گفت کلی چیز داره میشه تو زندگیت.
گفتم نه. تکراریترین چیز ممکن داره میشه. تلاش برای موو آن کردن از س.
یهو یکه خوردم. یکی از ویژهترین آدمهای زندگیم تبدیل شده به تکراریترین غمم؟
معلومه که نه. اینجا کلید خورد.. دردم الان س نیست. اون بهونهس. من دارم مدام از درگیر شدن با زندگی فعلی م فرار میکنم. و هر سایهای که از سر دیوار گذشت و غمی افزود مرا بر غمها، یه آویزی میشه که ذهنم خودشو بهش آویزون کنه و برای مردگی مدام و روزمرهش بهانه بیاره. آره، غمگینم. عمیقاً هم غمگینم. اما این حال خراب از اون غم نمیاد. اگه حالم عادی بود، غمش فقط زندگیم رو رنگ میکرد. نه که از زندگی بندازتم. من از زندگی افتادهم و همهش ذهنم بهانه میتراشه. یه بار بهانهی سالگرد برک آپ با آ. یه بار بهانهی یادآوری ع. حالا هم رفتن س.
یکی دوباره قانعم کرد که دیپرشن یه سیکل با فیدبک مثبته. خودش خودش رو تغذیه میکنه. درسته شاید. من وقتی پذیرفتمش ناگهان دیگه نتونستم ازش بیام بیرون. به خواهرم گفتم پسورد نتفلیکسش رو عوض کنه که دیگه تو گریز آناتومی قایم نشم. به جاش تو یوتیوب و ویدئوهای کن و فلان قایم شدم کل بعدازظهر رو. گفت داروهای دیپرشن هیچ کاری نمیکنن و اینا تو ذهن تو ئه و فلان. داروساز هم بود تازه. برای چند ساعت از فکر اینکه اون آخرین در هم بستهس، از فکر اینکه هیچ کس جز خودم نمیتونه نجاتم بده، از فکر اینکه صددرصدش باز رو دوش خودمه میخواستم بمیرم زیر پتو. نجات دهنده در گور خفته بود دیروز.
دیشب فهمیدم که همخونهی دوستم خودکشی کرده. سعی کرده با قیچی رگشو بزنه و قیچی کند بوده و در نهایت زنده مونده. حال دوستم که خراب، داشت تعریف میکرد که تازه فهمیدن پسره دیپرشن شدید داشته و کلی دارو میخورده. اینجا رفته مرکز پزشکی دانشگاه برای گرفتن ریفیل داروهاش، ریفیل رو بهش دادن و گفتن باید بری مرکز مشاوره. ولی نرفته. دوستم عصبانی بود. هی میگفت من دیگه بسمه خودکشی دیدن. پدربزرگش یه شب تو خونه شون خودش رو دار زده، دوست صمیمیش سعی کرده خودشو بسوزونه یه بار، و حالا هم این. گفت همهشون ترسو ان. بهش گفتم من تاحالا دو نفر رو بردم بیمارستان بعد از اقدام به خودکشی شون. بهش گفتم خشمت رو میفهمم ولی هرکی میخواد زندگیش رو تموم کنه ترسو نیست. گفتم تاحالا افسرده بودی؟ گفت نه. گفتم تاحالا شکست خوردی؟ گفت نه. دیالوگمون راجب خودکشی همینجا تموم شد. بهش گفتم اگه برا تمیز کردن خونه تون کمک خواستی بگو. (از بعد از واقعه خونه نرفته بود. میگفت قطرههای خونش هنوز تو دسشوییه و قیچی هنوز همونجا افتاده. )
من میترسم. هربار که میرم مرکز مشاوره، اون فرم کذایی رو که پر میکنم، وقتی میپرسه تو هفتهی گذشته به صدمه زدن به خودت فکر کردی، از خودم میپرسم اگه دفهی بعد جوابم آره باشه چی؟
هنوز با قطعیت جواب میدم نه. اما تا کی ادامه پیدا میکنه این قطعیت؟ اون هستهی هویتی که دیگه زورش نمیرسه از تخت درم بیاره هیچ وقت، اگه زورش به زنده نگه داشتنم نرسه چی؟ هرچقدر هم دور و خارج از دید باشه الان. مگه همبن وضعیت فعلی، همین تو تخت موندن و پیچوندن مدرسه و بیانگیزگی برای بلااستثنا همهچیز، یه زمانی اونهمه دور و خارج از تصویر نبود؟
نمیدونم. انگار دیگه هیچی راجب خودم نمیدونم. و این از همهش سختتره. این بیاعتمادی به فکرها و حسها. مثلا همین الان، پاراگراف بالا اولین باریه که این ترس رو بلند گفتم. و اگه قرار باشه مث خود ماجرا عمل کنه، اگه بیفته تو اون سیکل فیدبک مثبت، هی این فکر تو سرم تکرار خواهد شد و هی اون شک تقویت میشه. مسخره نیست؟
یه چیزی باید همهی سیکلهای باطل رو بشکنه. ولی خب، از کجا بدونم اگه کاری در راستای شکستن این سیکل بکنم، اون وقت اون کار اصیل ه یا نه؟
میترسم برم ایران و باز نتونم از تخت در بیام. اه. همین فکر باز میفته تو همون دور باطل شاید.
همین میشه که ترجیح میدم تمام روز ذهنم رو خاموش کنم به لطایفالحیل.
خشم پرتکرارترین و شدیدترین احساس این روزهامه.
No comments:
Post a Comment