Tuesday 1 March 2016

مامان یکی از شاگردای کلاس دهم ام ALS داره.دخترک همون اول های سال بهمون گفت. توی هزار تا انجمن افزایش آگاهی درباره ی ALS کار می کنه. یه بار ازش روبان خریدم وقتی داشت فاند ریزینگ می کرد برا یکی از انجمن ها. هربار حرف انجمنشون میشه می گه چون مامانم خودش این بیماری رو داره دلم می خواد یه کاری کنم. یکی از پرانرژی ترین بچه های کلاسه. توی اون لحظه هایی که داری بحث رو تسهیلگری می کنی و یه چیزی می پرسی و همه شات داون می شن٬ همیشه می تونی خیالت راحت باشه که کریسا تا پنج ثانیه دیگه دستشو بلند می کنه یه چیزی می گه.

همین الان بهمون ایمیل زدن که دکتر بهشون گفته ۶ هفته بیشتر نمونده. و خود دختره هنوز نمی دونه. قراره در هفته های آتی٬ مثلا وقتی فقط ۲ هفته مونده بهش بگن. 
دستام می لرزه و نمی دونم چی کار کنم. مشاور مدرسه ته ایمیل ش نوشته هروقت خواستین بیاین با من حرف بزنین. قطعا که می رم باهاش حرف می زنم. یه خوبی اینجا اینه که برای همه چیز یه سری روش و پیشنهاد دارن. وقتی داری می میری که یه کاری برا یکی بکنی٬ همیشه بهت یه مسیر نشون می دن که احساست رو بروز بدی و یه جور تمیزی ساپورت کنی طرف رو. اما این بار نمی دونم. 

مث سگ ترسیده م و فکر می کنم صلاحیت بودن در این جایگاه رو ندارم. 

No comments:

Post a Comment