نگفته بودم از این آشیانه در شب توفان
نرو که صبح که برگردی آشیانه نداری؟
امروز صبح خیال میکردم بالاخره خوشحالم. تا عصر که با م حرف زدم هم هنوز همین بود. خیال میکردم از تریدهام رها شدهم و از کارم خوشحالم. با خوشحالی دیتاهام و آنالیزشون رو به م نشون دادم. با خواهرم راجبشون حرف زدم. از استراحت یکشنبهم راضی بودم و فکر میکردم باقی روز رو کار میکنم.
الان؟ دوساعت گذشته رو به نق زدن برا شقایق و گریه زیر پتو و دراز کشیدن خیره به سقف و شام خوردن در سکوت با همخونه و برادرش گذروندم. هیچ ایدهای ندارم تو کلاس فردا که سوپروایزم هم قراره مشاهدهش کنه چی کار میخوایم بکنیم. پرزنتیشن ۴شنبه رو هواست. کتابی که تا پنج شنبه باید بخونم رو شروع هم نکردم. امیدم به جلسهی سه شنبه با مشاور دانشگاهیمه.
به س گفته بودم اگه رو یه جزیره بودیم و هیچکی نبود هم، با تو نمیشد. به عنوان غیرممکن ترین گفته بودم. حالا جاییام که انگار زندگی عاشقانهم فقط رو یه جزیره میتونه شکل بگیره. که من باشم و آ و هیچ کس نباشه. درک متفاوتمون از آدمها و رفتارهاشون و رفتارهامون در مقابلشون نباشه.
بعد از ماهها، دوباره دلم یه آغوش عاشقانه میخواد که توش موقتاً بمیرم. دوباره استخونای روحم درد میکنه.
از تهران رفتن میترسم. از اون جهان ناآشنایی که تو اون آشیانه منتظرمه. از آشیانهی بعد از توفان.
دارم میخوابم که ۵ پاشم. از دنیا شاکی و ناراحتم. و کیه که ندونه، از دنیا عصبانی بودن یعنی از خود عصبانی بودن و جرئت پذیرشش رو نداشتن.
کاش بودی.
No comments:
Post a Comment