«اين ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم»
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم»
افسردگی اینجا واقعیه.
تلاش من دیگه این نیست که حال خودمو خوب کنم و بلند شم و زنده باشم و فلان. هدف تغییر کرده. الان تمرکزم روی اینه که این یه ماه رو تا رفتن به تهران و دیدن خانوم روانکاو دووم بیارم بدون اینکه آسیب جدیای ببینم و گند خاصی تو فضاهای درسی/کاریم بزنم.
تلاش من دیگه این نیست که حال خودمو خوب کنم و بلند شم و زنده باشم و فلان. هدف تغییر کرده. الان تمرکزم روی اینه که این یه ماه رو تا رفتن به تهران و دیدن خانوم روانکاو دووم بیارم بدون اینکه آسیب جدیای ببینم و گند خاصی تو فضاهای درسی/کاریم بزنم.
تقریبا یک ماهه که حاضر شدم بهش جدی فکر کنم. به عنوان یک بیماری که براش دارو میخوری و اگه خوششانس باشی درمان میشه و کمی بدشانستر اگه باشی فقط کنترل میشه.
حاضر شدم برم دنبال درمانش. ولی خب یه ماه دیگه دارم میرم ایران و اینجا دارو رو شروع نمیکنن اگه نتونن تا مدت طولانی هر هفته ببیننت و تاثیر دارو و عوارضش رو مانیتور کنن.
پذیرشش اما به این راحتی نیست. نه فقط به خاطر تمام ستیگمایی که علیهش تو ذهن آدمهای مهم زندگیم و تو ذهن خودم بوده همیشه. از اون تقریبا عبور کردهم. مشکل اصلیم الان اینه که نمیفهممش. حد و مرزهاش رو نمیشناسم. فرض کن یه بیماری فیزیکی داری و نمیدونی دقیقا چی کارا میکنه با بدنت. حال تهوع میگیری، مطمئن نیستی به خاطر بیماریه یا مستقل از بیماری حال تهوع داری و باید براش یه کار جدا کنی. تب میکنی، نمیدونی استامینوفن بخوری یا با داروهای این بیماریت تداخل میده.پریودت عقب میفته، نمیدونی حاملهای یا این بیماری داره پریودت رو عقب میندازه. ترسناکه. نیست؟
حاضر شدم برم دنبال درمانش. ولی خب یه ماه دیگه دارم میرم ایران و اینجا دارو رو شروع نمیکنن اگه نتونن تا مدت طولانی هر هفته ببیننت و تاثیر دارو و عوارضش رو مانیتور کنن.
پذیرشش اما به این راحتی نیست. نه فقط به خاطر تمام ستیگمایی که علیهش تو ذهن آدمهای مهم زندگیم و تو ذهن خودم بوده همیشه. از اون تقریبا عبور کردهم. مشکل اصلیم الان اینه که نمیفهممش. حد و مرزهاش رو نمیشناسم. فرض کن یه بیماری فیزیکی داری و نمیدونی دقیقا چی کارا میکنه با بدنت. حال تهوع میگیری، مطمئن نیستی به خاطر بیماریه یا مستقل از بیماری حال تهوع داری و باید براش یه کار جدا کنی. تب میکنی، نمیدونی استامینوفن بخوری یا با داروهای این بیماریت تداخل میده.پریودت عقب میفته، نمیدونی حاملهای یا این بیماری داره پریودت رو عقب میندازه. ترسناکه. نیست؟
تا جمعه هنوز داشتم تلاش میکردم ازش نترسم و اونقدرا جدی نگیرمش و خودم رو قانع کنم که چیزی بدتر نشده از قبل، فقط معلوم شده و راههای فرارم بستهس. اما در طول این آخر هفته، اون چهرهی تیپیکال دیپرشن از هزار طرف و به شدیدترین شکل ممکن خودش رو بهم نشون داد. اون دوگانگی ترسناکی که حس میکنی، انگار که واقعا دو نفری. و یکی هست که از خودته اما دست و پاتو بسته و بهت میخنده و تحقیرت میکنه که تکون نمیخوری.
این پست رو که شروع کردم به نوشتن، قصد داشتم از جزئیات آخر هفته بنویسم. از اینکه چطور گذروندم اون ۵۶ ساعت رو. چطور مردم اون ۵۶ ساعت رو. اما الان میبینم نمیتونم. واقعیتش اینه که از قضاوت خیلی از شماهایی که اینجا رو میخونین و برام مهمین میترسم. از اینکه نتونم اون ناتوانی رو بنویسم و یک لحظه از ذهنتون بگذره که «چرا خودتو جمع نمیکنی؟ چرا برا بهتر شدن حالت تلاش نمیکنی؟» حتی اگه بلند نگینش.
خودم به اندازهی کافی از این صداها تو مغزم دارم. اون وقتهایی که خودم بس میکنم هم بابام تو ذهنم با قدرت ادامه میده. و باور کنین، هرچقد تلاش کنین، نمیتونین از صدای بابام تو سرم قویتر باشین تو بیاعتبار کردن من پیش خودم.
خودم به اندازهی کافی از این صداها تو مغزم دارم. اون وقتهایی که خودم بس میکنم هم بابام تو ذهنم با قدرت ادامه میده. و باور کنین، هرچقد تلاش کنین، نمیتونین از صدای بابام تو سرم قویتر باشین تو بیاعتبار کردن من پیش خودم.
No comments:
Post a Comment