یک.
یک ساعت و نیم امیلی دیکنسون خوندم. و بعد یه ساعت و نیم تو پیج اینستای سلبریتیهای ایرانی چرخیدم جهت تخلیهی ذهن.
شعر دیکنسون بیرحمه. از جنس بیرحمی نثر گینزبورگ تو چنین گذشت بر من. اما خیلی عمیقتر و سنگینتر. گینزبورگ با چاقوش خط خطیت میکنه. دیکنسون با هر جمله یه بار چاقو رو تا دسته میکنه تو و درمیاره.
دو.
قراره یه یونیت شعر درس بدم. طرح درسش رو منتورم نوشته البته. کلاس رو ولی قراره من بچرخونم. سر کلاس ایپی که پیشرفته ترین کلاس موجود در مدرسهست. میترسم و هیجانزدهم.
سه.
شعر فارسی برا من مث زبان مادری بوده همیشه. تو خونهمون همیشه جریان داشته. از وقتی یادم میاد هرازگاهی مامان بابام با هم شعر میخوندن. اولین خاطرهی روشنی که از شعر خوندن با مامانم دارم مال هفت سالگیه. یکی از بازیهای بچگیم با بابام مشاعره بوده. نه به عنوان فعالیت فرهنگی فلان. کاملاً «بازی». به جانم بافته شده از بچگی. وقتهای زیادی هست که با شعر حرف میزنم. شعرهای زیادی هست که حفظم بدون اینکه بدونم کی و کجا یادشون گرفتم. به خاطر همین، یاد دادنش به آدما برام سخته. نمیدونم از کجا باید شروع کرد. نمیدونم چطور میشه لذتش رو نشون دادن به کسی که تاحالا ازش لذت نبرده.
تنها تلاش موفقم در این زمینه، با آدمهایی اتفاق افتاده که عاشقشون بودم. انقد با زبان شعر باهاشون حرف زدم که کم کم اونا هم باهام اومدن. اما «یاد دادن»ش برام خیلی دور از دسترس بوده همیشه.
حالا که دارم سعی میکنم یاد بگیرم از شعر انگلیسی لذت ببرم، انگار رابطهی اون آدمها رو با شعر فارسی بهتر میفهمم. نه که حالا مسیر مشخصی تو ذهنم باشه. اما دارم یه درکی پیدا میکنم از اینکه چه اتفاقی باید در ذهن و زبان و سواد آدم بیفته که بتونه نزدیک شه به شعر. صدالبته که این مسیر برای شعر فارسی خیییلی با شعر انگلیسی فرق میکنه (کاش یه وقتی بتونم این تفاوت رو صورتبندی کنم و بنویسم) . اما این درک تازه، مطمئنم، کمکم میکنه معلم ادبیات فارسی بهتری هم باشم.
No comments:
Post a Comment