میگه «پارسال دقیقا همین موقع داشتیم قدم می زدیم سمت کافه وصال.»
ناگهان تمام تصویرها. تمام وحشتها. تمام «آخرین ضربه رو محکمتر بزن»ها. تمام گریههای شب تو حیاط کافه. تنها، کنار آدمها.
اون روز تو وان حموم، زیر دوش آب گرم که فهمیدم مدتهاست دارم میجنگم به جای رقصیدن. اون جدا شدنم از لحظه. صدای آب و از بیرون دیدن تنهامون که به هم وصل بود و اما چیزی ازش حس نمیکردم. سکوتِ ادامهی روز. تنهاییِ اون شب.
اون شب که ر نشسته بود لب اون سکو کنارم، و من از شدت گریه حرف نمیتونستم بزنم، دستشو میذاشت رو شونهم پس میزدم، کاپوچینوهای م و پاکتهای وینستون. تو آشپزخونه قایم شدنها برای اینکه نبینمش. نبینمشون.
تمام خستگی ناگهان هوارشدهی اون روز تو پارک لاله. نگاه نگران شقایق. اون لحظه، اون کسری از ثانیه که فهمیدم دیگه تموم شده. که دیگه نباید جنگید. بطری آبی که شقایق مدام میداد دستم. منتظرش بودن، با دستهای لرزون و نفس تنگ، خیره شدن به در شیشهای، اون حالِ منتظری که نمیدونستم میخوام برسه زودتر یا نه. اون امید آخرین لحظهها، که شاید اگه این انتظار طول بکشه، شاید اگه خیره به در بمونم و نیاد، توی این زمان کش اومده، نوری ببینم. شیاری. روزنهای.
رسیدنش. ریختن قلبم. گریهای که درونم اوج میگرفت و ازش فقط لرزش صدام وقتی میگفتم دیگه نمیخوام ادامه بدم راه باز میکرد به بیرون.
دستهاش.
روح آدم انگار حواسش به تقویم هست. لابد وزن همینهاست تو ناخودآگاهم که زمینگیرم کرده اینطور. لعنت به روزهای آخر فروردین.
No comments:
Post a Comment