام فرستاد دلم شاد شد. 

مامانم دیگه هفت‌سین نمی‌چینه. می‌گه "دل و دماغشو ندارم". شاید منم بودم نمی‌چیدم وقتی پدرم مرده و مادرم آلزایمر داره و با برادرم قهرم و با نصف دیگه‌ی فامیل هم حدوداً قهرم و کلاً هم آدمی‌ام که اگه قهر کنم دیگه هرگز آشتی‌ای در کار نخواهد بود. چه می‌دونم.

اگه تهران بودم، می‌رفتم همون سفره‌ی گنده‌ی همیشگی رو پهن می‌کردم رو زمین تو خونه‌ی مامانی. قبلش به فرشته خانوم می‌گفتم بیا  مامانی رو ببریم حموم. جواب تمام غرغراشو با یه جمله‌ای راجع به عید می‌دادم. لباسشو عوض می‌کردیم و فرشته خانومو می‌فرستادم بره خونه.  مامانی رو میاوردم کنار سفره. ازش نظر می‌پرسیدم. سفره رو باهم می‌چیدیم. همون‌قدر مفصل و پر از گل‌های حیاط. یاس زرد، اون گل صورتی روشنا که اسمشونو هنوزم نمی‌دونم، شیرینی، همه چی تو سایزی خیلی گنده‌تر از هفت‌سین خونه‌ی خودمون (که اون رو هم قبلش می‌چیدم). همه‌ی چراغا رو روشن می‌کردم و به تعداد همه‌ی اعضای زنده و مرده و حاضر و غایب خانواده شمع می‌ذاشتم تو سفره. میشه 16 نفر. عکس بابابزرگمو می‌ذاشتم کنار آینه، عکس غایبا رو می‌ذاشتم دور سفره. لباس قشنگ می‌پوشیدم. آرایش می‌کردم. شمعارو که روشن کردم و تلویزیون رو که روشن کردم رو کانال یک، زنگ می‌زدم به بابا، که می‌دونم هرگز تعلق خاطری به نوروز نداشتی. به خاطر مامان بیا و با من همکاری کن. ورش دار بیارش. انیجا هم که اومدی حواست باشه منفجر نشن. زنگ می‌زدم به دایی که نمیاین؟ به زنش می‌گفتم شل کنین یه امشبو. می‌گفتم بیا دوتایی حواسمون باشه حرفِ دعواهاشونو وسط نکشن. یه شبه فقط. اصن اگه حال دایی خوب بود با خودشم حرف می‌زدم. می‌گفتم من می‌دونم چقد قهری و چقد عصبانی‌ای. عیده ولی. حرفشو امشب نزن. به دختر داییم می‌گفتم بیا دلم برات تنگ شده. همه رو با اخم و تخم اولیه‌شون می‌کشوندم سر سفره. تازه امسال خاله هم تهرانه. زنگ می‌زدیم به دخترخاله‌ها و به همه‌ی اونایی‌ که خارجن. خودش زمان رو می‌گذروند و احتمال دعوا کم می‌شد. می‌گفتم بیاین فاتحه بخونیم برا بابابزرگم. بعدم می‌شستم کنار مامانی، می‌گفتم فال حافظ می‌گیری برامون؟ فال حافظ می‌گرفت تا خسته شه.. دیگه انقدر می‌تونم مدیریت زمان کنم که اینجاها که رسیدیم، نزدیک سال تحویل باشه.

به نور شونزده تا شمع خیره می‌شدم و آرزوهامو بلند می‌گفت با خودم. بعدم با دختردایی خیره می‌شدیم به ماهی‌ها تو لحظه‌ی زدن توپ سال تحویل که وایمیستن یا نه. بعدم دیگه به خیر گذشته بود. سال نو و ماچ و بوسه و بغل و عیدی. بابا بعد از ماچ و بوسه‌ها می‌شست پای تلویزیون واسه پیام رهبری و روحانی و فلان. شب شده بود دیگه. اگه می‌دیدم داره بد میشه، به زن داییم یه اشاره می‌کردم که برین دیگه کم کم.. اگه نه هم که بودیم دیگه.. تنش‌ش خیلی زیاده. اما می‌ارزه. 

همین جور دارم اشک می‌ریزم سر نوشتن اینا. بس که دلم تنگ شده. من هیچ عیدی رو تهران نبودم بعد از بابابزرگم. هیچ عیدی هم عید نبوده تو اون سه تا خونه بعد از بابابزرگ. دلم می‌خواد عید بعدی رو تهران باشم. به حای سه هفته دو هفته میام اینجا خب. چی میشه مگه؟ عید بعدی رو می‌مونم تهران. می‌مونم تهران و شبش میام می‌نویسم که همه‌ی این کارا رو کردم. همه‌ی این کارا رو کردم و شد. 

-دلم می‌ریزه از فکر نبودن مامانی. که اون وقت دیگه هیچ جوری نمیشه این برادر خواهرو کنار هم نگه داشت. دلم می‌میره از فکر نبودن مامانی- 
انقدر هی دربرابر تردیدها و سرگردونی‌های دوست‌هام توی دلم به خودم گفتم "عجب شانسی آوردم که از 17 سالگی می‌دونم می‌خوام چی کار کنم تو زندگی‌م" و فلان، که اصن حواسم نبود "می‌خوام چی کار کنم تو زندگی‌م"، لزوماً جوابِ "می‌خوام چی کاره بشم؟" رو نمی‌ده.
حالا بدبخت و سرگردون اسم استادها و ریسرچ‌هاشون از جلوی چشمام می‌گذره و اصن نمی‌دونم دنبال چی باید بگردم. اصن نمیدونم می‌خوام تو سی سالگی کجا وایساده باشم. چرا انقدر دیر فهمیدم که تصویرهام از آینده‌م انقدر خامه؟
چرا انقدر خام موندم من تو این چهار سال؟ اه. 

Tuesday, 18 March 2014

"یه بسته کاندوم، لطفاً "

من شونزده سالم بود و اون هیجده سالش. 
بار اولمون نبود اما تازه تصمیم گرفته بودیم که ازاین به بعد از کاندوم استفاده کنیم. شاید بعد از اولین باری که مجبور شده بودم اچ دی بخورم. بعد از کلی لوس‌بازی قرار شده بود اون بخره. گفته بودم اچ دی و بِیبی چک رو من خریدم. اینو دیگه تو بخر. من هم زورو نبودم. با شصت بار ورود به داروخانه، خرید کلد استاپ، خروج از داروخانه در نهایت موفق به خریدنشون شده بودم. و وقتی با بِیبی چک تو جیب مخفی کوله‌پشتی‌م از داروخانه اومدم بیرون احساس کردم یه قدم برداشتم در راستای جا انداختن این فرهنگ، که تن من به خودم مربوطه. که تن هرکس، روابط هرکس، به خودش مربوطه (شونزده سالگی و تصور تغییر دادن جهان با صدای لرزونی که به آقای داروخانه می گه ببخشید "تست بارداری" دارین؟). انتظار داشتم اون هم با این شرم بیخود کذایی مبارزه کنه همونطور که من کرده بودم. طفره می‌رفت و درست در مرز ناامید شدنم قبول کرده بود.

رسید خونه‌ی ما. داغ بودم. یه جوری بود. نشست رو تخت. گفت می‌ری از همین سر خیابون کاندوم بخری؟
باورم نمی‌شد. اینجا محله‌ی ما بود. همه منو می‌شناختن. من یه دختر شونزده ساله بودم.  یخ کردم. معلوم بود که نمی‌رفتم. حالم به هم خورد از این که حتی اینو ازم خواست. 

ما هرگز از کاندوم استفاده نکردیم. دیگه موضوع شرم نبود. چون با توجه به جمله‌ی قبلی، من بارها و بارها از داروخانه اچ دی خریدم به همراه ضد تهوغ برای یپشگیری اورژانسی. کاندوم نخریدنم اما لج بود. دلم می‌خواست همیشه یه قدم باقی بمونه که شاید یه وقتی ورش داره. ور نداشت هیچ وقت.

نوشتن این پاراگراف آخر سختم بود. اما با دیدن این فیلم کوتاه دو دیقه‌ای، یادم اومد که یه ملتی درگیر این شرم‌های بیخودی‌ان. تقصیر ما نبود که وجود داشت. (آره، تقصیر ما بود که باهاش نجنگیدیم). اما کاش همه بجنگن باهاش. استرسی که من الان دارم راجع به عوارض مصرف زیاد اچ-دی برای پیشگیری اورژانسی، اینکه چققدر شانس آوردم که سابقه‌ی یه سقط جنین تو پرونده‌ی پزشکی‌م  ندارم، اینکه چقدر خوش شانسم که به بیماری مقاربتی‌ای مبتلا نشدم، و اینا چیزایی نیستن که آدم تو 16 - 20 سالگی، به شانس بسپردشون.

نوشتن رهایی‌ه. باید از شرم‌هامون بنویسیم. باید از نقاط تاریکمون بنویسیم که شاید این نوشتن نور بندازه روی این تاریکی‌ها، برای بقیه.

می‌شد تایتل خوبی داشته باشه اما به ذهنم نمی‌رسه.

پیش نوشت: لب مطلب پاراگراف آخره. بقیه و طول و عرضش، مثالاشه از زندگی این دو ماهم.

آخرای ترم پیش، اوایل این ترم، در حالی که حالم داشت از معلمی کردن خودم به هم می‌خورد، هی فکر می‌کردم که کاش دیگه معلمی نکنم. کاش گند نزنم به تصویر خودم تو شغلی که دوستش دارم. کاش ادامه ندم این روندِ تبدیل شدنِ معلمی به یه استرس دائم رو.  همین موقع‌ها، خیلی بی‌ربط به تصمیم‌گیری من، مدرسه کلاس پژوهشم رو کنسل کرد. دوره‌ی آنلاین بعدی هم شروع شد و بدون این که راجع بهش تصمیمی گرفته باشم پیش خودم، تسهیلگرش نبودم. می‌شد که حرف زد و گفت دلم می‌خواد باشم. اما خب. خودم رو سپردم به جریان اتفاقات. 
تصمیم داشتم یه وقفه‌ای بدم به خودم. شدیداً احساس کمبود می‌کردم از لحاظ نظری. احساس می‌کردم هیچی سواد ندارم و دارم چشم بسته تو مسیر خطرناک معلمی پیش میرم. واقعاً هم نداشتم خب اونقدرا. 
اینطوری شد که بعد از دوسال و نیم کار کردن و درس خوندن همزمان، یه ترمی پیش روم بود که کار نداشتم. (راجع به کار هم یکی از اون پست‌های در حال خیس خوردن دارم)
راضی بودم. خیلی چیزها تو زندگیم بود که به زمان احتیاج داشت.
- رابطه‌م، که اینجا یه کم راجع به احتیاجش به وقت نوشتم.
- روانکاوی رو شروع کرده بودم و می‌دونستم که قراره انرژی خیلی خیلی زیادی ازم بگیره. و نمی‌خواستم زیرآبی برمش. دلم می‌خواست خودم رو بسپرم بهش.
- شقایق، که خسته شده‌ بودم از دستم جفتمون انقدر که هی برای هم وقت نداشتیم. از این که حواسم نبود هیچ وقت همدیگه رو دیدنمون اولویت نداشته نسبت به درس و کار. از اینکه همیشه "اگه وقت شد" بودیم. از این که من هنوز دلم برای هشت ساعت‌های مدرسه تنگ می‌شد. و دوست‌پسرش. که دوستش دارم و دلم می‌خواد باهاش وقت بگذرونم و هربار که بعد صدسال یه تئاتری چیزی پیش میاد، تهش می‌گه "گم نشین باز..". و دو نفر دیگه که از طریق شقایق می‌شناسمشون و دوستشون دارم و دلم می‌خواست دوست شم باهاشون.
- و اینکه، این ترم ترم آخر م ه. دلم نمی‌خواست همه‌ش در حال بدو بدو باشم. دلم می‌خواست برای باهاش خوش گذروندن وقت داشته باشم.  (حالا هی منو مسخره کن که "ترم آخر م" توی تو-دو لیستمه. اون تو دو لیست نبود. کی وردای این پست بود :دی)
[چکیده: دوستی‌های آدم به وقتِ آدم احتیاج دارن. دوستی‌های آدم توی "اگه وقت شد" ها خفه می‌شن پدرشون در میاد. چطور نمی‌فهمیدم تا قبلش؟ ]
- دلم می‌خواست سفر برم. دلم می‌خواست پنج شنبه داشته باشم. آخر هفته داشته باشم که بتونم ول کنم برم این تهران کثیف و شلوغ رو. که بتونم اینهمه جا که تو نقشه‌ی ذهنم روش پونزِ حسرت زدم رو ببینم..
- جی‌آرای و معدل و این حرف‌ها هم بود.

حالا دو ماه گذشته.
- تو این دو ماه سه تا سفر رفتم. کویر و شمال و قشم.
- تو این دو ماه با یکی از جاهایی که دوست پسر زیاد تو وقت می‌گذرونه و آدم‌هاش دوست شدم. دلم براشون تنگ می‌شه. با هم مهمونی رفتیم. دورهمی رفتیم. وقت گذروندیم. از این روزهای صبح تا شب جاسوئیچیِ هم بودن داشتیم. نه اینکه ناگهان از اول این ترم این طوری شده باشه. طول کشید. الان هم تازه راه افتاده. ولی خب، آشتی ترم با خودِ تو رابطه‌م. آشتی ترم باهامون.
- روانکاوی داره پیش می‌ره. وقت دارم به حرف‌هامون فکر کنم. انرژی دارم که سرش به فنا برم و دوباره خودم رو جمع کنم. شاید اگه کار می‌کردم هم داشتم این انرژی رو. به هر حال من همیشه یه نمونه دارم جلوی چشمم که هزاربرابر من کار می‌کنه و هزاربرابر من انرژی خرج می‌کنه (سلام! متوجهی دیگه؟ حرفهای اون روز تو خونه‌م با چایی و شوکوبیسکوییت باراکا) 
- شقایق؟ آه می‌کشیم و از این پاراگراف عبور می‌کنیم.
معاشرت بیشتری با اون آدم‌ها هم نکردیم. یه بار فقط درجواب یه سمس‌ش که گفت باز می‌ری گم می‌شی و اینا.. گفتم شاید طبیعتشه. و فعلاً همین حالِ گاهی/ناگهان/ .. رو به عنوان طبیعت‌ش پذیرفتیم... دوست‌تریم با هم.
- شاید از نظر زمانی، اونقدری بیشتر نشده باشه وقت‌هایی که با م گذروندم، اما خوشحالم که اون موقعی که سرش اون همه شلوغ بود و خسته بود، من یکی نبودم خسته‌تر از خودش. انرژی داشتم براش. وقت‌هایی که با هم گذروندیم هم بی‌دغدغه‌تر بود از ترم‌های یپش برای من..
- انقدر برای دوستی‌ای که خیلی وقت بود دلم می‌خواست داشته باشمش وقت گذاشتم، که شد و آدمشو شناختم و دوست‌نداشتنی‌هاش رو هم پیدا کردم و متعادل شد. از داستان شدن نجاتش دادم. 
دوست عزیزی دارم حالا که قبلاً فقط دوست‌های هم‌دانشکده‌ای بودیم و از بدبختی‌هامون و ضعف‌های مشترکمون با هم حرف می‌زدیم. حالا اونقدری با هم وقت گذروندیم که دوست‌های تمام عیاری باشیم برای خوشحالی و بدحالی و حال معمولی و گاهی سکوت.
- جی‌آرای و معدل هم گم شد تو آدم‌ها. کتاب اونقدری که دلم می‌خواست نخوندم. اما ترم هنوز تموم نشده.

اییینهمه داستان ننوشتم که گزارش ماهانه بدم از زندگیم. تهش می‌خوام بگم خوبه آدم گاهی فضا بده. آدم احساسِ بدِ کاری نکردن و معلمی (یا هرچیز هویتی دیگه ای) نکردن رو تحمل کنه و خودش رو وسط هیاهو پیدا کنه. ربطی به خستگی و استراحت نداره. سرِ طیفش کلافگی ه. نه خستگی. آدم گاهی بی که حواسش باشه، داره برا روبرو نشدن با بعضی چیزهای مهم زندگی‌ش اینهمه کار می‌کنه. آدم داره کار رو بهانه می‌کنه. بهانه‌ی تلاش نکردن برای ارتباط گرفتن با آدم‌‌هایی که کمی با خودش فرق دارن. بهانه‌ی تحمل نکردنِ سختی‌های اولِ ورود به یه فضای تازه. بهانه‌ی نرسیدن به حال و روزِ روابطش. بهانه‌ی پیدا نکردن دوست‌های تازه. بهانه‌ی گذشتن از جزئیات زندگی. بهانه‌ی بد زندگی کردن.
جلوی بد زندگی کردن رو باید گرفت. حتی اگه بهاش حذف یکی از مؤلفه‌های زندگی باشه که اولش قرار بوده کیفیت زندگی رو ببره بالا. باید خوب زندگی کرد. و فقط خود آدمه که می‌تونه با خودش صادق باشه و نگا کنه که داره خوب زندگی می‌کنه یا نه. و گرنه تصویر یه آدم پر کار و به به چه رزومه‌ی خوبی و به به چه کارهای هیجان‌انگیزی و فلان. کیه که بفهمه آدم اون زیر داره می‌پوسه؟ کیه که بفهمه آدم داره هی دوست بدتری و دوست‌دختر بدتری و رفیق بدتری و سردبیربدتری و فرزند بدتری و آدم بدتری می‌شه اصن؟
باید خوب بود. باید خوب زندگی کرد.

پ.ن: گاهی هم البته هست که دوست پسر آدم گوشی رو می‌ده دستش. که اوهوی! نرینی! آب قطعه. مهربون‌تر و صبورتر البته. از لحاظ معنی می‌گم. 

Monday, 17 March 2014

بی قرارم.

قراره امروز درس بخونم. ولی بی‌قرارم. یه چیزی لازم دارم که دز زندگی رو توم ببره بالا. یه وبلاگ جدید که پیدا کنم و یکی که از زندگی بنویسه. یه متن خوب که گرمم کنه. نمی‌دونم. یه چیزی می‌خوام که نمی‌دونم...

بدترین نفرینی که میشه کرد اینه. که کاش همه‌ش بخوای و نفهمی چی می‌خوای..

کمی بعدتر: خیلی بیشتر از "کمی" از ساعت 9 که بچه‌ها رفتن و تو خونه تنهام، تا االن که 3.5ه بعدازظهره، هیچ کاری نکردم. روز اول پریود خود را چگونه گذراندید؟ به دلتنگی کردن و دست و پا زدن و آرشیو خوندن و حسرت خوردن و ایمیل نوشتن و پاک کردن و نفرستادن.

باید یه وقتی، یا خودم تنهایی یا با کمک خانوم روانکاو، دلیل اینجور وقت تلف‌کردن‌هام رو پیدا کنم. دلیل عقب انداختن هر چیزی تا جایی که میشه. دارم غر معمولی نمی‌زنم که اه اه وقت تلف کردم. این یه روند معمول زندگی منه که وقتی زوری بالا سرم نیست، بدون هیچ اذیت شدنِ لحظه‌ای ای تمام روز رو به گه می‌کشم و حتی به ساعت نگاه هم نمی‌کنم. انگار همه چی در یه سطح دیگه‌ای از آگاهی جریان داره. یه جایی اون وسط. که می‌دونی و نمی‌دونی دقیقاً داری چی کار میکنی با خودت. شاید نیو یر رزلوشن‌م می‌تونه همین باشه.
فعلاً در این لحظه، اشک پشت پلکامه و نیم ساعت دیگه بچه‌ها میان و دلم می‌خواد برم خودمو بزنم به خواب. 

Sunday, 16 March 2014

این دخترانگیِ دیوانه

پیش‌نوشت:  اسهال قلم نگرفتم اینا که تندتند هوا میشن، پست‌هایی ان که وسط شلوغ‌پلوغی‌های تهران نمی‌شد خیس بخورن و نوشته بشن. 

یادم نیست چی شده بود. لابد باز یه تیکه‌ای انداخته بودم به علاقه‌اش به موی بلند دخترونه و کوتاهی موهای خودم و امیدِ ناامید شده‌ی این اواخرش که تا موهام یه ذره بلند شد رفتم کوتاهشون کردم.
یه کمی دلخور شد. و این شد که شروع کرد به حرف زدن. که مشکلی با موهای کوتاه من نداره. که دلش موی بلند نمی خواد. گفت فقط نگرانه و احساس می کنه من نرفتم موهامو کوتاه کنم چون موی کوتاه رو بیشتر دوست دارم و باهاش خوشحالم. احساس می‌کنه فقط برای اینکه از رسیدن به خودم فرار کنم، برای اینکه موهام مراقبت خاصی نخواد، این کارو کردم.
گفت یه مدته فرار می‌کنی از دخترونگی کردن. از هر موقعیتی که چند تا دختر توش باشن به بهانه‌های مختلف فرار میکنی.
دندون‌های درونم تیز شد که شروع کنم به داد و بیداد، که خودش ادامه داد و دندون‌های درونم رو شرمنده کرد. گفت می‌دونی که من دارم راجع به یه دخترونگی کردنِ عمومی حرف نمی‌زنم. تو هیچ‌وقت معمولی نبودی تو این چیزا. من موی بلند دوست ندارم. اون جوری که بودی رو دوست دارم. 
[اینجا دندون‌های درونم مردن از خجالت با یادآوری این صحنه‌ی هزاربار تکرار شده که داشتم جلوی آینه آریش عجله‌ایِ همیشگی خودم رو می‌کردم، رژلب، خط چشم، خیلی وقت‌های کمی رژ گونه به روش خرت خرت خرت. که یهو بلند می‌شد بغلم می‌کرد و هرهر می‌خندید به آرایش کردن سه دیقه‌ایم و قربون صدقه‌ی "این جوری دیوونه بودن"م می‌رفت]
چکیده‌ی بحث: داری از دخترانگی‌ت فرار می‌کنی.

ابروهام داشت پیشونی‌م رو می‌پوشوند. سیبیل‌هام از چهار متری معلوم بودن. راجع به موهای دست و پا اینجا نمی‌شه حرف زد زیاد. یه لباس که انتخاب می‌کردم (در واقع یکی از ترکیب‌های قبلاً ساخته شده رو که برمی‌داشتم می‌پوشیدم) تا حداقل یه هفته بود تا کثیف شه. آرایش؟ هر هر. 
کم کم فکر کردم شاید پس زدنِ بدنم سکس رو، می‌تونه به  همین دلیل باشه. سکس برای من همیشه یکی از جولانگاه‌های دخترانگی‌م بوده در لایه‌های ناخودآگاهش.

اینجا نقطه‌ی روشن‌شدگی بود. تمام "حوصله ندارم"ها و حرف‌های گنده‌ی در ردِ "دخترانگی" کردن، سوت. 

نمی‌دونم دقیقاً بعد از روشن‌شدگی چی شد. یکی دوتا تلاش آگاهانه‌ی مذبوحانه، و بعد ناگهان، خودش اومد. نه این که حواسم نبود و اومد. راه رو هم براش باز کردم. اما دوباره یادم اومد که چطور با لباس‌هام خوشحال بودم. تولدِ همه‌ی دخترا مشکی پوشیده رو با جوراب‌شلواری ارغوانی و پیراهن کوتاه سورمه‌ای و دستبند سرخابی رفتم. بزرگترین قدم برای آشتی با "مای استایل". بعدم گوشواره‌های تک لنگه و مراقبت کردن از پوست دست و صورتم تو قشم. انتخاب وسواسانه‌ی گردنبند گوش‌واره‌هایی که بیارم، و پذیرش این پیرهن‌های مدل مردونه‌ی رنگ‌های مختلف در دایره‌ی "مای استایل". 

تو جریان این فکر‌ها یکی از معیارهای زیبایی و جذابیت رو تو ذهنم پیدا کردم. اون دخترهایی که زیبایی‌شون به دلم نشسته، اون‌هایی ان که زیباییِ مدل خودشون دارن. یه ذره که باهاشون حرف بزنی و بشناسیشون، احساس نمی‌کنی که این لباس‌ها و این رنگ/مدل مو چسبیده بهشون به زور. 

با جنسیت‌ت اگه آشتی نباشی سخته. شیوه‌ی خودت رو هم اگه پیدا نکرده باشی تو این سن، خطرناکه برات. دچار هالیوود و قالب‌های محدود و خفه‌کننده‌ی زیبایی می‌شه.
کاش همیشه آشتی باشم. کاش همیشه خودم باشم. 

«دیریافته»

شنبه‌ی هفته‌ی دیگه٬ شیش صبح می‌رسم تورنتو. به دیدن یه دوست نسبتاً جدید اما انگار قدیمی‌ای. که هربار باهاش حرف می‌زنم حسرت سال‌هایی رو می‌خورم که بدون دوستی اون گذشته.

ممکنه تو چهار روزی که پیششم همه‌ی زندگیمو براش تعریف کنم و همه‌ی زندگی‌شو برام تعریف کنه.
ممکنه یه عالمه سکوت کنیم با هم.
ممکنه این چارروز رو شبیه دوستایی بگذرونیم که همیشه پیش هم ان. معمولی و ‌روون.

خیلی چیزها ممکنه و فارغ از همه‌ی این امکان‌ها٬ دارم از هیجان می‌ترکم.

۹۲ سال دوستی‌های عجیب و غریب و دیوانه‌کننده بود. ۹۳ اگه اینجوری شروع بشه٬ می‌کنمش سال دوستی‌های روون و آروم و آروم‌کننده..

Saturday, 15 March 2014

از بی‌سیگاری به ناسیگاری

شاید کم کم سیگار کشیدن رو‌بی‌خیال شم. نه اینکه «ترک» کنم٬ فقط نکشم. بارون اومد بکشم. سفر رفتیم بکشم. ولی دیگه «سیگاری» نباشم..

دلیل خاص متحول‌شدنی‌ای هم نداره.
با دوست‌پسر قرار شد دیگه آشغال نکشیم. اون از بهمن به مارلبورو فیلترپلاس کوچید و من به کمل سفید. اما کمل سرفه‌م می‌نداخت و اصن حال گلوم رو بد می‌کرد. باکسش رو با دست و دل ‌بازی پخش کردم بین دوستام٬ و از وقتی تموم شده دیگه بی‌سیگار شدم.
مارلبورو گرونه٬ سنگینن عموماً٬ دوست ندارم.
وینستون بوی وقت‌های حال بدیِ دایی‌ه٬ بوش حالمو بد می‌کنه.
کنت پاور لوسه.

حوصله‌ی انتخاب سیگار ندارم. از قاطی پاطی کشیدن هم خسته شدم.

با خودم نیاوردم سفر. ولی تو فرودگاه یادم اومد که «اتاق سیگار» فرودگاه امام چقد جای جالبیه. رفتم یه کنت ۸ خریدم٬ همونجا یه دونه کشیدم. تو فرانکفورت ولی دیگه نرفتم تو «سموکینگ زُن» برای نخ بعدی.
این دو روز هم دلم نخواسته. تا ببینیم چی میشه.

Friday, 14 March 2014

از هنگام و قشم و آدم‌هاش و آفتابش

صبح با قایق فهد راه افتادیم به قصد دیدن دلفین‌ها و بعد هنگام. 
فهد یه آقای -به حدس من- حدود 40 ساله بود. همینطور که وایساده بود پشت فرمون قایق، شروع کرد به آواز خوندن. از "دریا ، دریا عشق ما دریا" شروع شد و دنبال همراهیِ ما به "سیا نرمه نرمه، سیا توبه توبه" رسید. 
اولش نشد که دلفینا رو ببینیم، با موج رفته بودن و دیر رسیده بودیم. رفتیم ساحل و قبل از این که از آب سیر شیم و مستقر شیم درست حسابی، به فهد زنگ زدن که دلفینا اومدن. باز برگشتیم به آب. یه عالمه قایق دلفینای بیچاره رو محاصره کرده بودن و هربار که یه گروهشون نرم و آروم و قشنگ از آب می‌پریدن بیرون و برمی‌گشتن تو، یه قایقی گاز می‌داد و بهشون نزدیک می‌شد و اونا باز در می‌رفتن. غیر از عذاب وجدان و حال بدی که از تصور حالِ دلفینا می‌گرفت آدم، خیلییی ناز بودن. آدم دلش می‌خواست بره عقب و شاعت‌ها به درومدن و تو آب رفتن نرمشون نگاه کنه..
دلفینا رو به حال خودشون و بقیه و قایقا گذاشتیم و برگشتیم به هنگام. یه ساحل خیییلی دنج خیلی خوشگل. ماسه‌های نقره‌ای، سنگ‌های بزرگ خزه گرفته، صخره‌های نرمی که جنسشون شبیه خمیر بود، و آبِ آبیِ روشن...
یه سنگ گنده نزدیک آب بود و به تمام سطحش صدف چسبیده بود. فهد برامون صدف می‌شکوند و می‌داد بخوریم. خیلی هم طبیعی. صدف خامِ نسبتاً زنده. دونه دونه می‌ذاشت کف دستمون و به واکنشامون می‌خندید. 

تلاش خوبی بود. اما من آدمِ اینطوری سفرنامه نوشتن نیستم راستش. نمی‌تونم مث سفرنامه‌های هیجان انگیز گیس طلا، سفر رو روز به روز و ساعت به ساعت تعریف کنم، حتی وقتی سعی می‌کنم.
اما حس‌هامو می‌تونم بنویسم.

مهربونی عجیب غریب آدم‌های جنوب رو. "خونگرم" شاید کلمه‌ی بهتری باشه از "مهربون" . اون طوری که راننده تو دست‌اندازها و پیچ‌ها نگرانِ این بود که بچه‌های پشت وانت اذیت نشن. چوب آوردنش شب اول برا آتیشمون، بدون اینکه ازش بخوایم. فهد که بردمون چایی بخوریم و قلیون بکشیم تو قوه‌خونه‌ای که دخترای گردوننده ش رو می‌شناخت. راننده‌هه تو هرمز که فهمید حالم گرفته ست اومد نشست یه عالمه باهام راجع به سنگا و خاکا حرف زد. پله‌های دم خونه‌های قشم که بشینن روش با همسایه‌ها حرف بزنن. "باز" بودن شهر و بجه‌های تو کوچه. 
دخترهای اون قهوه‌خونه تو هنگام، ترکیب عجیبی که بودن از تصویر دختر محجوب و اون دختری که واقعاً خودشون بودن. لحن آمرانه‌ی اونی که بزرگ‌تر بود، استقلالِ از همه‌چیزش پیداش. حتی از راه رفتنش. و لبخندِ خجالت‌زده‌ش وقتی دوست پسر عکسی ازش گرفته بود رو نشونش می‌داد.
اون خانومی که تو اسکله دیدم، که یه کارتن رو دقیقا ًهمونطوری که تو فیلما دیدم کوزه موزه می‌ذارن روسرشون، بدون دست گذاشته بود رو سرش و راه می‌رفت و با دستش داشت با موبایل حرف می‌زد. این ترکیب‌های دوست‌داشتنی. 

و اون حسِ دچار شدگی به ابهتِ طبیعت که عاشقشم. همه جا بود. تنگه چاه کوه، دره ستارگان، جنگل حرا، اصن حتی پشت وانت از داغی آفتاب ...

یه آقایی رو دیدیم تو هرمز، که سه سال پیش رفته بود اونجا به قصد یه هفته، و حالا سه سال بود که موندگار شده بود.

من یه وقتی می‌رم جنوب و زندگی می‌کنم یه مدت. حداقل یه سال. 

هرمز، یا مرگ تدریجی یک رویا

دنیا از آدم‌هاش قوی‌تره.
برای آرزوهات نجنگ. براشون تلا کن. بخواهشون. همه ی سعی‌تو براشون بکن. و، براشون صبر کن.
با دنیا در بیفتی لج می‌کنی. قشنگ‌ترین و باشکوه‌ترین آرزوت  رو یه طوری برآورده می‌کنه که پوچی تمام وجودتو پر می‌کنه. بعد کم کم عصبانی می‌شی. چون دنیا خودش رو از بدهکاری درآورده ولی طلب تو رو هم نداده. آرزوتو واقعاً نگرفتی اما چون دنیا منت رو از سرش ورداشته، مجبوری نود و دو رو ببخشی مثلا.
من حواسم نبود. نمی‌فهمیدم که آرزوی قشنگ و باشکوهم "دیدن" هرمز نیست. بودن و غلتیدن تو هرمز و دوست شدن باهاشه. من هرمز سه ساعته، با عصبانیت‌های شقایق و دلخوری‌های دوست پسر و جر و بحث‌هامون و هم‌سفرهایی که بیچاره‌ها نای تکون خوردن ندارن و هرجا 5دیقه ساکن می‌شن خوابشون می‌بره، با این احساس که آخرش هرمز به این آدما تحمیل شد با وجود همه‌ی رأی‌گیری‌ها و همه‌چی، با اون دست و پا زدن که "آقای راننده، ما رو جای تاریخی نبر. یه جای بکر ببر که خاکای رنگی داشته باشه"، رو نمی‌خواستم.
اصلاً از همون اولین جلسه‌ی برنامه‌ریزی تو دانشگاه، که هرمز تو برنامه نبود و بعد اشنا شدن با هم‌سفرها و فهمیدن این که فازشون بیشتر "استراحت"ه، یا اگه نه، همون موقع که قطار تاخیر داشت و نرسیدیم، یا اصن اون موقع که فهمیدیم برا به هرمز رسیدن باید 5 پاشیم را بیفتیم روز آخر با اونهمه خستگی، باید رها می‌کردم. از جایی که "تلاش کردن" برای رسیدن به آرزوم، تبدیل شد به "جنگیدن" ،باید رها می‌کردم. 
حالا "هرمز" دیگه یه آرزو نیست. حیف شده. انگار با اون سه ساعت، از اون اوج پر از افسونش بلندش کردم آورم یه جای دم دستی. که از دردِ  "دیگه نخواستن"ش تو دره ی رنگین کمان نشستم به زار زدن. و کم کم که آشتی‌تر شدم، ته ته‌ش این شد که هرمز جاییه که می‌خوام برم یه وقتی. درست همونطور که سعی می‌کنی رابطه‌ت رو با آدم‌های داستان‌هات حفظ کنی، بعد از تموم شدنِ اوجِ داستان. مثلاً. 
از دوست پسر قول گرفتم که یه بار بریم هرمز بازم. اما بعدترش دیدم نمی‌خوام. یا باید تنها برم یا اصن نرم. 

از هرمز یه قاب منظره‌ی قشنگ تو ذهنم موند و دوتا سنگ طلایی تو جیبم که آقای راننده برام آورد وقتی تو دره‌ی رنگین کمان تنها نشسته بودم. به سنگا می‌گن "طلای ابلهان"

برای آروزهات نجنگ. آرزویی که با جنگ به دستش میاری تیکه و پاره‌ست. جنگ‌زده‌ست. طلای ابلهانه. 

اکانتم بسته شده بود. همین الان نجاتش دادم. 
بد هم نشد. دوباره یادم اومد بلافاصله ننوشتن چیزها چقدر تو من عمیقشون می کنه. 

دیروز بعدازظهر رسیدم پیش خواهر. 
همون طور که بی صبرانه منتظرش بودم، این بار برخلاف همیشه هیچ موضوع/آدم خاصی نداشتم که لازم باشه چگال و صادقانه بهش فکر کنم، که برنامه‌ریزی کرده باشم‌ش برای وقت‌‏های مرده‌ی هواپیما. مثل تمام آدم‌ها، فیلم دیدم و خوابیدم و کتاب خوندم و کمی هم نوشتم. 

یه سفرنامه‏‌طوری از سفر قشم - هنگام - هرمز تمام این مدت تو سرم رژه رفته.
سرکشیدن اینترنت بی فیلترم که تموم شه، برم چمدونامو باز کنم، حموم کنم، خلاصه که از حال مسافرِ تازه از راه رسیده در بیام، می‌نویسمش.