شکوفهای که از جای زخمهای کهنه سر باز میکند
به خانه میرسم گلکو نمیداند مرا ناگاه در درگاه میبیند به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند خواهد گفت بیابان را سراسر مه گرفتهست...
شبانههای «بغلم میکنی بی که بپرسی چی شده؟» و «بیا... هستم همیشه» به خانه میرسم.
No comments:
Post a Comment