توی دسشویی وایسادم به خودم نگا میکنم تو آینه. همین الان، دقیقا در همین لحظه، باید تصمیم بگیرم. و برای گرفتن این تصمیم، باید تکلیفم رو با یکی از اصولم که راجبش مرددم معلوم کنم. مسخرهست. تا دو دیقه پیش داشتم دنبال بتادین میگشتم برا دستم، و حالا باید یکی از مسائل اخلاقیم رو حل کنم.
من باید همین الان باید تصمیم بگیرم که چقدر به آدمها فرصت میدم.
گرایشم همیشه به این سمت بوده که من آدم فرصت دهندهای ام چون شدن برام مهمتر از بودن ه. چون عمیقا معتقدم آدمها از هم یاد میگیرن و هر زخمی که به هر کی میزنیم رو میشه ترمیم کرد اگه فرصتش بهمون داده بشه. اما همیشه یه سوال محو و دوری بوده، که «تا کجا آخه؟» و همیشه ازش فرار کردم.
وقتی بهم زخم میزنه، و دوباره اعتماد میکنم، و باز عیناً همون زخم رو میزنه در حالی که میدونه و توضیح دقیق اینکه چرا دفهی پیش اونطور به گا رفتم رو براش سیصد بار گفتم، اون وقت چی؟
حالا میگه مطمئنم که دیگه این اتفاق نمیفته. تقریبا. من جلوی آینه وایسادم و به خودم نگا میکنم. فک میکنم که چطور باید فهمید کی بسه؟ چطور باید فهمید که کی اگه اعتماد کنی، درواقع داری بیاحترامی میکنی به خودت؟ کی اگه اعتماد کنی، دفعهی بعد که عیناً همون زخم رو خوردی از خودت متنفر میشی؟ کجاست مرز فرصت دادن برای تغییر کردن آدما و تو رو یادگرفتنشون، با «من جرب المجرب حلت به الندامة» ؟
الان از خودم متنفر نیستم. خوشحالم که اعتماد کردم بهش تا اینجا. اما این درد تکراری خیلی بیرحمه.
رزلوشن سال ۹۵م اینه که کاری نکنم که از خودم متنفر شم. واقعا رزلوشن م همین یه جمله ست اما تو همین دوماه در بسیاری از تصمیمگیریها کمکم کرده. تازه سه چار ماهه که به خودم احترام میذارم.
من نمیخوام این زخم رو دوباره بخورم. نه که «نمیتونم». چرا اتفاقا. میتونم. داریم راجب کسی حرف میزنیم که ۵ سال توی یه رابطهی ایموشنالی ابیوسیو موند و زخم تکراری خورد و باز موند. هنوز تا «نمیتونم»ام خیلی مونده. ولی نمیخوام.
شاید مسخره نیست. شاید دارم میرسم همونجایی که همیشه باید میبودم. فرار نکردن از پیچیدگیهای این مدلی، تصمیم رو به تعویق انداختن تا وقتی که اون اصول شکل نگرفتن، و نرفتن با جریان اتفاقات و جریان سیال فکرها و حسها. ها؟
جریان سیال حسها؟ اگه دست دلم بود تا ابد بهش فرصت میدادم. اما قرار نیست دیگه فقط دست دلم باشه. این خون زخم دستم که بند نمیاد هم در لحظه داره کمکی به این تصمیم گیری نمیکنه.
No comments:
Post a Comment