Tuesday, 12 April 2016

«پیدا کنیدش دوباره... بگو دوباره بمیرد»

یک. از بعد از سوئد درست حسابی ندیدمش. بالاخره گیرش آوردم، قهوه می‌خوردیم باهم. گفت سوئد چطور بود؟ تعریف کردم یه کم. داشتم از استکهلم تعریف میکردم. از اون جز کلاب دنج و درامر خوش‌تیپشون. حرفمو قطع کرد گفت 

- Had sex?
- Nope.
- How long has it been?
- About 9 months I guess.
- When will you get tired of this fucking dry spell?
-  first, none of your business. Second, it's just not an essential part of my life.
[He looks at me with a bad ass smirk. I laugh and go on: ] Anymore. 

اینجا قهوه‌مو برمی‌دارم و برمی‌گردم طبقه‌ی دوم کتابخونه که درس. بهش نمی‌گم که بابا چه تعجبی داره بی‌نیازی از سکس، وقتی حتی عشق هم دیگه لازمه‌ی زندگی‌م نیست؟ من کوکائین رو ترک کردم تو می‌گی چطور دیگه سیگار نمی‌کشی؟ (آره، حین ترک یکی دو پوک هم از سیگار خودش کشیدم اتفاقاً. ولی خب. بیگ پیکچر)

دو. همینطور نوسانی غرق شعر و سردردم. سردرد، جدیداً، واکنش بدنمه به کارایی که دلم نمی‌خواد بکنم. آماده شدن برا کلاسی که دوستش ندارم. پر کردن فرم مالیات. درس خوندن برا امتحان گواهینامه. هنگ آوت کردن با گروه‌های بزرگ‌تر از دونفر. سردرد مث میخ فرو میره تو شقیقه‌هام و بعد می‌کشه تا گردنم و بعد، خیلی زود، فکم رو سنگین و قفل می‌کنه. من هم مبارزه نمی‌کنم. ادویل، تاریکی، خواب.

سه. همینطور نوسانی غرق شعر و سردردم. شعر رفیق همیشه‌ست، با لباس و لهجه‌ی تازه. زبان تازه. زبان تازه   حرف‌ها و فکرهایی رو که تو ادبیات رومانتیک و پر از تشبیه و استعاره‌ی فارسی جا نشده بودن از گوشه‌های تاریک ذهنم پیدا می‌کنه، صورتبندی می‌کنه، می‌ذاره جلوم. شبیه یه عروسک دست‌ساز. که تازه باید باهاش آشنا بشم و از اول به انحناهای بدنش و جعد موهاش و رنگ چشم‌هاش نگا کنم. کتابخونه‌های ذهنم پر از این عروسک‌هان که پاهاشون از لبه‌ی قفسه آویزونن و تاب می‌خورن، منتظر.

چهار. نه بدنم با من دوسته نه من با بدنم دوستم. تمام دو هفته‌ی گذشته، تمام بدنم حال روز قبل پریود رو داشته. اون درد محو و شکارنشدنی که موج برمی‌داره و اوج می‌گیره و تا بیای دقیقاً لوکِیت‌ش کنی رفته. اون گرفتگی میانه‌حال عضله‌هایی که نمی‌دونستی داری. اون چند برابر شدن جاذبه‌ی زمین و سر خوردن مرکز ثقل به پایین، شنا کردن مرکز ثقل تو رحم مثل ماهی ریزی که تو حوض بال بال می‌زنه و، آخرش میشه یه لخته خون و می‌زنه بیرون از انگار زندان. دو هفته‌س که مرکز ثقلم جابه‌جا میشه اون حوالی و این ماهی انگار داره خفه می‌شه و بیرون نمیاد. (و آره، با همه‌ی ادعاهام، نتونستم یک بار هم واژه‌ی «واژن» رو تو این پاراگراف به کار ببرم. آخ ای استعاره‌های از سر ترس..)
از اون طرف، وینستون‌هایی که مامانم برام آورده گلوم رو به فنا داده. سرفه می‌کنم مدام و بس نمی‌کنم کشیدنشون رو. همخونه هربار که از سیگار برمی‌گردم با نگرانی نگام می‌کنه تا دیشب که بالاخره گفت هیچی نمی‌گم ولی منتظرم ببینم کی دست می‌داری از این اذیت کردن خودت.  برام شیر گرم درست می‌کنه وقتی سرفه‌هام شدید میشن و لیوان شیر همیشه نصفه می‌مونه رو میزم. اینجا جنگه و من در هر دو حالت بازنده‌م.

پنج. می‌گه تو الان از این فکرات درباره‌ی آ متناقضی. می‌گم آره. می‌گم آره و شب که دارم میخوابم می‌دونم نه. از فکرام درباره‌ی آ متناقضم اما این نیست دردم. دردم اینه که جامو تو جهان گم کردم. دیگه نمی‌دونم کجا وایسادم تو جهان آدم‌هام و نمی‌دونم حتی کجا دلم می‌خواد وایسم. حتی تو جهان خودم. مث سگ کار می‌کنم رو این پیپر و پرزنتیشن کذایی و مدام درهای تازه باز می‌شه روم. مدام راه‌های تازه می‌بینم که میشه رفت و همه‌چیز تو ذهنم جای خودشو پیدا می‌کنه. اما این ذهن توی منی گیر کرده که جاشو پیدا نمی‌کنه. که تو بی‌وزنی اطرافش داره بی‌اختیار پرسه می‌زنه تو هوا. و نفس کشیدن، آخ که نفس کشیدن سخته تو این بی‌وزنی.

1 comment:

  1. hmm... same as me... but lets keep our hands and move on..

    ReplyDelete