گاهی تو واتزپ ازش میپرسم هستی؟
میاد و حالمو میپرسه.
عموما ًجوابشو پیچوندم این روزا.
دلم نمیخواد حرف بزنم. حرفی ندارم فعلاً. اما دلم میخواد یه نخی بینمون وصل باشه. مثلا اون بالا مدام بنویسه تایپینگ. ولی مسیج نیاد. چون وقتی حرف میزنه هم درگیر حرفاش نمیشم.
غربت چیزهای زیادی رو از آدم میگیره. اما جایگزیننشدنیترینش تا به حال برای من همراهی در سکوت بوده. همراهیِ کسی که تو رو بلده و میدونه چه خبره. ولی خب حرفی نمیزنین. توی فضای مشترکی شناورین. اینجا با دوستام مدام مجبوریم حرف بزنیم وقتی پیش همیم. چون اگه حرف نزنیم خلاء دورمون رو پر میکنه. تو ماشین مگ و مریبت نشستن تو سکوت، فرقی با تنهایی نداره.
برم تهران ساعتها کنار آدمهای عزیزم میشینم. باهاشون قدم میزنم. بهشون تکیه میدم. باهاشون سفر میرم. بازی میکنم. مست میکنم. همه رو در سکوت. نه که حالا حرفی داشته باشیم بزنیم. با خیلیهاشون حرفی نداریم دیگه. ولی از این هم کمتر میترسم این روزا که اینهمه دلم همراهی تو سکوت میخواد...
No comments:
Post a Comment