اون شاگردم یادتونه گفتم مامانش ایالاس داره؟
هنوز بهش نگفتن که دکتر زمان مرگ رو پیش بینی کرده گویا. امروز سر کلاس داشتیم یه ویدئو میدیدیم دربارهی از دست دادن٬ یهو با گریه از کلاس رفت بیرون. رفتم دنبالش٬پشت در نشسته بود گریه می کرد. دقیقش اینه که پشت در نشسته بود سعی می کرد گریه نکنه. کنارش نشستم٬ لال. خودش شروع کرد به حرف زدن. دستا و شونههای کوچولوش میلرزید. و داشت میگفت تو راهنمایی وقتی فهمیده مامانش مریضه تا مدتها تو دینایال بوده. بعد سراشیبی دیپرشن رو رفته پایین و و در نهایت پارسال با کمک پزشک و دارو حالش بهتر شده. کوچکِ پونزده ساله کنارم نشسته بود میگفت دیگه تو دینایال نیستم. دیگه میدونم که مرگ پشت شونهی مامانم منتظره. و توی خانوادهمون (پدرش و خواهرش که ۹سال ازش بزرگتره) من از همه بهتر دارم مواجه می شم با ماجرا و خواهرم رو هم دارم ساپورت میکنم. میگفت واقعیت رو پذیرفتم. و گفت . حتی میدونم وقتی اتفاق بیفته چی کار میکنم. گفت روی مچ دست راستم که دست قویترمه یه علامتی از ایالاس تتو میکنم که همیشه یادم باشه مامانم چقدر قوی بود. و بتونم وقتی نیست هم قوی باشم و ادامه بدم به این کارایی که دارم برای دیل کردن با واقعیتش میکنم.
بعد گفت با همهی اینا٬ بعضی وقتها نمیتونم قوی باشم. تا دوهفته پیش مامانم با همهی ضعفش هنوز یه آدم کامل بود و همهی کاراشو تا حدی خودش میکرد. الان یهو رو تخت بیمارستانه و دیگه نمیتونه بلند شه. گفت میدونم که دیر یا زود اتفاق میفته. اما اینطوری دیدنش خیلی سخته.
من در تمام این مدت کنارش نشسته بودم و تو چشماش نگا میکردم و لبخند میزدم بهش و یه جایی هم یه کم اشک ریختم باهاش. مغزم میدوید دنبال یه جمله که بتونم بهش بگم٬ نبود. لال شده بودم از تعجب و احترام. هی دلم میخواست بگم آخه کوچک جان.. میدونی چقد آدم بزرگا نمیتونن اینطوری که تو داری میبینی قضیه رو ببینن؟
بعد یکی از گندهترین چیزایی که امسال یاد گرفتم رو یادم اومد: وقتی بلد نیستی چی کار کنی و چطور معلم باشی٬خود خودت باش.
دستمو گذاشتم رو شونهش٬ گفتم من قطعا اولین نفری نیستم که اینو بهت میگه٬ اما خیلی قویای تو. و ازاین حرفای تکراری که اشکال نداره خسته بشی و اشکال نداره حالت بد باشه و معلومه که سخته و من اصن تصورشم نمی تونم بکنم که چطوری داری هندل می کنی و فلان.
بعدم انقد نشستیم تا آروم شد یه ذره. گفتم میخوای برگردیم تو کلاس یا چی؟ گفت برگردیم. بلند شدیم٬ یهو اومد تو بغلم. یه ذره بغلش کردم و برگشتیم تو کلاس.
آخر کلاس هم هی این پا اون پا کرد تا کلاس خلوت شه٬ بعد اومد گفت مرسی. بعدم رفت.
جنازهم رو بعد از کلاس رسوندم دفتر مشاورشون و گفتم اینطوری شده و نمیدونم کار درستی کردم یا چی. و گفتم ممکنه از این به بعد بیشتر بیاد باهام حرف بزنه و چه کنم؟
اولین واکنشش این بود که اگه باز اینطوری شد فیل فری که بیاریش اینجا من باهاش حرف بزنم. ولی من دلم نمیخواد وقتی شاگردم میاد سراغم که باهام حرف بزنه بگم بیا بریم با مشاور حرف بزن. اگه می خواست با مشاور حرف بزنه خب می رفت با اون حرف میزد.بعدش گفت همین کاری که کردی خوبه و نگران نباش. گفتم چیا هست که آدم اصلا نباید بگه؟ خلاصه٬یه سری راهنمایی کرد و برگشتم دفتر معلما.
منتورم میگه باید فکر کنیم که وقتی اتفاق افتاد و چند روز نیومد مدرسه٬ اون روزی که برمیگرده براش چی کار کنیم.
قلبم کِش اومده.
No comments:
Post a Comment