Thursday 31 March 2016

مامان داشت می‌رفت گفت دیدنم تو زندگی جدیدم خیالش رو راحت کرده. گفت هرچقد بابا و خواهرم بهش گفته بودن که حالم خوبه و زندگیم خوبه خیالش راحت نشده بوده. گفت الان که می‌بینم اون تنش‌ها رو دیگه نداری اینجا خیلی خوشحالم. بعدم گفت شاید حرفای بابا و خواهر فایده نداشته چون اون تنش‌ها رو ندیدن در زمان وقوع.

مامانِ بیچاره‌م رو دق دادم به نوبه‌ی خودم واقعاً

Wednesday 30 March 2016

اگه از این هزار تا «اگه» رد شدیم و اگه تهش به ازدواج ختم شدیم، رو کارت دعوت عروسی‌م می‌نویسم «به کوری چشم همه‌ی اون‌هایی که نشسته بودن 'خطا'های هر کدوممون رو می‌شمردن و برا یکی‌مون متأسف می‌شدن، بیاین که ببینین چطور اون رابطه‌ای که هیچی از مختصات و مرزهاش نفهمیدین جواب داده و ما خوشبختیم»
اه.

Tuesday 29 March 2016

یه دقه جهان صدای منو نشنوه،
من خیلی خلم ولی دلم برا تب داشتن تنگ شده. یه چیز عجیبی هست توی اون وقتی که تب بالاست و هشیاری ناقصه، یه کم پایین‌تر از جایی که به هذیون می‌‌رسه.
همون اولای اکتبر که مدرسه از روم رد شده بود یه سرمایی خوردم که فقط به سرفه و بدن‌درد و یه ذره تب رسید، در حد سوزش چشم و خستگی مدام، و دیگه مریض نشدم. خیلی هم خوشبخت و خوش شانسم البته تو این سگ سرما و اینهمه کار. ولی عجیبه که آدم دلش برا چه چیزایی تنگ میشه.

" Can we just stop talking about me as an Iranian immigrant in that class? " I almost yelled in English office.
This is what happens when she keeps annoying me with every single move she makes. And No. I'm not gonna talk about how hard in was to get into the US, while we are considering the question of why Jews didn't leave Germany before being sent to camps.
And by the way, your country sucked at accepting refugees at time, just as it does now.

I can't manage my anger. I'm gonna finish this shit planning with her and remove myself from her proximity. Refuge to north building.
There is no way I can survive this unit in her class. I either have to plan it on my own, read a lot about holocaust (damn the history education we received. I know nothing. and yes, screw my ignorance and laziness), plan the activities on my own, do them in class, and use our morning planning time just to check in. As we did during my own Unit. I don't have the fucking time. If it was not for the love of my goofy, kind students, I'd talk to my supervisor to let me out of this class.

And yes, I'm sitting at the back of our classroom, she is doing her thing. And I have given up on trying to save students from going insane by her jumping around from one activity to other without even letting them know what was the purpose of this.

Teaching Macbeth in a meaningless way doesnt bother me that much. I dont have a passion for shakespeare yet, and the topic is nothing that important. This book is about concentration camps! genocide. This is about one of the darkest times of the fucking human history. This is horrible. I dont care if our students dont get the complexities of human nature through Macbeth or Hamlet. I don't care if they joke around him being stupid, or Macduff being gay or whatever. But I can't take it when they talk about jews transported in the cattle cars to concentration camps in the most insensitive way possible. "A bunch of people forced to stand in a car and taken to camps"? What camps? "I dont know. forced labor? something with chimneys?"
A bunch of people?
Something like chimneys?

And I can't stand how she avoids talking about the disaster, hiding behind "I am not a social science teacher". Then just shut up and dont teach this book. Not talking about it much better than talking about it avoiding the discomfort that comes with thinking about humans in the darkest of their souls. Don't do it. Don't teach it in a comfortable way. For fuck's sake don't compare holocaust to BULLYING! This is nothing like that.

Again, I'm in the cage of language. I can't even begin to show my anger and frustration in my English writing. Upper case letters are the most miserable way to do it. I'll just shut up. 

Monday 28 March 2016

در حالی که دارم برای اولین بار در زندگیم فرم های نکبت مالیات رو پر میکنم و از استرس خفه میشم، مامانم نشسته کنارم هی میگه کی گواهینامه میگیری؟ استیت آی دی ت رو که گم کردی اعلام کردی؟ دردسر نشه برات؟ برو یه استیت آی دی بگیر حالا گواهینامه هم نمیگیری. کی میری؟ خب امروز میرفتتی دیگه زود هم تعطیل شدی. پروسه ی بار اولش با وقتی داشتی گم کردی فرق داره ها. مطمئنی شهریه ی دانشگاه سال دیگه این-استیت حساب میشه وقتی آی‌دی پنسیلوانیا رو نگرفتی؟
همه ی اینا رو هم با یه لحنی میگه که میخوام سرمو بکوبم تو دیوار.

بله خوشحالم که مامانم پیشمه. ناشکری هم نمیکنم. فقط الان این استرس ها رو لازم ندارم حین پرکردن فرم تکس ریترن. ساعت ۱۰ شب امروز با ۱۰ صب فردا فرق نداره از لحاظ این کارا. گاهی آدم باید یادش بیاد چرا تو خونه ی مامان باباش زندگی نمیکرد دیگه.

نه تنها کل کنسرت رو رقصیدم،
که حتی رفتم رو استیج هم رقصیدم،
که حتی فیلمش رو هم گذاشتم اینستاگرام.

کامفورت زون رو متلاشی کردم من امسال.

پ.ن:
دل برای دیدار یار، تا به سحر پرپر می‌شه، تا به سحر پرپر می‌شه

Sunday 27 March 2016

گوشه‌ی اتاق رو به دیوار سفید چار زانو میشینم.
نفس می‌کشم و به رفت و آمد نفسم فکر می‌کنم.
کم کم صداها خاموش می‌شن و سرعت جهان کم می‌شه.
این خشم بی‌خود بی‌معنی ازم میره بیرون‌.

باید قلبم وسیع‌تر باشه.
باید آگاه‌تر باشم به این که کدوم عمل‌هام و احساس‌هایی که ازشون/بهشون می‌گیرم راجع‌ به خودمه و کدوم واقعاً راجع به هدف. حالا هدف هرکی یا هرچی.

هفته‌ی پیش دیدم دلم نمی‌خواد تا آخر پروگرم برا تتو کردن این دایره‌ی imperfect ذن روی مچ پام صبر کنم. فکر می‌کردم تا همینجا هم آنلاکدش کردم. اینجور وقت‌ها می‌فهمم که هنوز نه. هنوز گیر خودمم. هنوز خودمم پخش و پلا در تمام تصویر. هنوز راه دارم تا " remain in the center. "

یک چهارم آخر آبجو رو به سلامتی خودم و journeyای که خودمو بهش سپردم می‌رم بالا و، می‌رم که خوشگل کنم برا کنسرت شهرام شب‌پره.

جهان پر از نشانه‌هاست و پر از خنجرهای خاطره. من؟ مثل همیشه. آماده و پذیرا برای زخم‌ها.

بی‌تابم باز.
دل‌تنگی بالاخره خالص شده.

عکساشو تو اینستا می‌بینم و دوباره مهربونی چشم‌هاش رو پیدا می‌کنم. چطور یک جفت چشم می‌تونن اینطور بی‌دریغ و بی‌مقاومت مهربون باشن آخه؟ چطور ممکنه مهربونی یه آدم اینطور تو صورتش عیان باشه؟

هی یاد گودبای پارتی میفتم. اون رقصیدن وسط حلقه. اون نگاهش که می‌دزدید از من. اون چشم‌های خسته‌ش. اون لبخند ازلی ابدی‌ش. خماری چشماش.
اون مست رقصیدنمون روی ویرانه‌ها.

صبح فرداش. شقایق تو اتاق من خواب بود. من و آ بیدار شده بودیم. من دچار واقعیتِ رفتن شده بودم. یه پنیک اتک واقعی بود. نفس‌م بند اومده بود و می‌لرزیدم. نمی‌تونستم بگم چمه. نمی‌دونستم کدوم پکیج بسته‌ی بدبختیه که باز شده توم. شقایق رو نگا می‌کردم، آ رو نگا می‌کردم، و انگار فروپاشیدن جهانم رو فیزیک‌لی جلوم می‌دیدم. دراز می‌کشیدم، بلند می‌شدم می‌نشستم، پا می‌شدم، راه می‌رفتم، دوباره می‌شستم، دوباره پا می‌شدم. نشسته بودم بالاسر شقایق نفس نفس می‌زدم. دستاشو انداخت دورم، به زور کشیدم تو بغلش. دست و پا زدم که ولم کنه. ولم نکرد. فشارم داد. ترکیدم و بیست دیقه مدام تو بغلش هق‌هق کردم. بلندم کرد رفتیم تو بالکن. یه ربع دیگه هق هق کردم. سیگار برام روشن کرد. تو بغلش نگهم داشت.

اون اضطراب توی چشم‌هاش. اون خستگی توی صورتش. اون لبخند ازلی ابدی‌ش.

صبور‌ و بی‌دریغ. هیچ واژه‌ی بهتری وجود نداره. آ صبور و بی‌دریغه.

می‌خوام برگردم تهران یه پارتی بگیرم با همون ترکیب گودبای پارتی. و ساعت‌ها وسط همون حلقه باهاش برقصم. می‌خوام رو تمام آهنگ های هیستوری‌مون باهاش برقصم.

الکی می‌گم. دلم پارتی نمی‌خواد. دلم عروسی می‌خواد.

Thursday 24 March 2016

"The hearts I have touched..."


I wanna leave my footprints on the sands of time
Know there was something that, meant something that I left behind
When I leave this world, I'll leave no regrets
Leave something to remember, so they won't forget

I was here
I lived, I loved
I was here
I did, I've done everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I will leave my mark so everyone will know
I was here

I wanna say I lived each day, until I die
And know that I meant something in somebody's life
The hearts I have touched will be the proof that I leave
That I made a difference, and this world will see

I was here
I lived, I loved
I was here
I did, I've done everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I will leave my mark so everyone will know

I was here
I lived, I loved
I was here
I did, I've done everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I will leave my mark so everyone will know
I was here

I just want them to know
That I gave my all, did my best
Brought someone some happiness
Left this world a little better just because

I was here

I was here
I lived, I loved
I was here
I did, I've done everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I wanna leave my mark so everyone will know

I was here

ناامید شده بودم. خیال می‌کردم اون عطش، اون سرسپردگی مدام، اون گشودن قلب آدمی به عشق، به عاشقیت‌های مدام موازی، اون وسعت بی‌نهایت دل برای گنجوندن آدم‌های متعددی در عمیق‌ترین لایه‌ها،
اون آرزوی روی قله زندگی کردن، برای من نشدنیه. خیال می‌کردم از عهده‌ی آسیب‌هاش برای خودم و دیگرانی که درگیرم می‌شن نمی‌تونم بربیام. خیال می‌کردم انتهای هرراهی توی این پهنه یه قلب زخمیه برای آدمی که باهاش به قله رفتم و یه زخم عمیق برای آدمی که هر بهشت و جهنمی که خواستم برم همراهم اومده و یه احساس گناه همیشگی برای من. قانع شده بودم که اون تجربه‌ی ناب روی قله، نمی‌ارزه به زخمی که جا می‌ذاره رو قلب آدمایی که برام عزیزن. دیگه هربار با شنیدن این آهنگ که زمانی باهاش پر از زندگی می‌شدم، قلبم ضجه می‌زد که اون mark ی که به جا می‌ذارم از خودم اگه یه زخم باشه رو روح آدما، می‌خوام صدسال اثری از وجودم تو این دنیا باقی نمونه. دیگه I'll leave no regrets برام یه پوزخند بود. یه طعنه که هربار باهاش میومد: آره، حسرت نمی‌ذاری بمونه برات. اما یه کوه پشیمونی رو با خودت حمل می‌کنی. قبول کرده بودم که شجاعت پذیرفتن پیامدها رو ندارم. و خب آره، این بازی بدون وایسادن پای پیامدهاش خودِ جنگه. از بازی کشیدم کنار چون دیگه نمی‌تونستم آسیب‌زدن به آدم‌های عزیزم رو، آسیب زدن به عزیزی که پای تمام دیوانگی‌هام وایساده رو، تحمل کنم.

حالا، از احساس گناهِ یکی از عمیق‌ترینِ این تجربه‌ها رها شده‌م. خیالم راحت شده که اون اثری که ازم به جا مونده، «در مقیاس بزرگتر، در مقیاس چند ساله، در مقیاس زندگی»، چیز ارزشمندیه. و بالاخره یه جایی، وایسادم گفتم من به تو زخم زدم، و اون کاری که به نظرم برای آروم گرفتن درد اون زخم لازم بود رو انجام دادم. گوش دادم. صبر کردم. و برای یک بار هم که شده، خودم رو گذاشتم کنار و به اون چیزی فکر کردم که برای‌ اون بهتره.

در طول این فرایند، نگاهش کردم که دوباره جلوی چشمم شد همون آدمی که دوسال پیش دوستش داشتم، و بعد نگاهش کردم که رفت.

حالا خیالم راحته که برای یک بار هم که شده، قله رو نفس کشیده‌م. که می‌شه. که اون شجاعت رو پیدا کرده‌م بالاخره.

آیا برمی‌گردم به قله؟ برمی‌گردم به اون گشادگی؟ به اون باز کردن در قلبم روی عشق، هر وقت و هر طور که پیدا بشه؟
نه.
خسته‌م. خسته و زخمی‌ام. عشق، دوست داشتن، خود vulnerability ه. روحتو میذاری وسط که تراش بخوره. حساس و آسیب‌پذیر می‌شی. در شجاعانه‌ترین و صادقانه‌ترین شکل ماجرا، خودت پاره پوره می‌شی. برای تمام اون‌هایی که این آسیب‌پذیری رو دووم میارن، برای تمام اون‌هایی زخم می‌خورن و می‌مونن، برای اون‌هایی که «چه تازیانه‌ها که با تن تو تاب عشق آزمود/ چه دارها کز تو گشت سربلند» انقدر احترام قائلم که نمی‌دونم چطور بنویسم(سلام سین!). من خاک زمین رو بوسیده‌م و ترکش کرده‌م.

۲۴ سالمه. جوونم. زوده برای settle کردن. آره. اما واقعیت اینه که قلبم به جوونی سن‌م نیست. اگه توانش رو در خودم می‌دیدم، اون مدل زندگی ایده‌آل بود. اما الان که به عقب نگا می‌کنم، می‌بینم دلم می‌خواد خوشحال باشم. دلم می‌خواد آروم و عاشق باشم. و فقط می‌تونم اینو بگم چون خیالم راحته که شدنی بود. که فهمیدم تهش. که قله رو نفس کشیدم.

خوشحالم. دلم می‌خواد با اولین بلیط برگردم تهران.

Wednesday 23 March 2016

وقتی قرار شد همخونه داشته باشم، تصمیم گرفتم هیچی از زندگی عاطفی‌م باهاش شر نکنم. فکر می‌کردم همه‌ی گذشته‌م داستان‌های تموم شده‌ای ان که می‌خوام تو تهران جا بذارمشون. نمی‌خوام در تعریف کردن دوباره‌ی خودم حضور داشته باشن.

به دو هفته نکشیده بود که همه‌ی قصه‌های جاری رو براش گفتم. موضوع این بود که داشتیم با هم «دوست» می‌شدیم. و من نمی‌تونستم دوستی کنم بدون اینکه اون قصه ها رو شر کنم. چون هنوز بیشتر از تصورم جزئی از من بودن.

ماجرای پریشب اما درواقع دوسال پیش اتفاق افتاده. توی چیزهایی که برا همخونه‌م تعریف کردم نیست. اصلاً تعریف کردنی نبود. تا همینجا هم فقط شقایق و آا و تا حدی یه دوست مشترکمون در جریانن که من رو اون موقع‌ها دیدن. کسی که حال من رو تو اون ماه‌ها ندیده باشه هیچ جوره نمی‌تونه بفهمه قضیه رو.

حالا یه چیز بزرگی در من اتفاق افتاده و همخونه م فرسنگ‌ها از درکش دوره.
پریشب که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم در حین اون دیالوگ با یکی از دوستاش اومد خونه. خودمو زدم به خواب چون اصلا نمی‌تونستم از فضایی که توش غرق بودم بیام بیرون و معاشرت کنم.
حالا هی دارم ازش فرار می‌کنم.
دیشب پرسید چه خبر؟ گفتم هیچی. و خیلی زود رفتم تو اتاقم.
صبح ترتیب حاضر شدن و صبونه خوردنم رو عوض کردم که با هم نشینیم سر میز برا صبونه.
دلم براش تنگ شده.
منتظرم ماجرا ته‌نشین بشه توم و بتونم دوباره از خودم حرف بزنم بدون این که اشاره‌ای بهش بکنم.

ارتباط عجیبیه هم‌خونگی. عجیب و گاهی ترسناک.

Tuesday 22 March 2016

The morning after

-دارم گذارم از یکی از چگال‌ترین شکست‌های به پیروزی تبدیل شده‌ی زندگی‌ام را ثبت می‌کنم. یک دیالوگ شش ساعته داشته‌م دیرویز-دیشب، که قلبم را پوست کنده آورده به سطح. قلبم شفاف و حساس است. باید بنویسم تا عبور کنم -

۴:۴۳ بعدازظهر
کتابخونه‌ی دانشگاه
سرم رو از کتاب بلند می‌کنم و، شکوفه‌های صورتی پشت پنجره. اشک هنوز پشت چشمامه و از دیدن شکوفه‌ها لبخندم میاد.
همایون می‌گه «رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی....» میگه «رفت آن سوار، کولی. یک تار مو نبرده..» و من برای اولین بار در تمام دوسال گذشته، می‌دونم که نیست اینطوری. می‌دونم که چیزی از من جایی در اون ادامه داره.
و از همه‌ش مهم‌تر، حال خوبم از اینه که اون چیز، دیگه یه گلوله لای یه زخم چرکی نیست. نمی‌دونم چیه. نمی‌دونم چی ازش می‌مونه. اما گمون کنم چیز خوبی باشه...
و در نهایت، بعد از دوسال ، Redemption

۱:۲۲ ظهر
راه بین ساختمون جنوبی و شمالی
کلاس‌هام به واقعیت و به زمان حال برم‌گردوندن.
به شاگردم گفتم داریم راجب هولوکاست حرف می‌زنیم و مراقب واژه‌هات باش. گفت منظوری نداشتم. گفتم می‌دونم. اما مهمه که از یه فاجعه‌ی انسانی چطور حرف می‌زنی.
استعاره‌ها.. استعاره‌ها.. استعاره‌ها...

۸:۱۲ صبح
دفتر مدرسه
سبکی داره خودشو نشون میده. اون حفره‌ی تاریک توی قلبم دیگه نیست. یه کمی لای زخمش باز شده. اما شبیه وقتی چسب زخم رو می‌کنی، هوا می‌خوره به زخم، می‌سوزه اما تازه می‌شه. نفس می‌کشه. نفس کشیدنم هنوز عادی نیست. ناباوری.

۶.۵ صبح، تخت
باید فقط از این تخت بیرون بیام.
باید اینجا رو که اون دیالوگ اتفاق افتاده ترک کنم.
باید موبایلمو بذارم کنار که هی نرم بخونم کف کنم.
و‌ بعد روز شروع می‌شه و کار و زندگی. و عادی می‌شم. الان هنوز مست ماجرام. هنوز اون جایی ام که دیشب بودم. اصن شاید چراغ رو روشن کنم هم درست شه. فقط باید قدم اول رو وردارم. از ۴ بیدارم و برنمی‌دارم‌.
بسه... پاشم دیگه لطفاً.
کاش گرم‌تر بود هوا لا‌اقل.

Sunday 20 March 2016

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است.

چایی ریختم تو لیوان‌های سفالی سبز و آبی‌مون. یه غم ریزی تو دلمه از هزارجا. بال در بال سایه و لطفی رو گذاشتیم. من زیر پتوی زردم گوله شدم. هم‌خونه طراحی می‌کنه. مضراب تار روی قلب منه انگار. خونه آروم و مرتب و ساکته. بوی سنبل‌های عید، با یه ترشی‌ای که موندگی‌شون میاد، تو هواست. «یاد رنگینی در خاطر من، گریه می‌انگیزد.»

سال نو شده. من تصمیم رهایی گرفتم. رهایی از هزار چیز. از یه جنسی متفاوت از همیشه‌ی خودم. برعکس حتی. ولی دیگه تخصصمه. می‌دونم رهایی هرگز مفت به دست نمیاد. بها داره. از هرچیز و هرجنسی.

هواپیما که تکون می‌خورد موقع بلند شدن، ناگهان دیدم برای مرگ آماده‌م. نه که دلم بخوادش. اما براش آماده‌م. حسرت؟ تا دلت بخواد. اما اگه همون موقع می‌گفتن داریم سقوط می‌کنیم، تکیه می‌دادم عقب و چشمامو می‌بستم. به خانواده‌ام فکر می‌کردم. و می‌مردم.

دلم می‌خواد آخر ۹۵ که به عقب نگا می‌کنم، هیچ ویرونی‌ای تو تصویر نباشه. دلم می‌خواد هیچ لحظه‌ای نباشه که وقتی بهش فکر ‌می‌کنم قلبم درد بگیره. دلم نمی‌خواد هیچ لحظه‌ای تو ۹۵ از خودم متنفر باشم. دلم می‌خواد آسه برم آسه بیام. تبار خونی گل‌ها؟ «زیستن» گاهی هم این شکلیه. Low key. یه سال چرخ برهم نزنم هیچی نمی‌شه. گاهی باید کاری نکرد. باید نزیست. که زیسته باشی.

در من هزار پنجره رو به سکون دشتی باز شده که تا همین چند وقت پیش زیر پای گله گله اسب وحشی می‌لرزید.

لابد فرودگاه و توقف بین راه بهترین مکان و زمان داشتن این مکالمه‌ هستند.
هشت ماه فرار کرده‌م.

حالا به قلب ماجرا رسیده. حالا یکی یکی حرف رگ‌ها و دست‌ها را می‌زند. نفس عمیق می‌کشم.

گاهی هم باید بگذاری جادوی بعضی تصویرها و یادها مضمحل شوند در مرور بی زمانی بعد از سه سال. به دست خودش.

من دستم نمی‌رود به نوشتن بعضی چیزها. نفس عمیق می‌کشم و خداخدا می‌کنم خودش بنویسد حلالش کند این موجودِ در حال جان دادن را. این خاطره‌ی سلاخی شده را.
نمی‌نویسد ولی. او توی چشم‌های من نبوده هیچ وقت.

بردینگ. دو ساعت دیگر در خانه فرود خواهم آمد. بی‌مکانی تمام می‌شود.

پیمودن مسیر خیالی بین خال‌های صورتت، با سر انگشت‌هام.

اول آرزوی سال نو کرد برا من. بعد آرزوی سال نو کرد برای «ما».
عصاره ی آرزوهاش این بود که همو بفهمیم. هزار طوفان درونم آروم گرفت وقتی فهمیدم می دونه که ما همو نمی‌فهمیم. برای هر آرزوی گنده‌ای که کرد٬ یه آرزوی واقع‌بینانه تر هم کرد.
موهامو باز کردم. دوباره بستم. دوباره باز کردم. نگاش کردم وقتی آرزو می‌کرد. وقتی اشک می‌ریخت. وقتی لبخند می‌زد. و اشک ریختم. 
لال شدم بعدش.
براش نوشتم چه آرزوهای خوبی کردی. گفت مهمون اومده. باید برم. دستامو قلب کردم گذاشتم رو سینه‌م. بوس فرستاد. بای بای کردم. رفت. 

آرزو کرد یه وقتی بشه که خودمونو بفهمیم و همدیگه رو بفهمیم و بعد٬ بشه که جفت بشیم با هم.
آرزو کرد دفعه‌ی بعد که دارم از ایران می‌رم٬ ذهنم پر از فرار ازش نباشه. 


Saturday 19 March 2016

رزلوشن ۹۵ هم.


کولی کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

Tuesday 15 March 2016

تلگرام. نوشته وانمود کن ایمیله و بعدا جواب بده. بعد نوشته که چت ه و تو ماشین یکی که اسمشم نمی‌دونه ترنس گوش می‌ده و تو شهر می‌چرخه. و نوشته که دیر به دیر می‌نویسه و این یعنی هنوز پیام‌هایی تو راهن.

من؟ منتظر اتوبوس. برم دو تا کار داون تاون بکنم، سریع خودمو برسونم خونه پیش مامانم.

سه روزه منتظرم ایمیل تولدشو جواب بده. حالا یهو تلگرام. یهو می‌بینم دلم نمی‌خواد بقیه‌ی این مسیجا بیان. باتریم کمه و رو باتری سیوینگ ه موبایلم. تلگرام خودش آپدیت نمیشه. باید هی بازش کنم. هربار که می‌نویسه کانکتینگ، دلم می‌خواد چیزی توش نباشه.

تو با خودت هم دشمنی...

Monday 14 March 2016

از سفر بر گشتم. بعد از بیست و چهارساعت بیخوابی، ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدم خانه. فرودگاه و هواپیما پدرم را درآورده بود باز. توی‌ توقف دوساعته‌مان در هلسینکی فنلاند، خیره به پنجره مدام فکر می‌کردم که هواپیمای آن‌ پشت آدم‌های همراهم را به خانه‌شان برمی‌گرداند. به شهرشان. به جایی نزدیک خانواده و گذشته‌شان. هواپیما من را هم به خانه برمی‌گرداند البته. دلم برای آرامش شهر کوچکمان و برای شب‌های هم‌خانگی تنگ بود. مامان و خواهر و بچه‌ها هم که امروز می‌آیند. هواپیما حتی مرا به خانواده‌ام هم می‌رساند. اما هربار یکی می‌گفت «باورم نمی‌شه داریم برمی‌گردیم خونه» بند دلم پاره می‌شد. توی یک جمله‌ی اینطوری، که کشوری را «خانه» صدا می‌کنی لابد، من جا نمی‌شدم. تمام راه کتاب خواندم و فیلم دیدم. برعکس عادت پروازهای طولانی، هیچ ننوشتم. قند توی دلم آب نمی‌شد و نوشتن نداشت. آهنگ هم گوش ندادم. مدام توی سرم شادمهر پلی می‌شد. «باید تو رو پیدا کنم، تو با خودت هم دشمنی». از فرودگاه جی‌اف‌کی که زدیم بیرون جانی برایم نمانده بود. نشستم صندلی عقب ماشین دوستم و تا خود استیت کالج سکوت کردم. هرازگاهی پرسیدند خوبی؟ گفتم آره، خسته‌م. و بعد از ده روز هم‌سفری دیگر عادت کرده بودند که اولین واکنش من به خستگی لال شدن است چون انگلیسی حرف‌ زدن در این جماعت هنوز بعد از هفت ماه یک تلاش مداوم می‌خواهد.
حدود ۱۲ رسیدم خانه. هم‌خانه مهربان منتظرم بود. شام خوردم. چای ریخت و گپ زدیم. من از سوئد تعریف کردم و از هیجانم برای برنامه‌ی جدیدم. از ایده‌ی اینترنشیپ دوماهه در یکی از مدارس پناهنده‌ها. او از ده روز تنهایی در خانه گفت. از روزی که هوا ناگهان آفتابی شده و همه‌ی شهر ریختند توی خیابان‌ها و پارک‌ها و بارهایی که توی خیابان میز و صندلی دارند. دارد بها می‌شود. همخانه سبزه گذاشته. اینجا خانه‌ی ماست. من اینجا آرامم.

حالا صبح فرداست. باید بلند شوم دوش بگیرم و اتاقم را مرتب کنم. مامان سه ساعت دیگر اینجا خواهد بود. توی خانه‌ی من. از فکرش گریه‌م می‌گیرد. گریه‌ای بین خوشحالی و دلتنگی. برنامه دارم کل امروز را لیترالی توی بغلش بشینم. ادای بی‌نیازی در آوردن را همان پیارسال که خانه‌ی خودم بودم ترک کردم.

دلتنگم. این را کسی جز آدم‌هایی که خودشان از خانه دورند نمی‌فهمند. تا دهن باز می‌کنم به گفتن اینکه دلتنگم، ناگهان رگبار شروع می‌شود. «دلتنگ برا چی؟ مگه مامانت داره نمیاد پیشت؟ مگه پیش شقایق نبودی؟ مگه خواهرت نزدیک نیست؟ مگه کارتو دوست نداری؟ حواستو جمع کار و زندگی ت کن غصه نخور.»
من دیگر دلم نمی‌خواهد دلتنگی‌ام را برای کسی توجیه کنم. دیگر بس کرده‌ام توضیح دادن فرق «غصه خوردن» و «دلتنگ بودن» را. خسته شدم از هی کلمه چیدن برای توصیف این وزنی که همیشه روی سینه‌م است حتی در خوشحالی‌های ناب. خسته شدم از حرف زدن‌ با آدم‌هایی که وقتی حرفت از فیلتر گوش‌هایشان رد می‌شود می‌افتد توی دسته‌بندی نق‌نق کردن‌های از دوری. و بعد جواب‌های آماده‌شان. یادآوری اینکه چرا رفتی. یادآوری اینکه داری رویایت را زندگی می‌کنی. یادآوری اینکه رفیق جانت به فاصله‌ی دو اتوبوس نزدیکت است. انگار اینها حق دلتنگی را از آدم می‌گیرد. انگار خرید و فروش است. خانه را دادی، رویا را گرفتی. انگار مدرسه باید جای خانه را توی قلب من پر کند.

اما دلم می‌خواهد اینجا، برای دل خودم، بنویسم که دلتنگم. که دلم برای تمام چیزها و تمام آدم‌ها و تمام فضاها تنگ است. که هرچقدر هم جا‌بیفتی، هرچقدر هم دوست پیدا کنی، هرچقدر هم دوست‌هات هزارگوشه‌ی دنیا باشند، باز دلت برای تهران، برای خانه، تنگ می‌شود. از حالا تا هواپیمایی که موقع نشستنش از پنجره به چراغ‌های تهران خیره می‌شوم و اشک کم کم تصویر را محو می‌کند، سه ماه و خورده‌ای مانده. دلتنگی بعد از هر حمله شکل تازه‌ای می‌گیرد. حالا، بعد از هشت ماه، جور پخته‌ای شده. کم کم دارم می‌فهمم دور از خانه زندگی کردن چرا همیشه سخت می‌ماند. دلتنگی می‌رود توی لایه‌های زیرین قلبت. جزئی از بودنت می‌شود. قاطی خمیره‌ای می‌شود که تو را ساخته.  مثل درد مفصل شست پا که بعد از عمل هرگز خوب خوب نشد و دیگر حرف زدن ازش بی‌معنی‌ست، دلتنگی دیگر توی جواب «حالت چطوره؟» ها پیدا نمی‌شود. چون همیشه هست. دیگر جزئی از حالِ آدم نیست. جزئی از بودن آدم است. مثل مرگ پدربزرگ. مثل باختن یک عشق.

تهران بهار است. عکس‌های تجریش و ولی‌عصر  اینستاگرام حالم را بد نمی‌کند. کسی هنوز از مدرس عکس نذاشته. اما آن هم بعید است. دلتنگی آنقدر به عمق رفته که این چیزها تلنگری نمی‌زنند بهش.

سال تحویل خانه‌ی خواهرم خواهم بود. مامان هم هست. خوشحالم.

ماه هشتم.

Sunday 6 March 2016

سفر، دور شدن از استرس‌های مدرسه، استراحت.

و وقتی میگم استراحت، وااقعا استراحت: یه هاستل ناز و آروم و مهربون. یه روز تا ۱۱ خواب، صیونه ی قشنگ، بعد گشتن تو شهر تا شب. شب مست، تاظهر خواب، بعد رفتیم یه جا استخر و جکوزی و سونا و کلاً فاز ریلکسیشن. بعد برگشتیم شام پختیم.

انقباض هام شل شده‌ن. خستگی‌م در رفته. ولی روی دیگه‌ی سکه، خالی شدن ذهنم، برگشتن دلتنگی‌ها. برگشتن برزخ‌ها. برگشتن کلا.