«من، هوای با تو سر کردن
تو، دو راهیِ خطر کردن
ما، در انتظار مهتاب ماندیم
ما، شبیه هم ترانه میخواندیم»
نه قراره آدما مدام ترانه بخونن، نه تو این دو راهی برام خطر کرده بود تاحالا.
یک لحظه ست که وا میدی. که همهی کانتکست کلو ها رو ندیده میگیری، دست از خودت رو سفت گرفتن بر میداری. یک لحظهست که به خودت اجازه میدی امیدوار شی، که بلند بگیش، که دیوارهات رو بریزی پایین.
همون یک لحظه تا ابد میگائدت. نه نداشتنش، نه نبودنش، نه حسرت، نه دلتنگی. پژواک همون یک لحظهست که بیچارهت میکنه...
No comments:
Post a Comment