Thursday, 5 May 2016

چه مغرضانه گفتم «شعرهای عصبانی» درباره‌ی گلسرخی. تو همون دختر رحمان هم، وقتی داد می‌زنه «وقتی که دختر رحمان با‌ یک تب دو ساعته می‌میرد»، بلافاصله بعدش میگه «باید که دوست بداریم، یاران»

تو همون نواره، یه شعر بود که حتی وقتی به عصر اینترنت رسیدیم هم هیچ جا دیگه پیداش نکردیم. اسمش بود «آخرین چراغی که در بلندی‌های طوفان با شعله‌های دلش می‌سوخت»
یه جاش می‌گفت
«در تاریک‌ترین پنجره‌های نیم‌گشاده
در کج‌ترین خط دروغین قصه‌ها
آن چه می‌گذشت،
تو نبودی.
نمی‌شکستی.
نمی‌مردی»
و کمی بعدتر یه چیزی تو این مایه ها که از کجاها گذشتی تو، که عبورت گلوی خروس‌ها رو تو نیمه‌شب آتیش می‌زنه. تصویری که یادمه خیلی محوه. اما اونچه که از شعر برام باقی مونده، روشنایی گلوی یکیه که تو کج‌ترین خط دروغین قصه‌ها هم نمی‌شکنه و نمی‌میره. که آخرین چراغه. که از هرجا عبور میکنه، حتی وقتی «تاراج کردند و سوختند، ویران کردند دل مارا»، آتیش می‌زنه و می‌سوزه و روشن می‌کنه.

و رازآلودگی اون شعر و اون شاعر، که تو گم و پیدا شدن اون نوار هی گم و پیدا می‌شد و دستمون هیچ جور دیگه ای بهش نمی‌رسید. و حتی به فکر هیچ کدوممون نرسید به بار یه جایی که گم نشه بنویسیم شعر کاملش رو.

خدا می‌دونه چیا تو ساختن هسته‌ی مرکزی هویت آدم نقش بازی کردن. چیا ردشون رو انداختن بی که آدم بدونه و بفهمه.

No comments:

Post a Comment