Wednesday 28 August 2013

"من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق..."

 
و وقتی جادو رو می‌پذیری و با سر می‌ری توش، کی گفته که فقط به نفع تو عمل می‌کنه؟
ولدمورت شو رو کرده حالا انگار...

 

Tuesday 27 August 2013

oh my friend we're older, but no wiser...
 
اینو نوشته ته ایمیلی که توش خبر داده داره میاد دانشگاه ما فوق بگیره. قلبم وایساد.
 
و من نیم ساعته دارم سعی می کنم یه پست بنویسم راجع به این اتفاق. و نمی شه

جهان برای اولین بار داره خودش با دست خودش دوستِ از دست رفته ای رو بهم پس می ده..

Monday 26 August 2013


"مثل آن کودکی که می خواهد
ماهی اش را به آب بسپارد"

"ببين چگونه در زير آب زار مى زنيم.."

رابطه اى كه تو يه دورانى از آدم، به خاطر ويژگى هاي منحصر به فرد اون دوران شروع شده رو، ميشه بدون ضربه به دوران بعدى برد؟ 
رابطه اى كه ريشه ش تو بخشهايى از شخصيت آدم شكل گرفته، كه حالا در ادامه ى يه روند طولانى از شخصيت آدم كنار گذاشته شده ن..؟

آيا آدم هرگز مي تونه يه جايى برا خودش تو اون آدم پيدا كنه كه باهاش راحت باشه، وقتى از جاى قبلى با ضربه ى شديدى بيرون افتاده؟ نه اينكه بيرونش انداخته باشن. زندگى هركدوم از اون آدمها يهو يه فكت هايى رو بهش نشون داده باشه كه سيلى طورى رو آدم و رابطه فرود اومده باشه مثلاً..
وقتى جاگير شدن تو يه آدمى توان و جان برده باشه، و ضربه براى يكى دو روز ناتوان كرده باشه آدمو..
(اگر هم "هرگز" ميتونه، از پاى چت و از لاى كلمه ها مى تونه؟)

آدمى كه منم، از پسِ كينه هاي غرورش برمياد؟ آب ميشه دوباره؟ مخصوصاً وقتى غرورش رو خودش زخمى كرده باشه نه طرف مقابلش، كه حالا اون بتونه غرور آدمو ناز كنه و آشتى كنه باهاش.. مخصوصاًتر وقتى زخما اينهمه تكرارى باشن و غرور اينهمه بى اعتماد؟

نمى دونم..
دلم ميخواست روابط انسانى رو ميشد پاز كرد. براى يه ماه مثلأ. اين "زمان" بى شرف ولى "صبر كردن" آدم رو هم پر از سرما و گرما و فلان مى كنه..

Sunday 25 August 2013

می‌دونم که دارم شورِ "داره یه سال می‌شه" و "وای من چه دوست پسر خوبی دارم" رو درمیارم.
ولی خب،
دقیقاً امروز یه سال شد.

از اون روزی که پایتخت دیدمش، خسته از تمام انرژی‌هایی که تو خونه به خانواده‌م حروم کرده بودم، و مطمئن از این که دیگه نمی‌خوام چیزی رو فداشون کنم، دیگه نمی‌خوام براشون صبر کنم.
 
از اون سؤال چهارکلمه‌ای ساده، و "آوره" گفتن ساده‌تر من..
 
چقدر خوشحالم که اونقدر عاقل بود و تو اون انفجار هیستریک چند ماه قبل من، وقتی ادامه دادن اون حجم بی اسم احساس برام غیر ممکن شده بود، نذاشت شروعش کنیم. نذاشت همه چی از هق هق گریه کردن من شروع بشه. گذاشت فصل گریه گذشته باشه. گذاشت همه چیز مثل خودِ ما شروع بشه. ساده و بی استعاره و آسون. چقدر خوشحالم که اول فرق "ساده و بی‌استعاره و آسون" رو با "رام و کم‌شیب و پرملال" فهمیدم، بعد شروع شدیم..
 
امروز باید از اون روزهای "گوربابای دنیا و کار و درس و زندگی" می‌بود. با موبایل‌های خاموش، صبحونه‌ی تو خونه‌ی من با نون بربری تازه و "پاشو پاشو نخواب" و هزارجور مربا، با هزار بار اینتراپت شدنش و تا ظهر طول کشیدنش، پتوها و بالش‌های پخش و پلا همه جای خونه، سیگارهای کیفور،  ناهار -اگه حالشو داشتیم در بیایم از خونه- ساندویچ دو تومنی، عصر یه سر پایتخت، یه بار هم قهوه قجری، یه بار هم شیلا، یه بار هم باید تا دم خونه‌ی مامان بابای من می‌رفتیم، از سر خیابون شیرکاکائو می‌خریدیم، اون کوچه‌ی عزیز و اون ‌گوشه‌ی عزیزترین... خدارو چه دیدی؟ شاید دیوانه می‌شدم و می‌گفتم بیا یه سرم تا اقدسیه بریم.. و بعد تو مترو برمی‌گشتیم پایین.. شب، خونه‌ی من...
 
به جاش من اینجام و اون اونجا.
به خدا که این روزها رو از این جهانِ هزار تیکه پس می‌گیرم من.

Friday 23 August 2013

Center of Gravity

من نیستم، نگاه کن؛ این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

همین یک بیت شعر اگه چهار روز زودتر به چشمم خورده بود، می‌تونست برای یه هفته به فنام بده. امروز، همه چیز فرق می‌کنه. "همه" چیز. به تمام آدم‌های دور و برم نگاه می کنم که تو یه سال گذشته چقدر رابطه م باهاشون به سمت یه تعادلی رفته. راجع به این تغییرا می‌تونم پاراگراف‌ها بنویسم. می‌نویسم هم.
 
فعلآ که خانومِ استاد کاراته، وسط یه تمرینِ سه تا مشت و لگدِ پشت سر هم، آدم رو درست وسط ولگد نگه می‌داره. و میگه
Your force comes from the ground. keep connected to it.
و بعد که من با تعجب به بدنم نگاه می‌کنم که در -انگار- نا متعادل ترین حالت ممکن، رو یه پای خم، وایسادم و نمی افتم، می فرمایند:
Good.. now you're finding the center of gravity. That is what gives you balance. hold it right there..
 
انگار  تمام اونچه که بهم گذشته در این سال‌ها، متراکم شد تو یه ماجرا -آخرین ماجرا- ، طوفانِ آخر رو راه انداخت، و بعد، درست روی center of gravity فرود اومدم..
شبیه آخرین حرکت کاتا، که رو اون استنسی که کاتا رو تموم کردی چند ثانیه می‌مونی، با دستت تو هوا مثلآ. بعد آروم همه جاتو رو یه مسیر مشخص جمع می‌کنی تا برسی به حالتِ وایساده‌ی اولت..  و بعد میگن "یَمه" یعنی مثلآ "آزاد". و نفستو میدی بیرون و تموم می‌شه..
 
من فعلاً hold it roght there هستم.
 

Wednesday 21 August 2013

آدم وقتی توی شهر خودش خونه ای برای خودش داشته باشه، دلش یه طور دیگه برای شهرش تنگ میشه.
 
تصویر برج میلاد توی پنجره ی ساختمون روبرویی تو شب هم نه.
فقط نیم ساعت تنهایی رو پشتی های سبز
سیگار و چایی و نوتلا. یا شاید مربای به.

نیم ساعت تنهاییِ امن و آشنا. تنهايى بدون بي پناهى.
 

اولین قانون

یادم باشه هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت،
چیزی رو اینجا ننویسم برای این که به یه نفر بگمش، یه طوری که انگار نگفتمش. هیچ وقت.
 
-برای جلوگیری از به گه کشیده شدن اینجا مثل وبلاگ قبلی-
 

Tuesday 20 August 2013

برای رفیقی که بعد از ایمیل طولانیِ از راه دورت برات بنویسه "نامه ت رو خوندم"،
باید مرد.

Sunday 18 August 2013

"و عشق، پیروزی آدمیست. هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد"

یک سال پیش، همین موقع‌ها.
هی دست و پا می‌زدم که "خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی/ نه شور شعله بر سرمای درون". خیال می‌کردم عشق اگر با چهره‌ی سرخش نیامده باشد یعنی کاملآ نیامده. خیال می‌کردم اگر "چونان که التهاب بیابان سراب را" نخواهمش، یعنی کاملآ نمی‌خواهمش. خیال می‌کردم "شب خسته، خواب را" طورِ کافی ای نیست برای خواستن.
نچشیده بودم هنوز. من تا آن موقع دخترک پریشانِ به در و دیوار کوبانی بودم که عشق برایش یک حجم سوزانِ کویری بود. شن‌باد. تجربه‌های عاشقانه اش بیشتر از این چیزی یادش نداده بودند.
بار اول که پر از احساس گناه خودش را به شورِ تازه متولد شده ای سپرده بود که نمی شناخت. یواش یواش رفته بود تا شانزده ساگی. معصومیت عشق چهارده سالگی اش کلافه اش کرده بود. بلوغ آمده بود، تنش بیدار بود. دست‌هایش آتش گرفته بودند و "او"، آرام و سربه زیر -مثل همیشه- کنارش راه می‌رفت. "او" هم مثل خودش، لای تورِ قضاوت‌های تند و تیزِ چهارده سالگیِ دختر گیر کرده بود. حالا مقابل این شانزده ساله‌ی گر گرفته که ناگهان کنار خیابان بغلش کرده بود، نمی‌توانست پا به پایش بیاید. یا نمی خواست. فرقی می کند؟
شانزده سالگیِ من کمتر از چیزی که میخواست داشت. قلبش، ذهنش، تنش، نا تمام مانده بود. "او" آنجا بود. از دور دوستش داشت. نمی‌تنید به جانش. کافی نبود.
عشق بعدی -که انگار "هماره فاجعه است" - آمده بود طوفان کرده بود. او را از خودش کنده بود. رنگ‌های تندش را پاشانده بود. جهان را طور دیگری کشیده بود . او از میان هیچ جا آمده بود و لای سیاهی ها، آتشِ زیر خاکستر مانده را دیده بود. دیده بود که چطور با هر نفسش انگار با تمام قوا فوتش کرده باشد، گر می‌گیرد. فوت کرده بود. گر آتش را در آغوش کشیده بود. دختر در داغیِ یکی از روزهای مردادِ شانزده سالگی، زیر آفتابی که از پشت پرده‎های قرمز اتاقش رد می‎‌شد و شره می‌کرد روی ملافه‌های آبی، زن شده بود.
تمام پنج سال آن رابطه را بر آتش نشسته بود. خواسته بود. خواسته شده بود. بی وقفه. یک نفس به جان هم پیچیده بودند. نفس هم را بریده بودند گاهی. سنگین سنگین بر دوش کشیده بودند بار یکدیگر را. روزهای دوری را. شور شعله. که هی همه چیز را می‌سوزاند و ققنوسی در میامد و دوباره خودش را آتش می‌زد و دوباره.
آخرش هم که ققنوس لای خاکسترها خفه شد.
مثل ماجرای ذبح می‌ماند. گوسفندی که خودش بمیرد مردار است. ققنوسی که نسوخته هم مردار است. از مردار که ققنوس نمی‌زاید.

بعد از این 9 سال، عشق با چهره‌ی آبی‌اش آمده بود. از کجا باید می‌شناختمش؟

غریزه‌ اما خودش آدم را به جای درستش می‌کشاند.
آرام آرام مرا در گهواره‌ی آغوشش گرفته بود و از گرداب دراورده بود. "در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد". نشسته بود بی صدا و با حوصله زنجیرها را باز کرده بود. من که لای زنجیرها از تقلا بی‌جان شده بودم، خودم را به دستش رها کرده بودم. همینطور که آرام نشسته بودم تا زنجیرها را باز کند، غر می‌زدم که چرا این بار طوفان ندارد؟ چرا آرامم؟ چرا از تشنگی اش نمرده ام؟
رهایم کرده بود از زنجیرها.
همانجا به شانه‌اش تکیه داده بودم و غرها خودشان گم و گور شدند در آرامش ِبعد از رهایی. در را باز کرده بودم روی عشق، با این لباس تازه‎ی جذابش. چشم‌های تازه‌ای داشتم برای دیدنش... و تازه کم کم از زیر این رخت و لباس تازه، رنگ آشنای چهره‌اش پیدا می‌شد.

حالا، آرام و کافی.

"توفان‌ها
دررقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند"
به صدای این نی لبک چنان عاشقم که انگار تمام زنان جهان در من آواز می‌خواهند.
بمان.

Saturday 17 August 2013

"- face your deepest fear and then you are free- this kind of dramatic challenge only happens in movies )
- so you mean it doesn't happen in real life?
  who told that?
-cause there is always another fear.
- maybe people are used to this phrase, that movies are different from life. maybe it is similar."

 
کی گفته؟ کی گفته زندگی نباید شبیه فیلما باشه؟
 
 
 
پ.ن: من هیچ جای این دیالوگ نیستم. یکی دیگه داشت مخ یکی دیگه رو میزد.

...جنگ ادامه داره

مچ پام رسمآ نمی ذاره تمرین کنم.
امروز آخرای کاتا تو یه چرخشی یهو وحشتناک درد گرفت. در این حد که صدام درومد. کاتا رو به زور تموم کردم، گفتن می خوایم کاتای جدید کار کنیم. کاتای دوم خیلی هیجان انگیزه. هی منتظرش بودم. و الان، حتی نمی تونستم رو پام وایسم. گفت وقت نداریم یاد بدیم. اونایی که بلد نیستن می تونن وایسن سعی کنن باهامون بیان، می تونن برن بشینن. راهی نداشتم جز اینکه لنگان لنگان برم بشینم.
 
یه آقای پنجاه ساله هست، کمربند سیاه، که آخرای کلاس میاد همیشه یه کامنتایی میده رو حرکتام. خیلی ناز و آرومه. یواش میاد جلو، روبروم وایمیسته، به هم تعظیم می کنیم می گیم "اوس"، بعد شروع می کنه به توضیح دادن حرکتایی که اشتباه می رم، و تعریف کردن از کاتا هام :دی
امروز اومد یه چیزایی گفت، بعد گفت چیزیته؟ براش گفتم که پام چشه. گفت
I see.. that's why you didn't practice the next Kata...  I was thinking it was not like her.  so you were in pain. I was not wrong
 
خوشم اومد. این تصویر رو دوست داشتم. این که تعجب کرده بود از این که من یه کاتای سخت جدید رو با کله نرفتم توش.
 
ولی دلیل نمی شه که از پام عصبانی نباشم. هربار نگاهم میفته به اون یه ذره ورم باقی مونده، یاد اون چرخش ته کاتا میفتم که ریده شد توش، حرصم می گیره.  خ خ خ

Friday 16 August 2013

جانِ شیفته

یک.
صبحا و عصرها تو مترو جان شیفته می‌خونم. غرقم می‌کنه. نصف چیزهایی که راجع به خودم و دوستام می‌فهمم و نمی‌تونم بیان کنم رو بیان می‌کنه. گاهی نفسم رو بند میاره انقدر که خودم رو توش پیدا می کنم. گاهی آنت، گاهی سیلوی. از بعضی صفحه هاش عکس می گیرم. بعضی هاش ولی انقدر بی رحمانه خودم رو میذاره جلوم که ترجیح می دم یادم نمونه.
و بعد، چون بهم واژه داده، حال خودم رو بهتری می‌فهمم گاهی. و این همه چیز رو شفاف‌تر می‌کنه. و من هنوز همونم که از شفافیت فرار می‌کنه چون اون ته می‌دونه یه چیزایی از لحظه‌ای که شفاف بیان بشن دیگه اون برقِ الآنشون رو ندارن. دیگه معمولی می‌شن. من هنوز می‌دونم که نیمی از جهانم رو رو آب ساختم. رو چیزهای دوپهلو. رو "شاید" ها.
 
دو.
کاراته کمرنگ شد یهو. مچ پام به گا رفت.
یعنی چند روز بود درد می کرد. بعد به دلایل مختلف دو سه روز نشد برم کاراته. کم کم خوب شد. دوباره که رفتم، یه ساعت تمرینم رو کردم و فقط کم درد وقتایی که پشت مچم باید کش میومد. بعد که تموم شد، از رختکن که اومدم بیرون یهو دوبرابر شده بود از ورم. حالا هی کجدار و مریز تا ببینیم چی میشه.
 
سه.
تجربۀ داغ داغش رو گذاشت کف دستم. گفت یا براش بنویس یا از دستش می‌دی. بعد گوشی خریدم و وایبر و این بساطا. تب آروم شد. حالا می‌دونم که باید بنویسم. نوشتن، راه نجات ماست از فاصله. از مغلوب شدن به فاصله. همراهم بشین رفقا.
 
چهار.
تو داری از یه ناحیه‌ی امنی سر می‌خوری میری تو یه ناحیه‌ی ناامن. و مرز این دو ناحیه فقط یه جمله‌ست. فقط یه جمله بود. و تو نمی دونی که چقدر دیالوگ‌های مختلف داشتم باهات توسر خودم، راجع به همین یه قدم و همین یه جمله. اگه رومن رولان بودم تاحالا صفحه‌ها راجع به اونچه که داره می‎گذره نوشته بودم.
تو شدی از اون آدمهایی که نباید باهاشون مست کرد...
و می‌دونی که من عقب نمی‌رم.
 
پنج.
دوتا سفر تو راهه ایشاللا.
بلکه یه کم روزهام وزن بگیرن...
 
شیش.
تایتل اسم کتاب نیست. تایتل حال منه.
 

Wednesday 14 August 2013

من از آن روز كه دربند تو ام

يادم باشه تو اين دورى هاى طولانى هرساله از دوست پسرم اگه ميخوام شيطنت/گه كارى اى بكنم همون دو-سه هفته ى اول بكنم. 
 ديگه بعدش دلتنگي يه طورى گلومو فشار ميده كه كلاً حوصله ش نمي مونه. در اين حد كه سوژه به وضوح تيك ميزنه و من وانمود ميكنم انقد سرگرم ورم پامم كه حتى نميشنوم صداشو. 

اندر باب تعهدهاى درونى و بي زنجير

Monday 12 August 2013

نق

از یه جایی به بعد، دیگه می دونی نزدیکی های پریود از کی باید فاصله بگیری و به کی باید تکیه بدی.  می دونی کی می تونه کاری که کنه که از احساس خواسته نشدن بمیری، و کی می تونه یه جوری آروم و بی ادعا بخوادت، که اصن نفهمی چی داره میشه.

الان پریودم و وقت خوبی نیست برای تعمیم دادنش...

 
 

Saturday 10 August 2013

"بافته بر قماش جان.."

دیشب تقریبآ نخوابیدم. سودایی.. خیلی سودایی..
 
امروز تو کاراته تمام حرکاتم کند شده بود. و انگار بدنم داشت هوار می زد که ببین! من نرسیدم هنوز اونجایی که داری بدو بدو ازش رد میشی. هی ضعفهاش رو می کرد تو چشمم. خسته نمی‌شدم. نفس کم نداشتم. حتی تمام وقتهایی که مشت رو جلوت نگه میداری و انگار بازوت داره میفته رو به راحتی رد کردم. تمرین‌های انعطاف رو حتی. اما بدنم یه راه اعتراض دیگه پیدا کرده بود. راه نمیومد. با تمام تمرکزم به این فک می کردم که باید لگنم رو تو یه حرکت بکشم جلو. اما دقیقآ تو اون لحظه می رفت عقب.
 
صبح که داشتم تصمیم می‌گرفت با این کم‌خوابی و خستگی آیا برم یا نرم، نشسته بودم رو مبل با لیوان چایی یخ کرده تو دستم و  فکر می‌کردم که اگه نرم این سودا منو تو خودش غرق می‌کنه. احساس میکردم دارم سلول به سلول از جهان واقعی کنده می‌شم. و تنها راه موندنم اینه که کاراته دوباره تنم رو یه جا جمع کنه.
 
حالا سودا رفته. تمرین امروز تو سکوت برگزار شد. تمام وقتهای قبل و بعدش رو کاتا تمرین کردم که مجبور نشم با کسی حرف بزنم. گذاشتم که همه چیز توم ته نشین بشه. و عدل همین امروز ربط کاتا رو بشنوم به عناصر چهار گانه.  و تو چشام نگاه کنه بگه نمیشه یکی رو قوی کنی و بقیه ضعیف باشن. نگاه کردن کاتایی که می زنی دیگه دلپذیر نیست.
میگه تو زمین رو می فهمی. خاک رو می فهمی. محکم اجرا می کنی. تو اون استنس ی که وایسادی استواری. اما جریان نداری. آب رو آدم نمی بینه تو حرکاتت. وصل نیست. ناگهانه.. (نقل به مضمون). "از یه نقطه ی پرفکت به نقطه ی پرفکت بعدی پریدن فایده نداره. باید جاری بشی بین دوتاش."
و من که اشک پشت چشمامه فکر کنم که لامصب من فقط اومدم کاراته تمرین کنم. چرا این کارو با من می کنی؟

Wednesday 7 August 2013

"انقد نگهش دار تا از ماهیچه هات دود بلند شه"

تاول‌ زدن پا
ترکیدن تاول
پوست تازه
تاول زدن پوست تازه
ترکیدن تاول
...
 
وقتی هرروز میری تمرین وقت نداری از این چیزا اذیت بشی. وقت نداری حتی بفهمی کی ترکید و کی پوست تازه اومد.
وقتی هرروز میری تمرین قبل از سرد شدن بدنت و شروع اون دردهای عضلانی ورزش سنگین بعد از مدتها بی حرکتی، دوباره ورزش سنگین می‌کنی و گرم میشی.

استراتژی اینه:
به بدنت وقت نده بفهمه چه بلایی داری سرش میاری.
 

Tuesday 6 August 2013

حرف تازه‌ای ندارم. دارم فکر می‌کنم. خیلی یواش و خیس خورنده. خیلی بی نتیجه. روشن‌گر نیستند اما همین که خیس می‌خورند یک باریکه نوری را می‌اندازند روی یک نقطه ای و می‌روند. شبیه روشن و خاموش شدن فایرفلای‌ها در غروب تابستان.
این را که نوشتم فهمیدم هایکو می‌خواهم.
از آن وقت‌هاست که اگر تهران بودم موبایلم را خاموش می‌کردم، تمامِ قفسه‌ی ژاپنی‌هایم را خالی میکردم روی زمین و غلت می‌زدم لایشان. حسابی که سیراب شدم، جمعشان می‌کردم و تائو را می‌آوردم. باقی اش نوشتن ندارد.
 
به جایش عصرها می‌روم لای مشت و لگدهای کاراته تنم را رام ذهنم کنم. خودم را کی رامِ چی می‌کنم پس؟
 

.ماه یعنی ناممکن


... هیچ فرقی نداره اینش، قله موندنی نیست، قله محل گذره. فرقش فقط تو کیفیت جراحاته و رهاورد..

... آدم بسیاری وقت ها نمی تونه "ماه" رو نخواد، نمی دونم... حداقل یادت باشه که ماه یعنی ناممکن...
 
...اون یورتمه رو رد کرده ی و می تونی بهش فکر کنی اما به موازات این فکر کردن و فازی که ازش رد شده ی، الان وسط یه یورتمه ی دیگه ای..
 
...الان که داری این فکرا رو خیلی منطقی راجع به چیزی که گذشته و به زعم خودت چیزی که در آینده پیش میاد می کنی، یه حالی وجود داره که توش یه نیرویی که نمی دونیش و کنترلی روش نداری داره جلو می بردت، فارغ از همه این فکرا...

Saturday 3 August 2013

"اوس"

امروز اولین روز تمرین کاراته بود. سخت و عجیب.
 
واقعآ آدم ممکنه انقد غرور داشته باشه و ندونه؟
وقتی وارد زمین میشی، باید تعظیم کنی و بگی "اوس". گویا این "اوس" در زبان ژاپنی ای که اینا تو کاراته استفاده می کنن یعنی همه چی. چشم، مرسی، بله، ببخشید، ..
سختم بود. یعنی سختم بود به زمین خالی تعظیم کنم. به استاد، به حریف، به هرکی تو زمینه (یه آقای 50 ساله، یه پسر حدودآ سی ساله (سلام م! بله. آقای سی ساله)، یه دختر هشت ساله و یه پسر 7ساله). موقع آیینِ شروع و پایانِ تمرین، اون دو زانو رو زمین نشستن و سرو انداختن پایین، اون احترام گذاشتن شبیه سجده، برا هرکدوم باید با یه چیزی تو خودم می‌جنگیدم.
اینکه همه با هم تمرین می‌کردیم. همه‌ی اونایی که بلدتر از من بودن، کمربند مشکی‌ها حتی. بعد اینکه باید خودتو می‌رسوندی. همه بلد بودن و تو اونی بودی که دست و پات به هم می‌پیچید و حرکات رو به طرز مضحکی انجام می‌دادی. اما باید انجام می‌دادی.
 
و اون انگیزه‌ای که توت می‌جوشید. برا اینکه بیشتر تمرین کنی. برا اینکه بدنت رو رامِ ذهنت کنی.
 
فک کنم -همون قدر که قبل از شروعش تصور می‌کردم- دقیقاً همون چیزیه که لازم دارم.
 
فعلاً انگیزه اون قد بالا هست که می‌خوام دوشنبه هم بعد از کار برم اونجا. تا ببینیم چی می‌شه.

Friday 2 August 2013

 
مرا گویی که را یی ؟
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم
چنین مجنون چرایی ؟
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم
مرا گویی
بدین زاری که هستی،
بدین زاری که هستی،
بدین زاری که هستی، به عشقم چون برآیی؟
به عشقم، چون برآیی؟
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
موج دریاهای عشقت
موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم


مرا گویی
مرا گویی
به قربانگاه جان‌ها
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها،
نمی‌ترسی؟
نمی‌ترسی که آیی؟
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم
مرا گویی
مراگویی چه می جویی دگر تو، ورای روشنایی؟
من چه دانم
من چه دانم


شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم من چه دانم من چه دانم من چه دانم.....

مرا گویی تو را با این قفس چیست؟
تورابا این قفس چیست؟
تورا با این قفس چیست اگر مرغ هوایی؟ این قفس چیست؟
این قفس چیست؟
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم
من چه دانم
...