Tuesday, 24 May 2016

تمام حقیقت

چشمامو بستم و خواب دیدم دارم از یه سرسره ی بلند و مواج سر می‌خورم پایین. ته سرسره معلوم نبود. من از ارتفاع می‌ترسم.
دستامو محکم می‌گرفتم به لبه ها که نگه دارم خودمو. که نرم پایین. نه زورم می‌رسید، نه جرئت داشتم وقتی سرعتم کم میشه از کناره‌ها پایین رو نگاه کنم.
رها کردم دست و پا زدن رو. انقباض هام رو شل کردم، دراز کشیدم رو سرسره، چشمامو بستم و گذاشتم که قلبم با هر موج بریزه پایین. گذاشتم ترسش قلبمو پر کنه. دستامو یخ بزنه.
روی موج‌های سرسره که تنم هربار پرتاب می‌شد و قلبم از ترس می‌ریخت، گوشم پر از صدای غمگینش بود. «احتمال، حسرت، و خاموشی گل‌های ارکیده»
از این ترکیب فهمیدم دارم خواب می‌بینم. و فکر کردم حالا که این خوابه شاید پایین سرسره منتظرم وایساده باشه. این احتمال و anticipation حال قلبمو بدتر کرد. نفسم در نمیومد. چشمامو باز نمی‌کردم که اگه پایین سرسره وایساده بود، اول پرت شم تو بغلش بعد ببینمش. و خدا خدا می‌کردم که بیدار نشم قبل از رسیدن.

با شدت خوردم کف زمین. سرسره تموم شد. درد پیچید تو تنم. بیدار شدم.

No comments:

Post a Comment