Wednesday, 19 March 2014

احسن الحال

دوست پسر رفته برا خونه‌م هفت‌سین چیده. همه‌ش غصه‌م بود که تو خونه‌م عید نمی‌شه. عکساشو برام فرستاد دلم شاد شد. 

مامانم دیگه هفت‌سین نمی‌چینه. می‌گه "دل و دماغشو ندارم". شاید منم بودم نمی‌چیدم وقتی پدرم مرده و مادرم آلزایمر داره و با برادرم قهرم و با نصف دیگه‌ی فامیل هم حدوداً قهرم و کلاً هم آدمی‌ام که اگه قهر کنم دیگه هرگز آشتی‌ای در کار نخواهد بود. چه می‌دونم.

اگه تهران بودم، می‌رفتم همون سفره‌ی گنده‌ی همیشگی رو پهن می‌کردم رو زمین تو خونه‌ی مامانی. قبلش به فرشته خانوم می‌گفتم بیا  مامانی رو ببریم حموم. جواب تمام غرغراشو با یه جمله‌ای راجع به عید می‌دادم. لباسشو عوض می‌کردیم و فرشته خانومو می‌فرستادم بره خونه.  مامانی رو میاوردم کنار سفره. ازش نظر می‌پرسیدم. سفره رو باهم می‌چیدیم. همون‌قدر مفصل و پر از گل‌های حیاط. یاس زرد، اون گل صورتی روشنا که اسمشونو هنوزم نمی‌دونم، شیرینی، همه چی تو سایزی خیلی گنده‌تر از هفت‌سین خونه‌ی خودمون (که اون رو هم قبلش می‌چیدم). همه‌ی چراغا رو روشن می‌کردم و به تعداد همه‌ی اعضای زنده و مرده و حاضر و غایب خانواده شمع می‌ذاشتم تو سفره. میشه 16 نفر. عکس بابابزرگمو می‌ذاشتم کنار آینه، عکس غایبا رو می‌ذاشتم دور سفره. لباس قشنگ می‌پوشیدم. آرایش می‌کردم. شمعارو که روشن کردم و تلویزیون رو که روشن کردم رو کانال یک، زنگ می‌زدم به بابا، که می‌دونم هرگز تعلق خاطری به نوروز نداشتی. به خاطر مامان بیا و با من همکاری کن. ورش دار بیارش. انیجا هم که اومدی حواست باشه منفجر نشن. زنگ می‌زدم به دایی که نمیاین؟ به زنش می‌گفتم شل کنین یه امشبو. می‌گفتم بیا دوتایی حواسمون باشه حرفِ دعواهاشونو وسط نکشن. یه شبه فقط. اصن اگه حال دایی خوب بود با خودشم حرف می‌زدم. می‌گفتم من می‌دونم چقد قهری و چقد عصبانی‌ای. عیده ولی. حرفشو امشب نزن. به دختر داییم می‌گفتم بیا دلم برات تنگ شده. همه رو با اخم و تخم اولیه‌شون می‌کشوندم سر سفره. تازه امسال خاله هم تهرانه. زنگ می‌زدیم به دخترخاله‌ها و به همه‌ی اونایی‌ که خارجن. خودش زمان رو می‌گذروند و احتمال دعوا کم می‌شد. می‌گفتم بیاین فاتحه بخونیم برا بابابزرگم. بعدم می‌شستم کنار مامانی، می‌گفتم فال حافظ می‌گیری برامون؟ فال حافظ می‌گرفت تا خسته شه.. دیگه انقدر می‌تونم مدیریت زمان کنم که اینجاها که رسیدیم، نزدیک سال تحویل باشه.

به نور شونزده تا شمع خیره می‌شدم و آرزوهامو بلند می‌گفت با خودم. بعدم با دختردایی خیره می‌شدیم به ماهی‌ها تو لحظه‌ی زدن توپ سال تحویل که وایمیستن یا نه. بعدم دیگه به خیر گذشته بود. سال نو و ماچ و بوسه و بغل و عیدی. بابا بعد از ماچ و بوسه‌ها می‌شست پای تلویزیون واسه پیام رهبری و روحانی و فلان. شب شده بود دیگه. اگه می‌دیدم داره بد میشه، به زن داییم یه اشاره می‌کردم که برین دیگه کم کم.. اگه نه هم که بودیم دیگه.. تنش‌ش خیلی زیاده. اما می‌ارزه. 

همین جور دارم اشک می‌ریزم سر نوشتن اینا. بس که دلم تنگ شده. من هیچ عیدی رو تهران نبودم بعد از بابابزرگم. هیچ عیدی هم عید نبوده تو اون سه تا خونه بعد از بابابزرگ. دلم می‌خواد عید بعدی رو تهران باشم. به حای سه هفته دو هفته میام اینجا خب. چی میشه مگه؟ عید بعدی رو می‌مونم تهران. می‌مونم تهران و شبش میام می‌نویسم که همه‌ی این کارا رو کردم. همه‌ی این کارا رو کردم و شد. 

-دلم می‌ریزه از فکر نبودن مامانی. که اون وقت دیگه هیچ جوری نمیشه این برادر خواهرو کنار هم نگه داشت. دلم می‌میره از فکر نبودن مامانی- 

No comments:

Post a Comment