رفیق دیریافته پشت فرمون٬ شوهرش و پسر کوچکش صندلی عقب. پسرک تازه خوابش برده بود.
جاده یکنواخت بود و دورش یه چیزایی شبیه گندم. هرازگاهی یه دسته توربین بادی که تک و توک بینشون یکی بود که میچرخید. موزیک٬ هارپ. گرین سلیوز هم داشت وسطاش.
یه حال خیلی رقیقی بودم.
گفت میخوای اجوکیشن بخونی باهاش چی کار کنی؟ گفتم بعداً حرف بزنیم. تو مودش نیستم الان.
اینو گفتم و خودمو سپردم به حالی که داشت ازم میومد بالا. و هی فرو و فروتر رفتم. دستهام رو پشتِ پشتیِ سرم گذاشتم بودن. جریان اشک رو پشت پلکهام حس میکردم و آرنجهام صورتمو قایم میکردن..
به اون زرد-خردلیهای شبیه گندم خیره میشدم و صدای تو سرم «دستات مث گندمزار..». دلتنگی شبیه موج دریا بود. میومد و میرفت. دلم برای دستهای آدمهای عزیزم تنگ شده بود.
جاده من رو وامیداره که به «پشت سر گذاشتن» فکر کنم. به همدیگه رو پشت سر گذاشتن. به با هم پشت سرگذاشتن. به پشت سرگذاشته شدن.
اشکها که میریختن از شدت رقیقی حالم بود. نه از غم. نه از هیچی دیگه. یاد اون جملهی آناگاوالدا افتادم که «باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد» و نتونستم جلوی این فکرو بگیرم که من هیچوقت برای اون گریه نکردم. و فکر کردم که فقط کافی بود بفهمه وقتی به یکی یه زخمی میزنی٬ وقتی میپذیری که زدی٬ فقط «دیگه اون زخم رو نزدن» کافی نیست. باید ترمیمش کنی. و فکر کردم که لابد اون هم برای خودش از این «فقط کافی بود»ها کم نداره..
جریان فکرها میومد و میرفت و هیچی بیشتر از چند دقیقه نمیموند. هربار چرخش یه توربینی جابهجام میکرد. و همه به گندمزار دستهای آدمهای عزیزم ختم میشد..
سبکیِ نمیدونمچگونهی هستی.
No comments:
Post a Comment