Sunday, 23 March 2014

داستان‌های زندگی‌هامون رو برای هم تعریف می‌کنیم.

مواجهه با خودِ قدیم‌ترهام کمی عجیبه. انگار که دارم درباره‌ی یه غریبه حرف می‌زنم.
رفتم آرشیو وبلاگ قدیمی‌م رو بعد از مدت‌ها نگاه کردم. که یادم بیاد چطور بودم و چطور دووم میاوردم تو اون‌همه پیچیدگی. نفهمیدم بازم. از نوشته‌های اون‌موقعم فقط خستگیه که میزنه بیرون. یا اینکه انقدر فراموش کردم که با خوندنشون هم یادم نمیاد. خستگی‌هام رو یادمه. بقیه‌ش رو اما نه. 

گذر از اون طوفان‌ها، آرامشِ الانم. یا رستگاریه، یا اینکه پیر شدم و دلش رو ندارم که بزنم به طوفان و با سرسختی قایق کوچیک چوبی‌م رو توی طوفان برونم دیگه. یکی دوتا تجربه این اواخر دارم که نشون میده دلِ زدن به طوفان رو دارم. اما اون همیشگی بودنش، اون "موجیم که آسودگی ما عدم ماست"، اون حالِ عجیبی که الان موقع تعریف کردنش هم تعجب می‌کنم دیگه نیست. مدتیه دارم آسوده زندگی می‌کنم. هر تجربه‌ی طوفانی‌ای رو به محض شدید شدنش کات کردم این چند وقت. و من آدمی‌ام که آسودگی برام لزوماً بار مثبت نداره. نمی‌دونم. نکنه دارم پیر می‌شم؟

2 comments:

  1. از اینکه شجاعت داری و واقعا بی سانسور مینویسی خیلی شگفت زده شدم. میخونمت و اشکام میاد میخونمت و اشکام میاد و میاد و میاد
    دنیای تجربه ای تو عزیزم
    من که نمیشناسمت اما کاش میتونستم کاری کنم برات که خوشالت کنم

    ReplyDelete
    Replies
    1. "واقعا" هم بی سانسور نمی نویسم اونقدرا راستش. آدم هیچ وقت از مفتش های درون خودش رهایی کامل نداره انگار..

      این که یه نفر که نمیشناسمش دلش می خواد خوشحالم کنه، خوشحالم کرد :)
      مرسی..

      Delete