مشاوره. در راستای لیست کردن لحظات numb نبودگی٬ و با توجه به این که از بزرگترین اتفاق احساسی هفتهی گذشتهم نمیخواستم باهاش حرف بزنم٬ موضوع دعوام با همکلاسیم و خشdم اگزجرهای که بهش گرفته بودم رو باز کردیم. جالب شد ولی. یکی از جدیترین مشکلات من در زندگی در آمریکا رو شد. یک تنش روزمرهی مدام٬ که از بیرون حتی دیده هم نمیشه و خودم هم حواسم نیست و ولی از تو میتراشتم. توی جلسه ناگهان دوباره عصبانی بودم. تمام خشم تلنبار شدهی نه ماه گذشته اومده بود بیرون. از همکارهام عصبانیام. از شاگردام عصبانیام. از دانشجوها عصبانیام. از استادها عصبانیام. از همه عصبانیام.
همینطور که حرف میزدم با خشم٬ از عصبانیت گریهم گرفت. و بعد که تموم شد یهو تکیه دادم عقب و با تعجب به آقای مشاور خیره شدم و بهش گفتم من باورم نمیشه این داستان انقدر توم شدید بود. سبک شدم یهو.
No comments:
Post a Comment