من شونزده سالم بود و اون هیجده سالش.
بار اولمون نبود اما تازه تصمیم گرفته بودیم که ازاین به بعد از کاندوم استفاده کنیم. شاید بعد از اولین باری که مجبور شده بودم اچ دی بخورم. بعد از کلی لوسبازی قرار شده بود اون بخره. گفته بودم اچ دی و بِیبی چک رو من خریدم. اینو دیگه تو بخر. من هم زورو نبودم. با شصت بار ورود به داروخانه، خرید کلد استاپ، خروج از داروخانه در نهایت موفق به خریدنشون شده بودم. و وقتی با بِیبی چک تو جیب مخفی کولهپشتیم از داروخانه اومدم بیرون احساس کردم یه قدم برداشتم در راستای جا انداختن این فرهنگ، که تن من به خودم مربوطه. که تن هرکس، روابط هرکس، به خودش مربوطه (شونزده سالگی و تصور تغییر دادن جهان با صدای لرزونی که به آقای داروخانه می گه ببخشید "تست بارداری" دارین؟). انتظار داشتم اون هم با این شرم بیخود کذایی مبارزه کنه همونطور که من کرده بودم. طفره میرفت و درست در مرز ناامید شدنم قبول کرده بود.
رسید خونهی ما. داغ بودم. یه جوری بود. نشست رو تخت. گفت میری از همین سر خیابون کاندوم بخری؟
باورم نمیشد. اینجا محلهی ما بود. همه منو میشناختن. من یه دختر شونزده ساله بودم. یخ کردم. معلوم بود که نمیرفتم. حالم به هم خورد از این که حتی اینو ازم خواست.
ما هرگز از کاندوم استفاده نکردیم. دیگه موضوع شرم نبود. چون با توجه به جملهی قبلی، من بارها و بارها از داروخانه اچ دی خریدم به همراه ضد تهوغ برای یپشگیری اورژانسی. کاندوم نخریدنم اما لج بود. دلم میخواست همیشه یه قدم باقی بمونه که شاید یه وقتی ورش داره. ور نداشت هیچ وقت.
نوشتن این پاراگراف آخر سختم بود. اما با دیدن این فیلم کوتاه دو دیقهای، یادم اومد که یه ملتی درگیر این شرمهای بیخودیان. تقصیر ما نبود که وجود داشت. (آره، تقصیر ما بود که باهاش نجنگیدیم). اما کاش همه بجنگن باهاش. استرسی که من الان دارم راجع به عوارض مصرف زیاد اچ-دی برای پیشگیری اورژانسی، اینکه چققدر شانس آوردم که سابقهی یه سقط جنین تو پروندهی پزشکیم ندارم، اینکه چقدر خوش شانسم که به بیماری مقاربتیای مبتلا نشدم، و اینا چیزایی نیستن که آدم تو 16 - 20 سالگی، به شانس بسپردشون.
نوشتن رهاییه. باید از شرمهامون بنویسیم. باید از نقاط تاریکمون بنویسیم که شاید این نوشتن نور بندازه روی این تاریکیها، برای بقیه.
No comments:
Post a Comment