Friday 29 July 2016

«هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست»

تابستان ۹۴.
تازه از استخر اومده بودم بیرون. مریم از بیمارستان زنگ زد، گفت حالش بد شده، بیاین. رو همون مایوی خیس لباس پوشیدم با بابا‌ رفتیم. مامان موند پیش مادرجان.
مریم پشت در اتاق نشسته بود و گریه می‌کرد. قلبم توی دهنم میزد. شوک دادن بهش. برگشته بود. هنوز پرستارا و دکترا بالاسرش بودن. تا بعدازظهر تو لابی و حیاط بیمارستان ایرانمهر سرگردون بودیم. یادم نیست چی شد که قرار شد ما برگردیم خونه.
داشتم از پله‌ها میومدم پایین. شهرزاد هم خونه مون بود. خاله و دخترخاله‌ی بابام هم اومده بودن پیش مادرجان باشن. تلفن زنگ زد. مامان ورداشت. بابا بود. چند ثانیه سکوت و بعد با صدای لرزون بهش گفت تسلیت می‌گم.
من نشستم روی پله و زدم زیر گریه. شهرزاد ببندم کرد بردم تو اتاق مریم. رو تخت نشسته بودم عر می‌زدم و جلو عقب می‌شدم چون گریه بس نبود برا خارج کردن اون درد ازم. شهرزاد شونه‌هامو ماساژ می‌داد. دخترخاله‌ی بابام اومده بود می‌گفت راحت شد نا جان. می‌دونستم راست می‌گه اما می‌خواستم بزنمش.  باقی‌ش رو یادم نیست جز یه صحنه گریه‌ی بابا تو آسانسور و انگشتر عقیق باباسرهنگ تو دستم و بعد خاکسپاری.

دیروز سالگرد مرگ باباسرهنگ بود. یادش می‌کردم از صبح و آروم بودم ولی. شب عموم به مناسبت اومدن من دعوتمون کرده بود رستوران. همه بودیم جز بقیه‌ی نوه‌ها که خارجن. وسطش یهو احساس کردم همین الانه که بزنم زیر گریه. احساس کردم نشسته‌م رو پله‌های سردِ خونه و یه بهت مادرجان نگاه می‌کنم و جهان ناگهان لرزان شده.
به زن عموم گفتم امروز سالگرد باباسرهنگه. گفت وای انگار دیروز بود. سکوت کردیم. تا چند دیقه بعد که باز شوخی‌های عمو. اما انگار دیروز نبود. برای من انگار صدها سال پیش بود. انگار یه قرن دیگه بود و حتی نوشتن از خاطراتش الان بی‌معنیه. دلتنگش هم نیستم. حقیقت مرگه که گاهی کمرم رو می‌شکنه ناگهان.

یازده سال شد.

Thursday 28 July 2016

نوشتن. نوشتن و کمتر تنهابودن.

بی‌اشتهایی قابل کنترل شده. هنوز بیشتر وقت‌ها میل ندارم اما می‌تونم باهاش مقابله کنم و وعده‌های اصلی رو بخورم. گاهی هم واقعا گرسنه‌م می‌شه.

حالا مشکل خواب شروع شده. یا شبا خوابم نمی‌بره، یا وقتی خودم رو حسابی خسته می‌کنم (مثلا از تجریش تا ونک پیاده می‌رم) و زود می‌خوابم، ۴ صب با یه خواب/کابوس آشفته و پریشون می‌پرم از خواب و دیگه نمی‌تونم بخوابم. مث بی‌خوابی‌های جتلگ هم نیست که کتاب می‌خوندم خوش می گذشت. بی‌قرارم. تمرکز نمی‌تونم بکنم. کلاً از وقتی شروع شده، نتونستم بیشتر از ۲ صفحه انگلیسی و ۶ صفحه فارسی پشت سر هم بخونم.

اول با یه دونه آلوینتای ۳۷.۵ شروع کردیم. بعد از ۴ روز شد دو تا. از فرداش عوارض حمله کردن. بی‌اشتهایی و تحریک پذیری عصبی‌. انقدر زودرنج و عصبی بودم که مدام سر افرا و مامان بابام و راننده‌ها تو خیابون و همه داد می‌زدم‌. موقع رانندگی از دست کسی که داشت جلوی من از پارک درمیومد شاکی می‌شدم و بوق می‌زدم (من عموماً بوق نمی‌زنم مگر برای هشدار وقتی یکی حواسش نیست داره می‌زنه بهم) کلا هی بوق می‌زدم. درست لحظه‌ای که دستتو از رو بوق ورمی‌داری می‌فهمی این تو نیستی و این عوارض داروئه. اما خب چی کار کنی؟ قبل از بوق زدن عصبانی‌ای و یادت نمیاد این تو نیستی.
[بهترین مثال رو شقایق زد یه روز. که وقتی سرماخوردی صدات می‌گیره، تا حرف می‌زنی می‌فهمی این صدای خودت نیست اما آگاهی ازش باعث نمی‌شه صدات برگرده سر جاش یا دفعه‌ی بعد با صدای خودت حرف بزنی.]

روز ۶م تپش قلب و اضطراب و تنگی نفس هم شروع شد.

گفت برگرد رو یه دونه. دوباره بعد از ۴ روز‌ بکنش دوتا. گویا دز ۳۷.۵ یه دونه‌ش تاثیر درمانی نداره. فقط برای اینه که تو خونت باشه و بدنت عادت کنه. علاوه بر اون، آرامبخش هم داد که اضطرابش رو کنترل کنه و قرار شد در زودترین وقت ممکن آرامبخش رو قطع کنم. اول آرامبخش نخوردم. که مثلا آخرین سنگر مقاومت و فلان. ولی بعد دیدم اضطرابا و تپش قلب‌ها قطع نمی‌شه و داشتیم می‌رفتیم شمال و خلاصه، خوردم. دیگه اضطراب ندارم. روزا کمتر بی‌قرار می‌شم.

اما خب با اینحال هر دم از این باغ بری می‌رسد دیگه.  اشتها و خواب و میل جنسی و از اون رو ارتباط های آدم با بقیه.

از یه طرف همه‌ی درگیری‌های جدی‌م با مفهوم افسردگی که انگار هی چهره عوض می‌کنه و گاهی مهربون‌تر و گاهی ترسناک‌تر میشه، همه‌ی ناامیدی‌ها و استیصال‌هام که نتیجه‌ی مخدوش شدن تصویرم از خودم و توانایی‌هامه، و از طرف دیگه این گربه‌رقصونی عوارض جانبی که قراره وقتی دز تثبیت شد تموم شه.

زندگیم یه جوریه انگار زیر پام یه چرخ نامرئیه که در هزار جهت می‌چرخه و حرکت می‌کنه. کسی این چرخ رو نمی‌بینه و تمام حرکاتش هم غیرقابل پیش‌بینی و خارج از کنترل منه. یه تلاش لحظه به لحظه در زندگی‌م جاریه برای «عادی به نظر اومدن». و این تلاش انقدر انرژی می‌گیره که نمی‌تونم چقدر واقعا دارم بهتر شدن تلاش می‌کنم. به بخشی از من منتظر برگشتن به آمریکاست. چون اونجا دیگه لازم نیست عادی باشم. آدمهای کمی رو می‌بینم و زندگی خلوتی دارم.
این چرخ، خیلی نامرئیه. کسی نمی‌بینتش. نمی‌دونتش. یه تنهایی ذاتی هست در این وضعیت. که گاهی خشمگینم می‌کنه. حرفهای آدما به نیت‌های خوبشون. نسخه پیچیدن‌های دم دستی، به رسمیت نشناختن ماجرا، از این حرفها. دارم به درک جدیدی از لایه‌های marginalization می‌رسم. اینکه آدم‌ها عموماً درکی ندارن.

به خاطر همین تنهایی ذاتی، به خاطر اینکه آدم‌ها نمی‌دونن و نمی‌شناسن و تصوری هم ندارن، دارم از جزئیات ماجرا می‌نویسم. شاید یکی از اینجا رد شد و اندک باری از روی سینه‌ش برداشته شد با خوندن این‌ها. شاید قفس تنگ دور و برش، به اندازه‌ی یک وجب، کش اومد.

Wednesday 27 July 2016

یه پستی داشتم می‌نوشتم در شرح افسردگی و حال امروزم و درگیری با دارو. نفهمیدم چی شد پرید. گفتن نداره این حال اصن انگار.

Tuesday 26 July 2016

میگه «دنیا این رو به ما بدهکاره» و من فکر می‌کنم چقدر دیگه تجربه و بگایی باید از سر بگذرونه تا به جانش بشینه که دنیا چیزی به ما بدهکار نیست؟ که اگه طلبی داری، بدهکارش خودتی. که تهش خودتی که نجنگیدی یا زیادی جنگیدی.
میگه دنیا این رو به ما بدهکاره و میگم خدافظ.

بخشی از قلبم، بخشی از قلب امیدوارم، برای ابد سکوت می‌کنه.

-دیروز٬ درست قبل از دیدن خانم روانکاو-

خداحافظی ششم٬ خداحافظی آخر.

وسطش گفت یه لحظه از ذهنم رد شد عکس حلقه‌هامون رو بهت نشون بدم. لابد چون تاحالا هرچیز مهمی شده رو با من شِر کرده. تو دلم گفتم اینم از حماقت منه. نوشتم «برو بیرون بابا»

یه جا گفتم ببینم عکس حلقه‌هاتونو؟ فرستاد. گفتم قشنگن:) گفت خیلی کسخلی. گفتم واقعنی گفتم انینه. گفت نه، اینکه خواستی ببینی رو می‌گم. نوشتم «هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم»

گفتم کمتر دوستت دارم. گفت غم‌انگیزه. تو دلم گفتم دیگه نمی‌خوام از پیامدهای غم‌انگیز انتخاب‌های خودت پراتکت‌ت کنم.

گفتم اگه می‌تونستم خودمو به یه بار دیدنت قانع کنم می‌زدمت حالم خوب می‌شد.

تو دلم گفتم تو برا من هرگز نجنگیدی اما برا اون زندگی خوب جنگیدی. گاهی از من و عاطفه‌م مایه گذاشتی برا جنگیدن. کلید خونه‌ی منو گرفتی که باهاش بخوابی که مشکلتون رو حل کنی. منم خر. من واقعا خر. درناها رو جمع کردم برات که یه وقت نفهمه اونی که خونه‌شو مکان کردی برای کانفلیکت رزولوشنتون منم. نگفتم که. به جاش بلند گفتم برو به زندگیت برس. بجنگ براش.

پشت سر گذاشتن و سکوی پرش و جام تجربه و حفره‌ها.

پایان.

Monday 25 July 2016

"...
If you grow up the type of woman men want to touch,
you can let them touch you.
Sometimes it is not you they are reaching for.
Sometimes it is a bottle. A door. A sandwich. A Pulitzer. Another woman.
But their hands found you first.
Do not mistake yourself for a guardian.
Or a muse. Or a promise. Or a victim. Or a snack.

...

It is hard to stop loving the ocean. Even after it has left you gasping, salty.

Forgive yourself for the decisions you have made, the ones you still call
mistakes when you tuck them in at night
..."

Sarah Kay , The type

لینکش رو قبلاً هم اینجا گذاشتم. این چند روز، هربار به این فکر می‌کنم که به زودی می‌شینه سر سفره‌‌ی عقد، هر بار یادم میاد که بهم گفت من بهش جام تجربه نوشاندم، هربار یادم میاد چطور همه چیز بینمون تموم شد و من ساده‌لوحانه منتظر روزی بودم که به اندازه‌ی صادق بودن با پارتنرش (به زودی همسرش) راجع به وجود من در زندگی‌ش به عنوان یه دوست قدیمی برام خطر کنه، هربار به طبیعت غیرمنصفانه و اجتناب‌ناپذیر ماجرا فکر می‌کنم،  دوباره این شعر می‌افتم. یاد اینکه گاهی دست‌ آدم‌ها به سمت تو نیست که دراز شده. به سمت زن دیگری دراز شده و بین راه به تو رسیده. به این که سخته دیگه عاشق اقیانوس نبودن. حتی وقتی نفس‌بریده رهات کرده. به اینکه باید خودم رو برای همه‌ی اون تصمیم‌ها ببخشم.
به این که نباید فراموش کنم، که من به عشق اعتماد کردم. و اعتماد کردن به عشق درسته که گاهی اونطور که ما دوست داریم پیش نمی‌ره. اما هیچ وقت اشتباه نیست.

Sunday 24 July 2016

مار، مرگ، و ترس‌های لاعلاج آدمی

یک.
چهار سالم بود. با عمو و زن‌عمو و دخترعموها از تهران با ماشین رفتیم تبریز. از خود تبریز هیچ چی یادم نیست. همان سه چهار تصویری که دارم مال توقف‌های بین راه و چادر زدن‌های اینجا و آنجاست.
یکی از این توقف‌های بین راه دریاچه‌ی رضاییه بود. ما بچه‌ها رفته بودیم توی آب، شلپ شولوپ و آب‌بازی. آدم‌بزرگ‌ها زیرانداز کنار دریاچه و چایی و فلان. تصویری که دارم یک شیب تند و کوتاه است که می‌رسد به آب. من کمی دورتر از آن شیب -که تنها راهم برای خارج شدن از آب دریاچه است- تنها هستم. (چرا تنها؟ دخترعموم کجاست که در طول آن سفر جانمان انگار به هم بند است؟ نمی‌دانم. یادم نیست. شاید هم تنها نبودم اما از فرط احساس بی‌پناهی تصویری که یادم مانده تنهایی‌ست.)
آب کم‌عمق است. تا زانوهای من. (شاید دختر عموم که از من بزرگتر بود رفته بود جایی عمیق‌تر و هیجان‌انگیزتر). از جایی حدود یک متری من کله‌ی یک مار آبی از آب می‌آید بیرون. من کوچکتر از آنم که بدانم مار آبی نیش نمی‌زند. اطلاعاتم درباره‌ی مارها خلاصه می‌شود به این که نیشت می‌زنند و می‌میری. مار آبی به من نزدیک می‌شود. دهانم را باز می‌کنم که جیغ بزنم اما صدایی در نمی‌آید. نمی‌توانم نگاهم را از مار بردارم و نمی‌توانم تکان بخورم. فاصله‌ام با لبه‌ی شیب‌دار دریاچه کم است. دوقدم شاید. اما این اولین بار است که از ترس فلج شده‌ام و همین ترسم را چندین برابر می‌کند. سر مار زیر آب پنهان می‌شود و دیگر حتی نمی‌توانم بفهمم چقدر به من نزدیک یا از من دور است. آخرش با چند بار سر خوردن روی شیب گِلی لب دریاچه و هربار منتظر نیش مار بودن خودم را از آب می‌کشم بیرون و می‌دوم پیش مامان. چندبار تکرار می‌کنم «مار.. مار.. مار» مامان و زن‌عمو می‌خندند و می‌گویند که مار آبی نیش نمی‌زند. می‌زنم زیر گریه. مامان بغلم می‌کند و بعداز چند ثانیه بلندم می‌کند که برگردم پی بازی. من دیگر توی دریاچه نمی‌روم.

دو.
اکثر آخرهفته‌های کودکی و کمی از نوجوانی من در مازندران گذشته. با عموها، ویلای اجاره‌ای، ساعت‌های طولانی در ساحل و قلعه ‌شنی و شنا و آب بازی و دیوانگی در دریا. در تمام این سال‌ها مارهای آبی مرا ترسانده‌اند و لالم کرده‌اند. من از برکه‌های کنار دریا، از این حوضچه‌های آب که گیاه در آن‌ها روییده و بلند شده و کف‌ش دیگر دیده نمی‌شود، از سوراخ‌های تاریک بین سنگ‌های بزرگ در سال‌های صخره‌ای، از قایق‌هایی که سروته لب دریا رها شده‌اند، و از هرچیزی که جایی برای پنهان شدن مارها در ساحل می‌سازد وحشت دارم. وحشتم را از همه این چیزها مهار می‌کنم اما دیدن خود مار یا حتی جنازه‌اش هنوز برای چند لحظه فلجم می‌کند.

سه.
با آ رامسر بودیم. از در بالکن ویلا تا دریا سی متر راه بود. با هم توی شن‌ها قدم می‌زدیم و عکس می‌گرفتیم و سکوت می‌کردیم. جایی در سه متری مان را نشان داد و با هیجان گفت «ئه مار»
من به تن لزج مار خیره شدم  که روی شن‌ها می‌خرید. چند ثانیه فلج شدم و بعد رویم را برگرداندم و شروع کردم به جیغ ویغ کردن و تکان دادن دستهام و بریده بریده گفتم «من از این مارا خیلی می‌ترسم». آ، به خیال اینکه این جیغ و ویغ‌ها بخشی از دلبری کردن‌های معمولم است خندید و بغلم کرد. چشم‌هایم را گرفت و مهربانانه گفت «نه هیچی. اصن مار نیست که. مار کو؟ ولش کن بریم» بعد لابد از ضربان قلبم فهمید ترسم جدی‌ست. برگشتیم ویلا. همینطور که دستم را گرفته بود داستان چهارسالگی‌ام را برایش تعریف کردم. تا ضربان قلبم به حالت طبیعی برگشت.

چهار.
سفر رامسر خیلی اتفاقی شد سفر مواجهه با ترس‌ها. رانندگی در جاده، راه رفتن روی یک پل معلق صد متری در ارتفاع چهل متر (این رسماً یکی از فوبیاهای جدی ام است). تنها رفته بودم ساحل که فکر کنم و نفس بکشم و این حرف‌ها. روی یکی از همان سنگ‌ها نشسته بودم که مار از زیر سنگ درآمد و راه افتاد سمت دریا. به خودم گفتم اینهمه ترس را کنار گذاشتی این چند روز. این هم روش. می‌خواستم بلند شوم و از نزدیک نگاهش کنم. ببینم چطور می‌خزد روی زمین. چطور جلو می‌رود. این حرف‌ها. اما باز فلج شده بودم‌. حتی نگاهم را نمی‌توانستم ازش بردارم. رسید به آب. چند موج صبر کردم تا مطمئن شوم با آب رفته. بعد فهمیدم تمام این مدت نفسم را حبس کرده بودم‌.دویدم سمت ویلا. در را که باز کرد قیافه‌ام را دید، پرسید چی شده؟ نتوانستم حرف بزنم باز. دستم را شبیه حرکت مار تکان دادم و خودم را انداختم در آغوشش. با هم رفتیم توی بالکن و جایی که مار را دیدم را نشانش دادم. به رد پای دویدن من خندیدیم.

پنج.
مواجهه علاج همه‌ی ترس‌های آدمی نیست. کاش بود. اما نیست. لابد همه‌ی ترس‌های آدمی اصلاً علاج ندارند. کاش داشتند. تلاش من برای رفع ترس از تنهایی با مواجهه، مرا به عمق چاه افسردگی هل داد. شاید بعضی ترس‌ها را به گور می‌بریم و شاید تا ابد از بعضی تجربه‌ها محرومیم به خاطر ترس‌هایمان. شاید هم نه. نمی‌دانم.


پ.ن: حالا که فکرش را می‌کنم، داستان مار در چهارسالگی می‌تواند اولین تجربه‌ی نزدیک من از وحشت مرگ بوده باشد.

Sunday 17 July 2016

این دومین حمله‌ی هق‌هق‌ه که نمی‌بینی و نمی‌شنوی.
این فاتحه‌ی ماست که داره خونده می‌شه

Wednesday 13 July 2016

«حرفی بزنی، دهکده را سوخته‌ای»

۶ نفر بودیم. خوش می‌گذشت با هم بهمون. نه کار خاصی می‌کردیم، نه حرف‌ خاصی می‌زدیم. فعالیت مشترکمون یا خیابون‌گردی بود، یا مست کردن و آهنگ گوش دادن و بازی کردن،یا سفر. سفر هم که رفتیم باز همین بود. مست و چت و فلان. گاهی هم تئاتر می‌رفتیم.
هیچ یادم نیست تو جمعمون درباره‌ی چی با هم حرف می‌زدیم. شاید واقعا هیچی. مطلقا هیچی که یاد آدم بمونه. حرف‌هامون رو تک تک می‌زدیم. وقتی دو نفری جایی بودیم مثلاً. اینطوری می‌شد که به هم نزدیک می‌شدیم. مثلاً کا که دوشنبه عصرا منتظر زنگم بود که له و په از دفتر خانم روانکاو دربیام بیاد جمعم کنه. یا نون که راجع به حرصایی که از آ می‌خوردیم با هم حرف می‌زدیم یا اون از برنامه‌ی زندگی‌ش می‌گفت.
من هیچ وقت با این آدم‌ها از دغدغه‌هام حرف نزدم. هیچ وقت نگفتم چرا آموزش. چرا این پروگرم. چرا این زندگی. هیچ وقت حتی درباره‌ی دغدغه‌های اجتماعی‌م حرف نزدم باهاشون. غیر از وقتایی که با کا سر حرفا و رفتارای سکسیستی‌ش دعوام می‌شد (گاهی اونقد شدید که از ماشینش پیاده می‌شدم می‌رفتم. مخصوصا اگه آ هم تو ماشین بود و در حد یه جمله حتی طرف کا رو می‌گرفت) فضایی نبود که من توش راجب کسی که هستم حرف بزنم. اما یه آرامش و رهایی‌ای بود.

کم کم کا ازمون جدا شد. طبعا سر یه داستان مسخره‌ای از جنس اینکه میخواست با ن دوست شه و ن نمی‌خواست. ۵ تا شدیم که یکی‌مون گاهی بود گاهی نبود.
۴ تا بودیم.

دیگه ۴ تا نیستیم. فقط منم که با همه‌شون رابطه دارم. ارتباطم با ن هم به اون بن‌بستی رسیده که می‌دونی نه می‌شه چیزی رو تغییر داد، نه چندان می‌خوای که براش انرژی بذاری.

این سیستم، با این چهار تا عضو، یه جوری به تف بنده که هر حرفی با یکی‌شون می‌زنی، بسته به مدل منتقل شدنش به اون یکی، می‌تونه توفان بسازه. گاهی حتی توفان هم نمی‌سازه. هیچی آشکار نمی‌شه. ولی اون زیر شبیه موریانه میفته به پایه‌هاش. برداشت‌های غلط، خشم‌های پنهان بی‌دلیل، قصه ساختنا و به نتیجه‌گیری پریدن‌های بی معنی...

حالا که به عقب نگا می‌کنم، می‌بینم تعجب نداره. سیستم ما جواب پیچیدگی‌ای که بعدتر توی روابطمون افتاد رو نمی‌داد. ما بستر حمل اون پیچیدگی رو نداشتیم. از خیابان‌گردی و آهنگ گوش دادن و مست کردن و آواز خوندن چی درمیاد؟ چی ساخته بودیم ما توی این جمع؟ هیچی. ایلوژن یه گروه دوستی رو داشتم من‌. وگرنه همون ارتباط‌ها هم همه فردی بود.

دیگه ناراحت نیستم که پاشیدیم. برعکس حتی. از خودم شاکی‌ام که اینجور با این آدما خودمو گول زدم. از خودم به خاطر همه‌ی انرژی و اعصاب و وقتی که خرج این گروه شد شاکی‌ام. اینه که دیگه وا دادم و نمی‌خوام براشون انرژی‌ای بذارم. یه فصلی از زندگی‌م بود که با تاخیر بسته شد. مث همه‌ی فصلای دیگه که با تاخیر بسته می‌شن تو این زندگی پایان‌گریزی که من ساختم واسه خودم‌.

Tuesday 12 July 2016

واقعیت اینه که آدم صورت واقعی افسردگی رو دلش نمی‌خواد به کسی نشون بده. حداقل برای من خیلی سخته.

آ منو در هر حالی دیده و دوست داشته و دیده شدن تو هرحالی برام پیشش راحته. بارها جلوش بالا آوردم و پیشونی‌مو نگه داشته (این صحنه برا من صحنه‌ی خیلی خصوصی‌ایه‌. خیلی سختمه کسی در حال بالا آوردن ببینتم)  بارها وقتی پریود و خاکستری و بد اخلاق بودم تیمارم کرده. تو سخت‌ترین وقتای روانکاوی وقتی هیستریک می‌شدم و دادوبیداد بی‌خود می‌کردم بغلم کرده تا گریه کنم خالی شم. هزار تا مثال دیگه می‌تونم بزنم از اینکه چقدر همیشه و تو هر حالی راحت بودم پیشش.
با این حال، وقتی دو بعدازظهره و تو تخت خوابیده‌م و داره میاد پیشم، بلند می‌شم آب می‌زنم به صورتم و موهامو می‌بندم (کاری که همین طوری اگه ۹ صب بیاد و تازه پا شده باشم نمی‌کنم) و دستمال کاغذی های اشکی رو از دور تخت جمع می‌کنم. همین چارتا کار یه انرژی وحشتناکی ازم می‌بره. اما یه مقاومت وحشتناکی هم توم هست، به این که اون حال خراب رو با همه‌ی بروزهای بیرونی‌ش ببینه. بخشی‌ش اینه که نمی‌خوام این حال هیچ جایی از تصویری که از من توش می‌مونه باشه، بخشی‌ش هم اینه که احساس می‌کنم دیدن من در این حالت برای هرکسی که منو می‌شناسه و اشتیاقم به زندگی رو دیده و می‌فهمه که این چیزی که الان هستم چقدر ازم دوره، خیلی سخت خواهد بود. یه مرگی تو صورت آدم پاشیده می‌شه که دوست ندارم هیچی ازش دیده بشه.

و این موضوع، این مقاومت در برابر دیده شدن اون شکلی که واقعا هستی، به تنهایی سوقت میده چون خیلی وقتا اون انرژی‌ای که برای پنهان کردنش لازمه رو نداری. و هی اینجور وقتا قایم میشی از دنیا و تو تنهایی تو اون سپایرال تاریک پایین و پایین‌تر می‌ری. طبق تجربه‌ی من، برای وقتهای افسردگی هیچی بدتر از تنهایی نیست و هیچی هم راحت تر از تنها موندن نیست.

هیچ چیز از نزدیک شبیه تصوری که از دور داشتم نیست.

تمام اون صبح‌های ستیت کالج که زیر وزن افسردگی نمی‌تونستم از تخت بیام بیرون، به خودم می‌گفتم اگه تهران بودم بهش زنگ می‌‌زدم بیاد پیشم، بغلم کنه. می‌گفتم اگه بود با صبوری‌ش و با مهر بی‌دریغش آروم آروم با روزِ پیش رو آشتی‌م می‌داد و بلند می‌شدم.

حالا اینجام. ساعت یک و بیست دیقه‌ی ظهره. تلاش‌هام برای بیرون اومدن از تخت به خوردن یه شلیل تو آشپزخونه و کشیدن یه سیگار تو بالکن ختم شده و هربار خسته‌تر از قبل به تخت برگشتم.

بهش که زنگ زدم، قبل از اینکه حتی بگم بیا، سر یه چیز بیخود داد و بیداد کردم و قطع کردیم (سلام عوارض جانبی دارو. سلام چند روز اول پرکار شدن اعصاب. سلام تحریک پذیری) بعد دوباره زنگ زدم گفتم اگه بیکاری بیا بالا. و اون هم رفته که سر راه ماشینو ببره کارواش.

گاهی دلم میخواد با اولین بلیط برگردم ستیت کالج.

Saturday 9 July 2016

کنار تخت من رو زمین خوابه‌. دیشب دومین شبی بود که مامان بابام خونه بودن و اون هم خونه‌ی ما موند. موضوع «خونه‌خالی» نیست دیگه. اومده خونه‌ی ما شب بمونه.
خونه خالی خیلی وقته موضوعیتش رو از دست داده.  مامانش وقتی فهمید من دارم میام ملافه‌های تخت کویین سایز ش رو عوض کرد. شبای زیادی رو اونجا موندم و در حالی که مامان باباش تو هال داشتن تلویزیون نگا می‌کردن ما کنار هم دراز کشیدیم و انگار که ادامه‌ی طبیعی و منطقیِ کنار هم دراز کشیدنمون باشه، کم کم لخت شدیم و کم کم به هم تنیدیم.
یه روز صب مامانش در زد، جفتمون لخت بودیم. من هنوز شونه‌هامو زیر پتو قایم نکرده بودم که تو خواب و بیداری گفت جانم؟ (و توی سه چهار دیقه ی بین در زدن مامانش تا جانم گفتن اون، مامانش صبورانه پشت در وایساده بود و منتظر اجازه ی ورود) من چشمامو بستم که ینی خوابم، مامانش اومد تو، یکی دو جمله باهاش حرف زد، رفت بیرون. بعدتر که بیدار شدیم رفتیم بیرون همونطور گرم و مهربون بود باهام.   داریم درباره‌ی یه خانوم میانسال مذهبی و نسبتاً سنتی حرف می‌زنیم.
شمال که بودم با مامان بابام، برا خودم و بابام عرق ریختم و آب آلبالو و یخ، یک ساعت و نیم نشستیم تو بالکن سه تایی راجب من و اون حرف زدیم. راجع به ازدواج، رابطه، لانگ دیستنس، بچه، برک آپ، طلاق.
یه جایی‌ایم که مامان بابا هامون هم فاز بلاتکلیف‌مون رو پذیرفتن و باهامون میان.

اصلا حرفم اینا نبود.
کنار تخت من رو زمین خوابه. هر از گاهی چشماشو باز می‌کنه و به من که تو تختم بهش خیره شدم نگاه می‌کنه. خیلی وقته دیگه تو تخت من نمیاد. وگرنه توی یکی از همین چشم باز کردن‌ها و لبخند زدن‌ها بلند می‌شد میومد بغلم می‌کرد و ادامه‌ی خواب. اما از وقتی فهمیده توی همین اتاق و توی همین تخت بهش خیانت کردم، دیگه حتی رو تخت نمی‌شینه. یک سال طول کشیده تا اصن بتونه وارد اتاق من بشه. یک سال طول کشیده تا اینطور آروم بخوابه. همه‌ی اینا توی سرمه وقتی به چشم‌های نیمه‌بازش تو خواب نگاه می‌کنم و به صدای نفس‌های مایل به خروپف‌ش گوش می‌دم. خیلی چیزهای دیگه هم توی سرمه. چیزهای ریز بی‌اهمیت حتی. مثلاً اینکه آخرش هم نرفت دکتر برا تنفس‌ش تو خواب. مثلا همه‌ی دکترهایی که باید می‌رفت و نرفت. چون پول نداشت. و وقتی پول داشت اولویت‌های دیگه‌ای داشت. و این سیکل هربار تکرار شد. و من هربار حرص خوردم. مثلاً اینکه داشتم می‌رفتم تو فرودگاه گفتم آقا کف مطالبات من اینه که تو این یه سال دکتر چشمتو بری انقد همیشه سردرد نگیری. و گفت می‌رم. و نرفت. و دیشب با همون سردرد شد که اومد اینجا خوابید اصن. یا به اینکه سربازی‌ش چی میشه آخر سر؟ کتفش؟ زانوش؟ به اینکه آخرش نکنه بیزنس رو راه بندازن و زرت محبور شه بره سربازی؟ به کتفش نگا می‌کنم از زیر دکمه‌های باز پیرهن مردونه‌ش (خونه‌ی ما به راحتی خونه‌ی اونا نیست. نمی‌تونیم لخت بخوابیم. مامانم چون می‌خواد باهاش صمیمیت کنه یه طوری رفتار می‌کنه انگار که اصن اینجا نیست یا انگار خود منه. یهو میاد تو) به کتفش و به سینه‌ش که با نفس‌های صدادارش بالا پایین می‌ره. آخ. کتفش.

می‌رم کنارش. انقد عمیق خوابه که وقتی پتو رو می‌زنم کنار چند ثانیه با تعجب نگاهم می‌کنه و بعد تازه می‌فهمه که دارم می‌رم بغلش بخوابم. وقتی انقد خوابه و می‌ری تو بغلش، دستاشو با همه‌ی وزنشون می‌ندازه دورت. دیگه تکون نمی‌تونی بخوری. انقد خوابه که حتی دستش رو مثل همیشه‌مون حلقه نمی‌کنه دور شکمم. فقط افتاده رو تنم. سنگین. رها. دارم به این فک می‌کنم که چطور خودمو آزاد کنم، که یهو گرمای تنش. خودم رو می‌چسبونم بهش و از این داغی‌ای که ازش میاد بیرون برای بار پونصدهزارم تعجب می‌کنم. هنوز بعد چهارسال عادت نکردم. آخه چطوری زیر‌ باد کولر اینطور داغی تو؟ کوره‌س اون تو؟ چیه؟ گرمای تنش تمام رخت‌خواب رو گرم می‌کنه. من تو زمستونا بهش می‌گم بخاری. یهو ذوب می‌شم تو کوره‌ای که تو دشک ساخته. چند دیقه بعد، چشمام بسته‌س و صدای نفس‌هاش تو گوشمه و دست سنگین‌ش رومه و نفسای داغش پشت گردنمه و پشتم به سینه‌ی داغش چسبیده. یه آسایش و راحتی‌ای هست در همه‌ی این‌ها. یه چیزی از جنس به خونه رسیدن هست. یه چیزی که توی اون لحظه دیگه به آزاد کردن خودم فکر نمی‌کنم و لبخندی که پخش شده رو صورتم دست خودم نیست. حتی توی همون لحظه هم می‌دونم که دووم نمیاره. می‌دونم که پنج دیقه نه ده دیقه دیگه از زیر دستش می‌خزم بیرون و می‌بوسمش و می‌رم زیر باد کولر وایمیستم. با کمی عذاب وجدان از آزادیم لذت می‌برم و از همون دور بهش خیره می‌شم و عاشقی می‌کنم. اما همون ده دیقه، همون احساس امنیت و راحتی و نرمی و گرمی و مهربونی و پذیرا بودن آغوشش، پابندم می‌کنه. که باز برمی‌گردم کنار دشکش و انقد همین کار رو تکرار می‌کنم تا کلافه از خواب بیدار میشه. حالا تعمیم بدم همینو، کل زندگی‌مونه.

قبلنا، اون روزهای پر از آتیش سال اول، اون چهل و هشت ساعت های مدام تو تخت بودنمون تو کردان،  وقتی اون خواب بود من بیدار، وقتی حوصله م سر می‌رفت، ریش‌های طلایی‌ش رو بین قهوه‌ای‌های تیره می‌شمردم. از وقتی اومدم، توی این موقعیت‌ها موهای سفیدش رو می‌شمرم. و عموماً وسطش بلند می‌شم می‌رم سیگار می‌کشم و فکر می‌کنم چند تا از این موها رو من سفید کردم؟ چند تاش رو می‌شد نکرد؟ چندتاش نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر دوست داشتن من، همین آدمی که هستم با همه‌ی درو دیوانگی‌هاشه، چند تاش نتیجه‌ی حماقت‌ها و خودخواهی‌های من؟

نمی‌تونم دو دقه نگاش کنم و اینهمه چیز تو سرم نباشه. همیشه همینه. رابطه از یه جایی که می‌گذره، همیشه همه‌ی هیستوری‌ش در ذهنم حاضره. نمی‌تونم فقط به صورتش تو خواب نگا کنم و به این‌ها فکر نکنم.
آدما چطور ده سال با هم زندگی می‌کنن و له نمی‌شن زیر بار هستوری؟ چطور کنار هم می‌خوابن شبا؟ چطور با هم می‌خوابن؟

می‌رم کنارش دراز بکشم. گرمای ذوب کننده‌ی تن‌ش.