صبح با قایق فهد راه افتادیم به قصد دیدن دلفینها و بعد هنگام.
فهد یه آقای -به حدس من- حدود 40 ساله بود. همینطور که وایساده بود پشت فرمون قایق، شروع کرد به آواز خوندن. از "دریا ، دریا عشق ما دریا" شروع شد و دنبال همراهیِ ما به "سیا نرمه نرمه، سیا توبه توبه" رسید.
اولش نشد که دلفینا رو ببینیم، با موج رفته بودن و دیر رسیده بودیم. رفتیم ساحل و قبل از این که از آب سیر شیم و مستقر شیم درست حسابی، به فهد زنگ زدن که دلفینا اومدن. باز برگشتیم به آب. یه عالمه قایق دلفینای بیچاره رو محاصره کرده بودن و هربار که یه گروهشون نرم و آروم و قشنگ از آب میپریدن بیرون و برمیگشتن تو، یه قایقی گاز میداد و بهشون نزدیک میشد و اونا باز در میرفتن. غیر از عذاب وجدان و حال بدی که از تصور حالِ دلفینا میگرفت آدم، خیلییی ناز بودن. آدم دلش میخواست بره عقب و شاعتها به درومدن و تو آب رفتن نرمشون نگاه کنه..
دلفینا رو به حال خودشون و بقیه و قایقا گذاشتیم و برگشتیم به هنگام. یه ساحل خیییلی دنج خیلی خوشگل. ماسههای نقرهای، سنگهای بزرگ خزه گرفته، صخرههای نرمی که جنسشون شبیه خمیر بود، و آبِ آبیِ روشن...
یه سنگ گنده نزدیک آب بود و به تمام سطحش صدف چسبیده بود. فهد برامون صدف میشکوند و میداد بخوریم. خیلی هم طبیعی. صدف خامِ نسبتاً زنده. دونه دونه میذاشت کف دستمون و به واکنشامون میخندید.
تلاش خوبی بود. اما من آدمِ اینطوری سفرنامه نوشتن نیستم راستش. نمیتونم مث سفرنامههای هیجان انگیز گیس طلا، سفر رو روز به روز و ساعت به ساعت تعریف کنم، حتی وقتی سعی میکنم.
اما حسهامو میتونم بنویسم.
مهربونی عجیب غریب آدمهای جنوب رو. "خونگرم" شاید کلمهی بهتری باشه از "مهربون" . اون طوری که راننده تو دستاندازها و پیچها نگرانِ این بود که بچههای پشت وانت اذیت نشن. چوب آوردنش شب اول برا آتیشمون، بدون اینکه ازش بخوایم. فهد که بردمون چایی بخوریم و قلیون بکشیم تو قوهخونهای که دخترای گردوننده ش رو میشناخت. رانندههه تو هرمز که فهمید حالم گرفته ست اومد نشست یه عالمه باهام راجع به سنگا و خاکا حرف زد. پلههای دم خونههای قشم که بشینن روش با همسایهها حرف بزنن. "باز" بودن شهر و بجههای تو کوچه.
دخترهای اون قهوهخونه تو هنگام، ترکیب عجیبی که بودن از تصویر دختر محجوب و اون دختری که واقعاً خودشون بودن. لحن آمرانهی اونی که بزرگتر بود، استقلالِ از همهچیزش پیداش. حتی از راه رفتنش. و لبخندِ خجالتزدهش وقتی دوست پسر عکسی ازش گرفته بود رو نشونش میداد.
اون خانومی که تو اسکله دیدم، که یه کارتن رو دقیقا ًهمونطوری که تو فیلما دیدم کوزه موزه میذارن روسرشون، بدون دست گذاشته بود رو سرش و راه میرفت و با دستش داشت با موبایل حرف میزد. این ترکیبهای دوستداشتنی.
و اون حسِ دچار شدگی به ابهتِ طبیعت که عاشقشم. همه جا بود. تنگه چاه کوه، دره ستارگان، جنگل حرا، اصن حتی پشت وانت از داغی آفتاب ...
یه آقایی رو دیدیم تو هرمز، که سه سال پیش رفته بود اونجا به قصد یه هفته، و حالا سه سال بود که موندگار شده بود.
من یه وقتی میرم جنوب و زندگی میکنم یه مدت. حداقل یه سال.
No comments:
Post a Comment