" گاهی آدم تو جنگ با خودش باید انقد پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش. اون وقت از دل اون ویرونه یه نوری یه امیدی یه جرئتی جرقه می زنه. غروب وقتی گفتم جوابم منفیه خودمو با خاک یک سان کردم. بعد یاد حرفای اون شب افتادم. جلوی کافه نادری. "شهرزاد... بس نیست این همه ناکامی؟ اینهمه بدبختی؟ توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست منتظر چی هستیم؟ کدوم معجزه؟ کدوم خوشبختی بادآورده؟" بیا. اینو دوباره به من بده. بیا این لجظه رو وصل کنیم به همزادش تو گذشته ی دور. انگار هیچ کابوسی این وسط نبوده... انگار برگشتیم به همون روزا. نه خسته ایم نه پیر نه اینهمه زخمی... "
سریال ایرانی تا حالا حرف دلمو نزده بود.
دلم میخواد ببرمش لب دریا٬ این تیکهی شهرزاد رو بهش نشون بدم٬ دستبند چرمش رو از دستم دراردم٬ بدم دستش. بگم «نمیشه از اول؟»
ولی بعد که این دراما رو تموم کردم٬ بهش بگم نه. نمیخواد فک کنیم که نه پیریم نه خسته نه اینهه زخمی. بهش بگم این زخما نقشهی سرزمین ماست رو تنامون. بگم همین زخما یه شب دهن وا کردن گفتن برگرد بابا چرا دست و پا میزنی؟ تا کی انکار؟
بگم یه شب برات گفتم چه همه عوض شدم٬برات گفتم چه تو کف خودم موندم. بعد گفتم نکنه پیر شدم؟ مکث کردی گفتی «پخته شدی.. الماس شدی». که بعدش من فکر کردم که سنگ لعل شود در مقام صبر٬ به خون جگر. و دیدم که تو توی همهی این طوفانا کنارم وایسادی. که آره٬ به خون جگر٬ اما خون جگر خوردنش مال تو بود٬رفتن و گم شدن و با یه بغل زخم تازه برگشتنش کار من. لبای تو نقشهی این زخما رو حفظن و٬
من تازه از ویرونه ساختن از خودم برگشتم.
No comments:
Post a Comment