چهارم دبستان بودیم. یه سیکل هفتگی داشتیم که از وسطی بازی کردن های زنگ ورزش و کر کری خوندنهاش شروع میشد، به قهر می کشید، و پروسهی آشتی تا هفته ی بعد طول میکشید و باز زنگ ورزش. کلاس دو تیکه میشد که نصفشون با من بودن نصفشون با اون. مسخره بازی. لاتایی بودیم واسه خودمون.
پنجم که بودیم دختردایی من و خواهر اون اومدن اول. هیچی یادم نیست تقریبا. فقط یادمه که اونا اهل این کل کلهای مسخره نبودن. تمام هیجانی که داشتیم برا یارکشی ها و گلوبال کردنِ کل کلهامون تو مدرسه رو نقش برآب کردن.
بعد از مدرسه چندین بار تو زندگی هم گم و پیدا شدیم. به لطف فیس بوک هم یه خبر دورادوری ازش داشتم. خواهرش بزرگ شده بود خیلی. آخرین بار تو همایش عارف دیدمشون. خواهرش همچنان آروم و خودش هنوز شر. اما یه شرِ پخته شدهی عجیبی..
پریروزا دختر خاله شون نوشته بود که تصادف کردن. نوشته بود برا اون و خواهرش دعا کنیم. بعد دیگه هی نوشت که برا خواهرش دعا کنیم. از لای کامنتهای مردم فهمیدم که خودش به هوش اومده و خواهرش هنوز تو کماست.
هی عکساشون رو نگا میکردم، چهارسال اختلاف سنی، انگار که خیلی دوست. پر از کپشنهای "بهترین خواهر دنیا" که خواهر کوچیکه رو عکسای دونفره گذاشته بود.
نیم ساعت پیش فهمیدم که خواهر کوچیکه فوت کرده.
آرومم. مرگه دیگه. فقط نمیتونم تصور کنم که خودش الان چه حالی داره. نمی تونم ادامه ی زندگی اون خانواده رو تصور کنم. به این فکر میکنم که این آدم بعد از سالها تبدیل میشه به یه عکس. شوهر و بچههای دوست من هرگز خواهرش رو نمیشناسن. هیچ وقت حضورش رو جدی نخواهند گرفت اونقدرا. این آدم تبدیل میشه به یکی از غصههای عظیمِ عزیزانش. و غیر از اون هیچی ازش نمیمونه..
من اگه بمیرم همین الان، خواهرزادهم من رو یادش نخواهد موند. بچهی بعدی خواهرم من رو اصلا نخواهد دید. دختر شقایق، اسمش هرچی که باشه، من رو فقط در حد یه خاطره از مامانش میشناسه. دوست پسرم بعد از مدتی دوباره زندگیش رو شروع میکنه و هیچ کدوم از دوستای جدیدش من رو نمیشناسن. م سال دیگه از ایران میره و من میشم یه خاطره از سالهای دانشجوییش تو ایران. با درد. مامانی حتی نمیفهمه که دیگه نیستم. نمی تونم بگم از مرگ می ترسم. اما دیگه نمی تونم بگم با اینطور محو شدن راحتم.
همیشه وقتی یه نفر میمیره احساس می کنم نمیشه لاادری موند. انگار بالاخره یه جایی باید تکلیفت رو با حداقل مرگ و زندگیِ بعدش روشن کنی. سر مردن پدربزرگم مخصوصاً. اما همیشه دورهش میگذره.. همیشه زور زندگی میچربه و حواسمو پرت میکنه...
خواهر کوچیک ندارم وگرنه لابد تمام شب رو به تصور کردن مرگش میگذروندم. به جاش به این فکر میکنم که اگه همین الان بمیرم، چی میمونه ازم تو حافظهی تک تک آدمهای دور و برم..
هوا پر از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه