خیال میکردم ناراحتم که دیگه نمیتونم اون فضاهایی که دلتنگشونم رو تو تهران پیدا کنم. مثلا اون شبای مستی خونهی را و زدبازی و لیتو٬یا مثلا اون شبای اتوبانگردی با سوگند و ساعت برگرد. نیایش غرب تا انتها. دور برگردون٬ مدرس٬ همت٬ دوباره غرب. سوگند٬عرفان٬ بعد یهو چارتار و زرت ابی٬تا جایی که خسته شیم و بریم یه جا لش کنیم و سیگار پشت سیگار و لابد باز عرق. با اون ترکیب آدما دیگه تکرار نمیشه هرگز. کاملا خارج از کنترل من. آدمای اون جمع چشم دیدن همدیگه رو ندارن.
در حین گوش دادن آهنگ ایکس لیتو٬ یهو فهمیدم دلم نمیخوادشون دیگه. یه لحظه فک کردم به جزئیاتش. تصور کردم نشستم رو مبل مشکی خونهی را. لیتو داره پلی میشه. سیگارمو خاموش می کنم می رم دم اپن آشپزخونه. آب آلبالو و عرق. وایسادن دم پنجره. لابد هر ازگاهی دو سه جمله حرف درست حسابی با یکی اون وسط. یا هی رفت و آمد نگاههای معنیدار. یا مثلا یهو داد زدن رو یه تیکهی آهنگ برای اینکه بالاخره یه جوری گفته باشی حرفایی رو که نمی گی همینطوری. چهار دست و پا قایم شده پشت دیوار کوتاه مستی مثلا.
خییلی عبور کردهم. دلم نمیخواد اصن اون فضا رو دیگه. واقعا دلم نمیخواد. من outgrown کردم اون فضا رو. آدم دیگهای ام اصن. چه کاریه برگشتن؟ حتی وقتی گذشته آشنا و امن ه. میسازیم خب. اصن میذارم خودش پیش بیاد. هرچی که هست.
فقط لازمهش اینه که بپذیرم هیچ جای این دنیا دیگه آشنا و شناخته شده نیست. لازمهش اینه که بپذیرم بیوطن شدنم استارت خورده. ترسناکه. ولی از غصه خوردن بیخودی بهتره. واقعیتره. انسانیتره.
No comments:
Post a Comment