به پیشنهاد آقای مشاور هر شب به این فک میکنم که امروز چی حس کردم. چون ترند کلی اینه که چیزی حس نمیکنم. خالی و بیحسم. Numb. اما هرشب دنبال لحظههای زنده میگردم تا شاید پترنی توشون پیدا شه مثلاً.
بعضی شبا دراز میکشم و خیره به سقف، هیچی پیدا نمیکنم. جز بیحوصلگی و بیمیلی و گاهی استرس. این شبا به گریز آناتومی ختم میشن چون تحمل اون ادراک رو ندارم. باید هرچه سریعتر اون خلا رو پر کنم.
اما یه لحظههایی هست، کمیاب، که واقعا حس میکنم. و شبا که بهشون برمیگردم و دوره شون میکنم، احساس میکنم زندهم. اون احساس از دنیا بیرون افتادگی دیگه اونقد مطلق نیست. راه باریکی هست بین من و جهان. وصلم.
دلم برای اون زمانی که شاخکهام حساس بود، که در هر لحظه و با هر محرکی هزار چیز مختلف حس میکردم تنگ شده. بدیهی به نظر میومد همیشه. مث همهی داشتههای از جنس سلامتی که فقط بیماری یاد آدم میندازه قدردانشون باشه.
من آدمهایی در زندگیم دارم که حتی تو این دوران خاموشی شاخکها هم باعث میشن خوشی داشتنشون و درد رنجوندنشون و اشتیاق بودنشون رو حس کنم. شکر.
No comments:
Post a Comment