Friday, 29 November 2013

ماه یعنی ناممکن

- حالت بده. من از نفس‌کشیدنت می‌فهمم.
- حالم بد نیست.
- یه چیزی کم آوردی..
- آها. آره. یه چیزی کم آوردم
بعد ولی کلمه ندارم که بگم چی کم دارم.
یکی دوتا فضا و آدم و چیز که فکر می‌کنه ممکنه کم آورده باشم رو می‌پرسه. با هرکدوم دلم دردش میاد ولی خب هیچکدوم نیستن اون چیزی که کم آوردم‌.
داره کلافه میشه.
از دیالوگ فرار می‌کنم.

چی کم آوردم؟ ماه. من ماهو کم آوردم. بعد چی بگم وقتی می‌پرسی آخه؟ بگم ماهو کم آوردم؟
بیخیال..

Wednesday, 27 November 2013

مامان بابامو می خوام. به همین سادگی.

مامان و بابا، "خانواده"، چیزی نیست که من بتونم نیازم رو بهش انکار کنم. مدت طولانی ای براش تلاش کردم. ولی نمیشه. دفعه ی پیش که بعد از ده روز رفتم خونه شومینه روشن بود و بابا تو تاریکی نشسته بود کنارش سیگار می کشید. مامان نبود. دلم می خواست بشینم رو مبل روبروی شومینه و فقط غرق شم. بابا هی می گفت "چه خبر؟" هی می گفتم هیچی.. دلم می خواست اون تصویر ادامه پیدا کنه فقط. اون فضا. 
آخر هفته ی قبل قبلی که سفر بودم، قبلی رو هم کم خونه بودم و وسط هفته ای هم که می خواستم برم نشد. دیروز مامان زنگ زد که "بابا سراغتو می گرفت دیروز" تعداد دفعاتی که بابای من تو زندگیش سراغ بچه هاش رو گرفته از انگشتای دست کمتره.
صبح که دوست پسر بدبختم رو با ان بازی هام عاصی کردم و رفت پی کار و زندگیش، به مامانم سمس زدم "ساعت شماری برای برگشت به خونه". خودم باورم نمیشه که این سمس رو بهش زدم.
فقط منتظرم امروز به تهش برسه و برم خونه، کل جمعه رو هم بچسبم به مبل روبروی شومینه. 



Drafted

منتظرم به زودی بلاگر به جای « saved successfully » بهم بگه «لامصب خفه‌م کردی. نمی‌خوای پابلیش کنی خب برو تو دفترت بنویس.»

Tuesday, 26 November 2013

"Do you recognize me?"

دیشب فهمیدم که تمایلم رو به حرف زدن تو جمع از دست دادم. ترجیح میدم بشینم نگا کنم و گوش کنم. به طور عجیبی از مرکز توجه بودن معذب می‌شم. مطمئنم که همیشه اینطوری نبودم. اما هرچی می رم عقب پیدا نمی کنم که این تغییر از کی شروع شده. انگار که مدتهاست اینطوری ام و این ترسناکه. اینکه تصویری که از خودت توی یه جمع تصور می کنی برای مدت طولانی اشتباه بوده باشه.
اساساً مدتیه یه سری تغییرای اینطوری تو خودم می بینم. و هربار مضطرب میشم. از اینکه یه چیزهایی داره تغییر می کنه بدون اراده ی من. بدون حتی آگاهی من. از ادامه دادن به فکرکردن بهش هم نگران میشم. 

این یکی دو هفته به قیمت عقب افتادن یه سری کاهام، به خودم رسیدم و زندگی کردم و معاشرت کردم. اما الان که نگا می کنم می بینم هیچی توم سِیو نشده. شبیه یه دوره ی استراحت گذشته. با این تفاوت که دیگه نمی تونم برگردم به کارهام با همون شوق قبلی. حالا از حجم انبوه کارهایی که دارم دیگه لذت نمی برم. انجامشون می دم چون تعهد دارم بهشون. 

چند وقته به این که دوست خوبی هستم هم شک دارم. وقتی به این فکر می کنم که چطور دوستم رو خوشحال کنم ذهنم خالیه. انگار بلد نیستم. پیش تعداد خوبی از دوستهای نزدیکم استرس دارم. که نکنه الان ناراحتش کنم؟ نکنه الان یه گندی بزنم؟
خیلی عجیبه برام. من تو روابطم یه چیز اگه داشتم اعتماد به نفس بود و خودش خیلی چیزها رو خوب می کرد. حالا ولی نه. هی قایم میشم و قایم شدن بده. قایم شدن، تنها گذاشتنه.

ارتباط این سه پاراگراف به ظاهر بی ربط بالا تو ذهنم روشنه. این ها و چیزهای دیگه ای که نوشتنشون شورِ نق زدن رو درمیاره، باعث میشه دوباره خودم رو روی مرز افسردگی احساس کنم. 

این فکرها رو ادامه نمیدم. بلند میشم لباس میپوشم، میرم دانشگاه، خودم رو تو کتابخونه حبس می کنم تا این سرمقاله ی کذایی رو قبل از جلسه ی ساعت دو بنویسم. و تو پس زمینه ی ذهنم، ساعت های باقی مانده تا پایان روز رو می شمرم. 
نوتلا تموم شد. خیلی وقت بود تموم شده بود اما هی نمی‌نداختمش دور. دیروز دیدم دورش مورچه جمع شده. حالم بد شد. خیلی بد. تصویر سنگینی بود و اگه خودمو ازش نجات نمی‌دادم ورِ بیمارِ سمبولیست ذهنم شروع می‌کرد به چرند گفتن. انداختمش دور. شکلات صبحانه‌ی فرمند خریدم. چهار وعده‌ی غذایی گذشته رو نون تست خوردم با شکلات صبحانه‌ی فرمند با غبطه و غصه.

جنگِ تازه‌ی ذهنم بینِ سمبولیسم ه و رئالیسم. رئالیسم فعلاً چیره‌ست.

پ.ن: صدای توی سرم: ببین می‌تونی شور واژه‌ها رو دربیاری؟
معاشرتهای ساده رو یادم رفته بود. دیشب وسط اون همه کار پاشدم رفتم کافه‌ی دوستمون که صدسال بود ندیده بودمش. دلم به واقع براش تنگ شده و بود و خیلی وقت بود دلم برای آدمی که دوستیِ خاصی باهاش نداشتم تنگ نشده بود. در این حد بودیم که می رفتیم میشستیم چایی شکلات میاورد، دو تا سیگار می کشید باهامون، از رویاهاش می گفت گاهی، که معمولاً به دخترای خوشگل و جاهای پر از دخترای خوشگل مربوط میشدن. فیلمنامه هم می‌نوشت گاهی. ساده و روونه. فقط یه بار باهاش "حرف" زدم. تو اوج یه استیصالی. گوش کرد و گفت "نا.. مطمئنم درست می‌شه". طبعاً اطمینانش اصلا منو مطمئن نمی‌کرد بس که پرت بود از همه چی. ولی خوب بود. دیشب که خستگی شدیداً بهم فشار میاوردو سرمو می‌ذاشتم رو شونه‌ش، فکر می‌کردم که من واقعاً با این آدم "دوست"م. عجیب و دوست داشتنی بود..

شب هم با دوست پسر و دوستش اومدیم خونه‌ی من. تو مراحل نهایی کادوی شقایق کمک م کرد. با هم کندی کراش بازی کردیم، بعدم من رفتم چت نیمچه کاریِ آنلاین و بعد هم سروکله زدن با سرمقاله‌ی این شماره. بعدم پاشدن رفتن. خوابم میومد اما خستگیم در رفته بود.

ادامه بده نا.. ادامه بده. ادامه بده. ادامه بده. 

Sunday, 24 November 2013

مواجهه‌ی رئالیستی با دلتنگی

شبیه اینکه الان هرچقدر هم که دلم برا آناتما تنگ شه و هرچقدر تو سرم صدای «فرجایل دریمز» بیاد٬ نمی‌رم گوش‌ش کنم.

تعمیم.

Saturday, 23 November 2013

"تو فقط اگه بخوای می‌تونی. ساعتا رو، به عقب، برگردون"

مثل فرفره دور خانه می‌چرخم. مرتب می‌کنم. مرتب سطحی. با مامان به این جور مرتب کردن می‌گفتیم "چشم نواز کردن". یعنی که وقتی نگاه کنی چیزی توی ذوقت نزند. نه اینکه لزوماً همه چیز سر جای خودش باشد.
 از جلوی هر آینه/شیشه‌ای که رد می‌شوم خودم را نگاه می‌کنم. سه بار تصمیمم را راجع به لباسم عوض کرده‌ام از عصر تا حالا. انگار که ماه‌های اول.  قرارهای اول. "خونه خالی"های ماه‌های اول..
برای جای شمع‌ها هم همینقدر می‌روم و برمی‌گردم. بله. شمع. کلیشه‌های مزخرف هالیوودی را فراموش کنید. خانه وقتی با شمع روشن باشد، دوست داشتن‌ها می‌آیند رو. صورتش را در نور لرزان شمع عاشق‌ترم.
دارم دعا می‌کنم سردردم تمام شود که عود روشن کنم. رِین فارست از آن بو هاست که بی‌خاطره دوستش داریم. 
در خانه ام ساعت دیواری ندارم اما اگر داشتم هم برش می‌داشتم از دیوار، برای امشب.

از در که بیاید تو، می‌خواهم دستش را بگیرم تمام این دو سه ماه گذشته را برگردیم عقب.
ما اینی نیستیم که این روزها (هفته‌ها؟ ماه‌ها؟) بوده‌ایم.  ما سرخوشیِ آب‌نبات چوبی قرمز خورانِ امروز هستیم قدم زنان در کوچه‌های حدود جمهوری-ولی‌عصر. ما امروزیم که چتر در دست من مسلسل بود و هی می‌کشتمش و هی "از اول از اول"، که بخندد به خل‌بازی‌های من در اتوبوس شلوغ و میان مردم عبوس. ما خندان خندان حرف زدن از جدی‌ترین گیروگورهای رابطه‌ایم. ما آن لحظه‌ایم که از خندیدن خسته می‌شویم و ساکت قدم می‌زنیم.
ما "سکوت‌های میان کلام‌های محبت"یم.

از در که بیاید تو، جهان را و زمان را پشت  سرش جا می‌گذارد.



Friday, 22 November 2013

.
.
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است...
.
.

Tuesday, 19 November 2013

... افسانه‌ی مجنونِ

گرگِ
دهن آلوده‌ی
یوسف نریده

چون طفل دوان
در پی گنجشکِ
پریده

ره نیست
تو پیرامن من حلقه کشیده...

Monday, 18 November 2013

زندگی مجردی آدم رو سازش‌پذیر می‌کنه.
وقتی پیش مامانت سرما می‌خوری، می‌تونی خیلی یاغی باشی و هی بگی قرص نمی‌خورم و لباس گرم نمی‌پوشم و استراحت نمی‌کنم و اه اه از شیر داغ بدم میاد و فلان. ته همه‌ش اما مامانت اونجا وایساده و برات شیر گرم میاره و قرص هم می ذاره کنارش  (تو هم با یه مدل منت گذارانه ای همه ش رو می خوری) و فن کوئل‌ها رو زیاد می‌کنه و پاکت سیگارت رو از تو بالکن ورمیداره قایم می‌کنه. و در کنار همه‌ی اینا، تو همچنان همون یاغی ِ"ولم کن خودم خوب  میشم" هستی.
ولی وقتی مامانت نیست، هی بدتر و بدتر می‌شی با یاغی بازی‌هات. یه جایی می‌بینی که دیگه نمی‌شه. کار و زندگی داری. خودت شیر گرم درست می‌کنی و تو خونه شالگردن می‌پیچی دور گلوت و مرتب قرص می‌خوری.

و تو اون لحظه‌ای که دارم عسل اشرافی‌م رو تو یه لیوان شیر داغ بدمزه حروم می‌کنم، یه آگاهی‌ای هست به این تسلیم. انگار که از درِ جدیدی دارم با زندگی ارتباط برقرار می‌کنم.

حالا من سرماخوردگی رو می‌گم. فقط که این نیست. بسیار بسیار تسلیم‌های بزرگ‌تر. سازش‌های بزرگ‌تر..

my life without me.

چهارم دبستان بودیم. یه سیکل هفتگی داشتیم که از وسطی بازی کردن های زنگ ورزش و کر کری خوندن‌هاش شروع میشد، به قهر می کشید، و پروسه‌ی آشتی تا هفته ی بعد طول می‌کشید و باز زنگ ورزش. کلاس دو تیکه می‌شد که نصفشون با من بودن نصفشون با اون. مسخره بازی. لاتایی بودیم واسه خودمون. 

پنجم که بودیم دختردایی من و خواهر اون اومدن اول. هیچی یادم نیست تقریبا. فقط یادمه که اونا اهل این کل کلهای مسخره نبودن. تمام هیجانی که داشتیم برا یارکشی ها و گلوبال کردنِ کل کل‌هامون تو مدرسه رو نقش برآب کردن.

بعد از مدرسه چندین بار تو زندگی هم گم و پیدا شدیم. به لطف فیس بوک هم یه خبر دورادوری ازش داشتم. خواهرش بزرگ شده بود خیلی. آخرین بار تو همایش عارف دیدمشون. خواهرش همچنان آروم و خودش هنوز شر. اما یه شرِ پخته شده‌ی عجیبی..

پریروزا دختر خاله شون نوشته بود که تصادف کردن. نوشته بود برا اون و خواهرش دعا کنیم. بعد دیگه هی نوشت که برا خواهرش دعا کنیم. از لای کامنت‌های مردم فهمیدم که خودش به هوش اومده و خواهرش هنوز تو کماست. 
هی عکساشون رو نگا می‌کردم، چهارسال اختلاف سنی، انگار که خیلی دوست. پر از کپشن‌های "بهترین خواهر دنیا" که خواهر کوچیکه رو عکسای دونفره گذاشته بود.
نیم ساعت پیش فهمیدم که خواهر کوچیکه فوت کرده.
آرومم. مرگه دیگه. فقط نمی‌تونم تصور کنم که خودش الان چه حالی داره. نمی تونم ادامه ی زندگی اون خانواده رو تصور کنم. به این فکر می‌کنم که این آدم بعد از سال‌ها تبدیل می‌شه به یه عکس. شوهر و بچه‌های دوست من هرگز خواهرش رو نمی‌شناسن. هیچ وقت حضورش رو جدی نخواهند گرفت اونقدرا. این آدم تبدیل میشه به یکی از غصه‌های عظیمِ عزیزانش. و غیر از اون هیچی ازش نمی‌مونه..

من اگه بمیرم همین الان، خواهرزاده‌م من رو یادش نخواهد موند. بچه‌ی بعدی خواهرم من رو اصلا نخواهد دید. دختر شقایق، اسمش هرچی که باشه، من رو فقط در حد یه خاطره از مامانش می‌شناسه. دوست پسرم بعد از مدتی دوباره زندگیش رو شروع می‌کنه و هیچ کدوم از دوستای جدیدش من رو نمی‌شناسن. م سال دیگه از ایران میره و من میشم یه خاطره از سالهای دانشجوییش تو ایران. با درد. مامانی حتی نمی‌فهمه که دیگه نیستم. نمی تونم بگم از مرگ می ترسم. اما دیگه نمی تونم بگم با اینطور محو شدن راحتم. 

همیشه وقتی یه نفر می‌میره احساس می کنم نمیشه لاادری موند. انگار بالاخره یه جایی باید تکلیفت رو با حداقل مرگ و زندگیِ بعدش روشن کنی. سر مردن پدربزرگم مخصوصاً. اما همیشه دوره‌ش می‌گذره.. همیشه زور زندگی می‌چربه و حواسمو پرت می‌کنه...

خواهر کوچیک ندارم وگرنه لابد تمام شب رو به تصور کردن مرگش می‌گذروندم. به جاش به این فکر می‌کنم که اگه همین الان بمیرم، چی می‌مونه ازم تو حافظه‌ی تک تک آدم‌های دور و برم..
هوا پر از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه

Sunday, 17 November 2013

واژه های نجات بخش

"هیچ وقت انقدر رئالیست ندیده بودمت."

intellectual sophistication

سوپ :دی


Saturday, 16 November 2013

با آتیشِ تب توی چشمهام، نشستم چرندیات پروژه ی طراحی رو ترجمه کنم.
به همگروهی‌هامون فکر می کنم. به یکیشون که یه ساله دلم می‌خواد باهاش دوست شم و بیشتر از کادو دادن/گرفتن‌های روز تولد هیچ کار دیگه‌ای نکردم.
به این که وقتی آشفته و پریشون زنگ زدم بهش که جلسه‌س نشریه نمیام، گفت "نگران نباش". بعدش حالمو پرسید. جواب سرسری دادم. فرداش از شمال سمس زد که من فکرم هنوز پیش تو مونده. خوبی..؟ کاری از من برنمیاد؟
چی می‌خوام پس برای دوست شدن با آدم‌ها؟

آخرش این چهارسال تموم می‌شه و من با حسرت دوست‌هایی که انتخابشون کردم و به دستشون نیاوردم اون دانشکده‌ی کذایی رو ترک می‌کنم.

تب دارم و به خودم مطمئن نیستم. وگرنه بهش همینو سمس می‌زدم. همین که آخرش هم حسرت دوستی کردن با تو به دلم می‌مونه. 

یا ایها الانسان. ماذا غرک بربک الکریم؟

شمال.
رسماً تمام خودم رو برده بودم. یه روز تمام کلاً مامانم اینا رو فراموش کرده بودم. در این حد که وقتی دیدم زنگ زده تازه یادم اومد که کی ام و از کجا اومدم و اونجایی که ازش اومدم چه خبره.

الان که سعی می کنم این سه روز رو به یاد بیارم، بیشتر از این که تصویر یادم باشه فکر یادمه.  تصویرها رو از طریق فکرها یادم میاد. مثلاً اینکه «وقتی داشتم می‌فهمیدم از کی دوباره این سردرگمی بهم هجوم آورده، لب رودخونه بودیم. اِ آها رفتیم رودخونه.»

تو ذهن خودم غوطه‌ور بودم و همه‌ی چیزهای دیگه تصویرهایی بودن که میومدن و می‌رفتن. هیچ جای دیگه‌ای و پیش هیچ آدم‌های دیگه‌ای امکان نداشت. تجربه‌ی عجیبی بود.

خستگی‌م در رفت. بسیارها کار روی هم تلنبار شد. با خودم کمی آرامش آوردم، کمی تب، یک گلوی به فاک رفته با پال‌مال، کمی بی‌قراری از جنس «می‌خواهم بروم/ می‌خواهم بمانم/ دارم در ترانه‌ای مبهم زاده می‌شوم»، کمی شفافیت، کمی ترس، کمی شکست و کمی پیروزی و کمی سازش‌کاری.

دریای یک ساعت آخر، آبی تیره، عظمت جهانی که تو توش تقریباً هیچی نیستی...
انگار تمام اون سه روز که تو خودم غوطه خوردم و "من" هی توم چگال تر و سنگین‌تر شد، تهش شد یه گلوله آواز و پرت شد تو دریا..

Sunday, 10 November 2013

..." پس اگر این سکوت، تکوین خوانا ترین ترانه‌ی من است"

یه چیزی هست درون من که داره برای زنده بودن می‌جنگه. داره به تک تک ریسمان‌های زندگی چنگ می‌زنه برای نرفتن به قهقرا. 
پوستر کوه فوجی رو می‌زنه به دیوار و خیره می‌شه به اون آدمی که رو درخت نشسته و خیره شده به کوه.
آهنگ گوش می‌ده.
دونه دونه تو-دوهای "خونه‌زندگی" رو خط می‌زنه.
انگار داره تو این بلبشو یه پایه‌ای رو سفت و محکم می‌ذاره که دچار انهدام نشه هرچی هم که بشه.

دیگه نمی‌دونم کجا عمقه و کجا سطحه.
اما زندگی‌م تو دوتا لِوِل مختلف جریان داره. از یه طرف هنوز تو جریان آشتی با خودم‌ام و نرم و منعطف، از یه طرف دیگه با عالم و آدم دعوا دارم و سخت می‌گیرم و
"این رسم روزگاره
مثل تن ماره
می‌پیچه دور دو دستت و زندگی ادامه داره"

Saturday, 9 November 2013



روزهای ماهور


دیشب فروغ گوش می‌دادم.
یه تصویر٬ خیلی روشن و واضح کل مغزمو پر کرد.

یکی از سال‌های دبیرستان. دوم شاید. داشتم رو تخته می‌نوشتم «کلاغ‌های منفرد انزوا٬ در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند»
یهواز پشت اومد چشامو گرفت. دور مچش اون کاموای‌نارنجی زرد قرمز عزیز بود. روشن شدم.

دلم برای اون روزها تنگ شده...

Friday, 8 November 2013

"They say everything can be replaced
Yet every distance is not near
So I remember every face
Of every man who put me here
I see my light come shining
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released..."

Wednesday, 6 November 2013

وبلاگ به مثابه قدح اندیشه‌ی دامبلدور

«عنصر آب ت کمه»
این رو می‌کوبه تو صورتم و من تلوتلوخوران می‌رم سر جلسه‌ی سه ساعت و نیمه‌ی نشریه.

نوشتم‌ش اینجا که از مغزم بره بیرون و بتونم برم سر چت و کمک تسهیلگری کنم. شاید بعداً بیشتر بنویسم‌ش..

- روزی از «باید بنویسم»های ننوشته منفجر خواهم شد-

Monday, 4 November 2013

اسم رمز: تعادل

یه چیزی که تو این یه ماه راجع به خودم یادگرفتم. یه ماهی که توش مث خر کار کردم.
فرقی نمی‌کنه. هر چقدر از کاری که می‌کنم راضی باشم و خوشحال٬ باید باید باید تعادل زندگیم رو حفظ کنم. تعادل زندگی من رو روابطم می‌سازن و وقت‌های تنهاییم.

تو این مدت٬ از هر لحظه‌ی کاری که می‌کردم با تمام وجودم راضی بودم. یادگرفتن رو تو هر لحظه‌ش حس می‌کردم. اما از یه جایی به بعد٬ دیگه خوشی‌ش ذخیره نمی‌شد. سر چت عالی بودم و سر جلسه‌های نشریه خوشحال. غیر از اون اما افتضاح بودم. تمام علائم افسردگی ۱۶سالگیم داشتن برمی‌گشتن. با دوستام و دوست پسرم بداخلاق و‌ بی‌حوصله بودم. خونه‌م مث آشغال‌دونی بود و سیگار کشیدنم به مرحله‌ی اگزوز رسیده بود. می‌دونستم حالم بده اما دلم می‌خواست لج کنم. لج کرده بودم که «می‌دونم بدم. اصن همینه که هست. نمی‌خوام تلاش کنم خوب شه» انگار داشتم انتقام می‌گرفتم از دنیا با بدخلقی‌هام.

ماجرا هم فقط این نیست که "وقت" برای دوست‌هات کم داری. فقط این نیست که یه دوست داغون داری که با دوست دخترش به طرز بدی به هم زده و هی می‌خواد بیاد خونه‌ت می‌گی کار دارم. یا دوست دخترش که هی می‌خوای بشینی یه کم باهاش حرف بزنی از تجربه‌ی مشابهت و نمی‌رسی. یا دخترک که داره با خیانت دوست پسرش سروکله می‌زنه و هی میاد تو کتابخونه باهات حرف بزنه و تو هی سر کارای نشریه‌ای. اینا سطحشه.
عمق ماجرا اینه که داری به غیر از حلقه‌ی اول دوست‌هات به بقیه‌شون فکر هم نمی‌کنی اون قدرا. وقتی جواب می‌دی "امروز نه، کار دارم"، دیگه فکر نمی‌کنی که کی. چون تا روزها بعدت هر دقیقه‌ش برنامه ریختی برا یه کاری.
یه کم عمق‌ترش اینه که دیگه تو روابطت خودت نیستی. دیگه برای آدم‌هات خوب نیستی. دیگه به اندازه‌ی قبل حواست به استرس‌های پنهان دوستت نیست. حواست به تنهایی‌ دوست دیگه‌ت، به سکوت اون یکی، به خنده‌های مصنوعی یکی دیگه. بعد که برمی‌گردی عقبو نگا می‌کنی، متنفر می‌شی از خودت. قایم می‌شی. منزوی می‌کنی خودتو. حتی همین الان.
اینکه آدم نباید خودشو تو کار غرق کنه گزاره‌ی تکراری و نخ‌نماییه. ولی مثل تمام گزاره‌های دیگه٬ تجربه کردنش زمین تا آسمون با گفتن و شنیدنش فرق داره.
رد تجربه‌ی این یه ماه حالاحالاها ازم پاک نمی‌شه. بعید می‌دونم دیگه خودم رو تو این شرایط‌قرار بدم.

Sunday, 3 November 2013

مث پرنده‌ای که درختشو پیدا کنه...

یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.
که از بعدش اون پست آشتی رو بذاری و توی تو-دو لیست‌های رنگی رنگی ت یه تو-دوی سبز درست کنی به اسم "خونه‌زندگی". شب هم بیای خونه‌ت رو تمیز کنی و باهاش - و با خودت- مهربون بشی. ایمیل بزنی که "من دو روز می رم پیِ بقیه‌ی زندگی‌م". همکار عزیزت هم بگه "برو دارمت" و بری. وقت جلسه‌ای که کنسل می‌شه رو ندی به درس و کار و فلان. قدم بزنین تو بارون و برین که میز تحریر بخرین. قدم بزنین تا خونه، از رویاهاش بگه، بمیری براش. از پیش مامانت زیرگلدونی بیاری. گلدونا رو آب بدی، آهنگ بذاری، چایی بذاری، شام بپزی حتی برا خودت. آشتی بشی.

یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.
بلندت کنه بذارتت  وسط یه جنگ قدیمی که یه وقتی تموم نشده ازش فرار کردی. بگه "جلوی جنگو بگیری گسترده میشه. تلفات بده" و فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی.. گره‌ها رو پیدا کنی و اون آشتی تو بک گراندِ بودنت باشه. آشتی باشی با خودت وسط جنگ با خودت. یکی باشه که تو چشت نگا کنه و یه صورت بندی دقیق و دل نشین بده بهت از این جنگ. از سایه‌ی سنگین "تجربه‌ی جمعی بشری". و کمی این سینه‌ی سنگین رو سبک کنه.

یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.
هیچی هم نگه ها. سرتون بی‌نهایت شلوغ باشه. فقط عکسش پیدا شه از 5 سال پیش. دو تا دختر 16 ساله‌ با لباس مدرسه، دراز کشیده رو صندلی‌های اتوبو، سرهاشون از پنجره بیرون، چیزی از صورتشون معلوم نه. جز لبخند من و سازدهنی زدن اون.
یه عکس. یهو آوت آف نو ور. 

همیشه باید یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.

خدایا شکرت. 

Friday, 1 November 2013

هنوزو همیشه

تو آن جرعه آبی
که غلامان به کبوتران می‌نوشانند
زان پیش‌تر
که خنجر به گلوگاهشان نهند