Monday 21 November 2016

از هاستل زدم بیرون بی‌هدف. راه رفتم و قهوه خوردم و نوشتم و خرید کردم و شراب خوردم و شام. خوش گذشت.
I'm back

یقین یافته - ۲

This shit is not a fairy tale. Depression doesn't just go away even when you feel awesome for 5 days in a row for having the most meaningful job you've ever had. There is a point on the way, where depression is not an explanation of 'how you feel' anymore. It's a part of 'who you are'. The more you
ignore it, the bigger gets the part.

So no.
As you see, it's not fine to stop taking your meds on time. It's not fine to 'forget' them. Stop pretending that your life is too exciting for you to remember taking them with breakfast because all you're thinking of is the Arabic sentences you learned at school yesterday and you want to use them today. Bullshit. You remember. On each and every breakfast, each and every dinner, you are secretly afraid of not taking them even in this heaven you are living in. You are clinging to that little ray of hope that makes its way to your thoughts and makes you think "Maybe it's just the situation. Maybe I don't really need them." So you try it. Casually. You 'forget' them here and there...
And now look at you. 3 days, and 'back to black'.

So no.
This shit is not a fairy tale. Depression doesn't just go away because you are on your fantastic journey across the ocean to find meaning in what you do. Fuck it. See? This is why getting rid of all the myths and bullshit about depression in the media and public opinion is so fucking hard. Even I, after 8 months of struggling with the fucking reality of it, am willing to buy into the myths.  Oh boy the myths are so much more convenient to deal with.

My depression is a shapeshifter
One day it's as small as a firefly in the palm of a bear
The next it's the bear
On those days I play dead until the bear leaves me alone
I call the bad days "the Dark Days"

[+]

Thursday 17 November 2016

یقین ِ یافته - ۱

چهار بعد از ظهر روز پنج‌شنبه ۱۷ نوامبر ۲۰۱۶ - یانشوپین - سوئد

از مدرسه رسیدم. سیگار کشیدم، چایی ریختم، و روی مبل کوچیک آبی اتاق کوچیکم توی هاستل نشسته‌م. از پنجره به منظره‌ی دریاچه نگاه می‌کنم و چایی و شکلات می‌خورم. 

امروز دو تا دختر فلسطینی اضافه شدن بهمون. امیدوارم بودیم اندک عربی‌ای که بلدم کمک‌م کنه. نکرد. اما یه چیز رو اگه در دوماه گذشته تمرین کرده باشم در رابطه‌م با پ، گذر از مرزهای زبانه. مهربون بودن بدون زبان. حمایت کردن بدون زبان. فردا می‌رم دنبالشون که با اتوبوس ببرمشون مدرسه. 

کلاس‌های انگلیسی معمولی‌ای که سرشون رفتم این هفته رو از هفته‌ی دیگه کم می‌کنیم که بتونم بیشترتر پیش مهاجرها باشم. تعدادشون زیاد شده، معلمشون دست‌تنهاست. به طور معجزه‌آسایی به موقع رسیدم. معلمشون امروز پنیک کرده بود. برنامه‌ی بچه‌ها جور در نمیومد. استراحت‌های همزمان‌مون رو هم کنسل کردیم. گفت ببخشید که تنها باید بری برک. گفتم من برا گپ زدن نیومدم اینجا. بعد از مدرسه برا گپ زدن وقت هست. گفت انگلیسی همه‌شون رو به عهده می‌گیری؟ یه لحظه ترسیدم، بعد گفتم آره حتما. گفت نترس من خیالم ازت راحته.

صبح‌ها هنوز سخت پا می‌شم. اما گس وات؟ نه چون بیرون اومدن از تخت سخته فلان. چون خسته‌م. از لحظه‌ای که هشیار می‌شم تا لحظه‌ای که آماده‌ی بیرون رفتن از درم ده دیقه طول می‌کشه. و منتظر آخر هفته‌م که «استراحت» کنم. سیگار؟ ماکزیمم سه تا در روز. وقت ندارم که حتی پنج دیقه‌شو برا سیگار کشیدن تلف کنم. چیزی هم ندارم که برای فرار کردن ازش و گذران وقت برم سیگار بکشم. وقت تلف شده پای یوتوب و توییتر؟ ۱۵ دیقه آخر شب فقط برا اینکه مغزم خالی شه بتونم بخوابم.

از همه‌ش بهتر اینه که می‌دونم، یا حداقل الان فکر می‌کنم، که این حال خوب با من به استیت کالج برمی‌گرده. شبیه حال شیراز که گذاشتمش تو صندوق بردم تهران. که تا مدت‌ها در صندوق رو باز می‌کردم رنگ و نور مسجد نصیر می‌پاشید بیرون همه‌ی سر و صداها آروم می‌شد.

الان؟ شاکرترینم. 



Friday 4 November 2016

با صدای یه سری گنجشک بیدار می‌شم. ناهشیاریه لابد که یادم می‌ره کجام. برای چند دقیقه فکر می‌کنم اینجا تهرانه و اوایل تابستون و ساعت پنج صبح، که گنجشکا شروع می‌کنن پشت پنجره خوندن. که همیشه عادت داشتم از خواب بپرم با صداشون و بعد دوباره برگردم خواب. شبیه یه جایزه‌ی کوچیک وسط شب.  احساس «خونه بودن» قلبم رو فشار می‌ده. و اون فشار، اون بغض، اون آگاهی به این که اینجا خونه نیست همزمان میشه با غلت زدنش و خاموش کردن ساعت موبایلش. بلند می‌شم می‌شینم و نفس عمیق می‌کشم. انگار که از خواب پریده‌ باشم. 
کف دستشو می‌ذاره رو پشتم می‌گه «جانم». با اون لهجه‌ی خنده‌دارش. خنده‌م می‌گیره از همه‌ی وضعیت. از اینکه از خواب پریدم و فکر کردم خونه‌م و بعد فهمیدم خونه نیستم و بعد حالا این آدم داره سعی می‌کنه با تنها کلمه‌ای که به زبون خونه‌ی من بلده آرومم کنه. و همه‌ی این‌ها در کمتر از یک دقیقه اتفاق میفته. 
میگه خوبی؟ براش از گنجشک‌های پشت پنجره تعریف می‌کنم و صبح‌های تابستون و بی‌خوابی‌های شباش که وصل می‌شد به هیاهوی پنج صبح گنجشک‌ها. نگاهش می‌کنم و می‌بینم یه جایی اون وسطا خوابش می‌بره. 

به تمام تلاش دیشبم فکر می‌کنم برای ترجمه‌ی «جانم». به وقتی تو بغلم گریه‌ش گرفته بود و مدام تو دلم می‌گفتم جانم ولی هیچی نگفتم و فقط سرش رو ناز کردم. به اون لحظه‌ تو تخت که نفس نفس زنان خودش رو پرت کرد تو بغلم و «جانم.. من اینجام» از گلوم پرت شد بیرون. در اولین لحظه‌ای که نفسش برگشت پرسید اینی که گفتی ینی چی؟ و تمام دقیقه‌های طولانی بعدش. و لبخندش وقتی بالاخره فهمید.
فهمید؟ معلومه که نه. کسی که هیچ کس تا حالا بهش نگفته «جانم» چطور می‌فهمه جانم یعنی چی؟ اما انقدر خوب فهمیده که وقتی از خواب می‌پرم درست استفاده‌ش کنه. وقتی صب صداش می‌کنم که خدافظی کنم و برم، تو همون خواب و بیداری اولش، جوابمو با «جانم» بده. 

هعی. داری قبول می‌کنی که دست برداری از حفظ مرکزیت جهان خودت و وارد جهان من بشی؟
سلام. خوش اومدی. 

پ.ن: حالا می‌دونم تا دفعه‌ی بعد که ببینمش یادش رفته‌ها. تو زندگی که دیگه نه درام می‌کنم نه حماسه. اینجا هم نکنم؟ اینجا می‌خوام همه‌ش درام کنم اصن.

Wednesday 2 November 2016

I'm being me, and being me ironically goes against my own rules sometimes. Negotiating me and my rules. I guess something safer and also more authentic might emerge somewhere mid way.