Friday, 21 March 2014

پسرک پس از دو ساعت کشمکش٬ سرانجام در آغوشم به خواب می‌رود.

من به پسرانی فکر می‌کنم که در آغوشم به خواب رفته‌اند. به این حس مادری که گریبان مرا و روابطم را رها نمی‌کند. به برق چشم‌های خانم روانکاو وقتی می‌نالم که «نمی‌فهمم این خشم از کجا میاد» و پس از مکث چند ثانیه‌ای و متفکرانه‌اش٬  «از اینجا که دیگه به مراقبت تواحتیاجی نداره؟»

به مردی فکر می‌کنم که گاه به گاه در آغوشم به خواب می‌رود. به او که هرگز به مراقبت من «احتیاج»ی نداشت. و آن احساس رستگاری بار اول٬ که نفس‌هایش نظم گرفت و من با نفس‌های بریده بریده‌ی ناباورم٬ مطمئن شدم که خوابیده. به آن احساس پیروزی زنانه* که در سینه‌ام منفجر می‌شد زیر زبری ته‌ریش‌های عزیزش.

به این که چطور با او همه چیز رنگ می‌گیرد و معنی. به این که چطور بی‌نیازی‌اش همه چیز را اصیل و قابل اطمینان می‌کند. که می‌دانی هزار بار هم که بروی و برگردی٬ هزار بار هم بچرخی دور خودت٬ به هیچ ذره‌ی کوچکی از این ماجرای دوست‌داشتنی نمی‌شود شک کرد. تا اتم‌ترینِ رابطه را هم که بشکافی٬ «نیاز» نه که نباشد. هست. اما علت نیست. علت هیچ‌کدام از بودن‌ها و چطور بودن‌ها و چطور نبودن‌ها.

رابطه‌ی خوب٬ گره‌های روان آدم را باز می‌کند. زخم‌های شخصیت آدم را ترمیم می‌کند. رابطه‌ی خوب « پیروزی آدمی‌ست/ هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتابد.»

پ.ن: خودشان را هم که بکشند٬ تجربه‌ی زیسته‌ی من می‌گوید که حس‌های مردانه‌ای وجود دارند و حس‌های زنانه‌ای. حالا نه اینکه زنانه‌هاش اصلا و در هیچ مردی نباشد و برعکس. خیر. اما صفت اگر بخواهی بگذاری برایش، می‌توانی.

No comments:

Post a Comment