Wednesday 26 August 2015

حال درسی-حرفه‌ایم خوبه خیلی.
حال عاطفی‌م به گاست.
از هرکدوم میام بنویسم احساس می‌کنم به اون یکی خیانت کردم.

Thursday 13 August 2015

چه دیوانه وار بودیم
هیهات
مثل همان باران

برزخ تمام شد. و پایان هرچیز طبیعتی از جنس خودش دارد. برزخ ما، باز، با حرف‌هایی که مردند و نوشته نشدند تمام شد. تنها شدیم.
«من دوست دارم از هم زیاد خبر داشته باشیم. اما اگه وقت/دوست نداشته باشی می‌فهمم.»
شاید بعدترها زمانی جایی قلب‌های ما دوباره جوان باشند. با این حال، تنها شدیم.
دست‌بند چرمش را، که بوی تنش را برای من تا این سر دنیا آورده، دستم کردم باز. دیگر سنگینی نمی‌کند. یادِ امید ماست که زنده بماند کاش. داغ اوست بر سینه‌ی من. پشت دستم هم.

امشب هیچ‌چیز و هیچ‌کس را نمی‌خواهم.
به هیچ‌کس و هیچ‌جا پناه نمی‌برم.
فقط جایی برای تنهایی می‌خواهم و بلندبلند گریه کردن و پشت به پشت سیگار کشیدن، که ندارم.

به زندگی جدیدم امیدوارم. کاش فقط خوب شروعش کنم. شجاعانه.

Wednesday 12 August 2015

خسته شدم از فکر کردن به و نوشتن از این چیزا. کاش عرضه‌ی رفتن داشتم. اه.

او می‌فهمید و فراموش کردنِ این بغایت سخت است.

کاش می شد عکس چهارتایی ای که امروز برام فرستاد رو بذارم اینجا، و مو به مو بنویسم چی شده بود از صبح تا اون شب، و بنویسم این چشم های پف کرده ی من توی عکس و چشمهای قرمز آ از چه روز کثافتی جون به در بردن، بنویسم از اون عصری که چشمامو تا آخرین قطره تو اکسپو گریه کردم، همون روزی که به دوستم گفتم کپشن عکسم رو بذاره "در شب کوچک من دلهره ی ویرانی ست"، و بنویسم از ع که اومد پیشم، و بنویسم از جهان های موازی.
بنویسم که چطور اون شب برای ما چهارتا آغازِ پایان بود و برای من و ع در یک جهان موازی، شاید نوعی از آغاز. 
نمی شه اما. این حرفا با اون عکسه که معنی داره. و باقی ش رو اگه بلد بودم بنویسم، تا حالا صدبار برا آ نوشته بودم و از این برزخ رهیده بودیم. 

شاید هیچ کس در این دنیا نباشه که جهان‌های موازی رو بفهمه. شاید دارم زر می‌زنم. شاید باید کوتاه بیام.

Tuesday 11 August 2015

خواب دیدم تو یه سفری با دوست دخترِ دوستم خوابیدم و تازه از سکس‌مون فیلم هم گرفتیم با موبایل اون. (حالا دختره در جهان واقعی برام هیچ جذابیت جنسی ای نداره ها) بعد تو سفر بعدی دوباره همو دیدیم و انگار تازه یادمون اومده چی شده‌. بعد اومده میگه مشکل فقط اینه که صدای فیلم خیلی زیاد بود. من همینجور مبهوت به قیافه‌ی نگران اون و به فیلم نگاه می‌کنم. می‌پرسم «مست بودیم؟» میگه «نه حتی»
بعد به دوستم/دوست‌پسرش که داره یه مسخره بازی‌ای توی جمع درمیاره و می‌خنده اشاره می‌کنه میگه میخوام بهش بگم. فکر می‌کنم که اون دوستم الان عصبانی می‌شه از من یا چی؟ بعد من برمی‌گردم به آ نگاه می‌کنم که داره تو همون جمع بلندبلند و مشخصاً مصنوعی می‌خنده نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم یعنی منم باید بگم؟ سعی می‌کنم تصمیم بگیرم که این آیا خیانته الان یا نه. بعد می‌بینم هیچ ایده‌ای ندارم برا چی با اون خوابیدم و احساسم رو یادم نیست حتی که بتونم از روش تصمیم بگیرم، و نمی‌دونم الان رابطه‌م با آ توش چه تعهدی داریم به هم اصن. بعد فک می‌کنم که تازه این که دختره. بعد به خودم می‌گم چه فرقی می‌کنه. بعد به خودم می‌گم اگه پسر بود هم که حالا تکلیفت باز معلوم نبود. چه برسه به الان.
و در حین این فکرها همین‌طور نگاه خیره‌م بین این سه نفر می‌چرخید. تا اینکه دختره رفت دوست پسرش رو صدا کرد گفت بیا بریم بیرون باید باهات حرف بزنم.

کجایی خانوم روانکاو؟

Monday 10 August 2015

رویا

نشسته بود لبه‌ی یک اسکله‌ی خالی. هیچ کس نبود و تا چشم کار می‌کرد آب. فقط مایو تنش بود. آفتاب سوخته. من نمای اسکله را از بالا و گوشه می‌دیدم. او مرا نمی‌دید. اصلا آنجا نبودم. آفتاب داغ بود و دریا مواج. داشت دریا را نگاه می‌کرد. طولانی. من فکر می‌کردم که یعنی چی توی سرش می‌گذرد. به چی فکر می‌کند؟ دلم می‌خواست دوربین بچرخد، لااقل صورتش را ببینم. نمی‌چرخید. از پشت می‌دیدم‌ش که دست‌هایش را حائل کرده بود، کمی به عقب تکیه داده، پاهاش پی بازی با موج‌ها، انگار خودش را سپرده باشد به تلاطم دریا‌.

برزخ

برای اولین بار در عمرم، به کسی که دوستش دارم گفتم برو حالتو خوب کن و بعد بیا که حرف‌ بزنیم. به جای فرسوده شدن لای چرخ‌دنده‌های همدلی و حمایت تو اوج آزردگی. به جای سکوت‌های معذب کننده. به جای هی فمر کردن به اینکه آیا الان وقتش هست یا نه، و امتحان کردن، و دیدن که هرگز وقتش نیست.  به جای تمام اشتبا‌ه‌های تا اینجام. گفتم برو به خودت برس تا وقتش شه. آماده که بودی بیا.

کمتر احساس لای در موندگی می‌کنم حالا.

برزخ

زمان زدن این حرفها هرگز نمی‌رسه.
و ما زیر جسد این جمله‌ها که لای هر دو خط دیالگمون می‌میرن، دفن می‌شیم.

دوباره، ققنوس به جای آتیش گرفتن خفه می‌شه. و از مردار ققنوس هیچ نوزاد ققنوسی یه دنیا نمیاد.

Sunday 9 August 2015

تونل

امشب فقط بخواب.
فردا صبح آروم شدی و میتونی حرفاتو بنویسی. میتونی جواباتو بنویسی. همینو مگه نمیخواستی؟ بیرون اومدن از پشت قربون صدقه ها؟ خوب شد دیگه. تو دقیقا همین صراحت رو می‌خواستی. همین «اینا همه ش چرته»

فهمیده نشدن الان مهم نیست. تو هنوز حرفاتو نزدی. و هر آن چیزی که الان به طور نوسانی ناامیدت یا امیدوارت می‌کنه، در نهایت یه جوری  sort out میشه و تو رو از این برزخ درمیاره. الان فقط همه چی زیادی پراکنده ست. و همین سردرگمت می‌کنه. هیچی نیست.

شبهای از این بدتر هم داشتی. فرار کن به کتابت و بذار فردا شه. انگولش نکن‌. درست می‌شه... درست می‌شه... درست می‌شه...

-دوستامو لازم دارم.‌ همه‌شون رو. واقعی. نه تو تلگرام.

Treshhold

زنده س

Saturday 8 August 2015

کابوس

کسی که میخواد خودشو بکشه، اول موبایلش رو خاموش میکنه، نه؟
الان که موبایلش روشنه و جواب نمیده یعنی فقط خوابه. ها؟
اینترنت‌ش رو لابد قطع کرده ولی‌. سمس هم که نمیشه زد از این دور.

الان پی‌ام‌اس ه و همه چی تو سر من خیلی گنده می‌شه. اولین باریه که من دورم و یکی از دوستام به عمق دیپرشن فرو رفته. هنوز بلد نیستم با این دستم از دنیا کوتاه بودگی دیل کنم. بعد تازه، یه ماهه ندیدمش، بگو بخندشو -حتی اگه فیک- ندیدم، فقط سکوتشو شنیدم و به گریه ترکیدنش رو و ناامیدی‌شو. و عکسش رو دیدم با چشم‌های همیشه پف کرده‌ی همیشه قرمز. بعد اصن اگه تهران بودم چی کار میکردم مگه؟ بازم که دستم با جایی بند نبود. باید صیر می‌کردم تا پیدا شه. کلاً هم که همیشه وقتی دورم بدترین حالت ها رو تصور میکنم. اینهمه هم نگرانی نداره. هیچی نیست بابا. می‌گذره... خوب می‌شه همه‌چی...

تنها بدی‌ش اینه که دیگه می‌دونم  خودکشی از آنچه که در آینه می‌بینیم به ما نزدیک‌تر است. مدت‌هاست دیگه اون غول بی‌شاخ و دم دور از دسترس نیست. دیپرشن کیلز؟ آره بابا. پی‌ام‌اس هم حتی.  مگه خودم نبودم یه ماه پیش؟ از تخت پا نشده بودم مگه حتی؟ اگه خواهرم حامله نبود، یا اگه اون بغل و هق هق بعداز طوفان نبود که احساس عجزمو کم کنه، مگه نکشته بودم خودمو الان؟ کی می‌تونه مطمئن باشه که فکر خانواده به موقع به ذهن آدم میاد؟
برای همه‌، لحظه‌هایی پیش میاد که زندگی بی‌معنی باشه‌. حتی برای آدمی که روزهای اول آشنایی، نگاه کردن به چشماش سخت بود از بس می‌درخشید و‌ از بس زنده بود.

پیدا شو لعنتی. پیدا شو.


Friday 7 August 2015

داشتم یه نک و ناله ای اینجا می نوشتم، درباره ی حال خرابم با اون. یهو عمیق شد. یهو انگشتام سرعت گرفتن. یهو دیدم دارم میرم سمت گره.  از اینجا ورش داشتم بردم برا خودش نوشتم. 
راه دیگه ای نیست. باید نوشت. لخت و بی پرده و هار. صریح. خیلی صریح. براش نوشتم که بعد از اینطور نوشتن یا همه چیز از دست میره یا همه چیز دوباره به دست میاد. پرسیدم میای بنویسیم؟
منتظر جوابشم. نمی دونم میاد بنویسیم یا نه. اما دیگه می دونم که من باید بنویسم. و حالا که این رو می دونم، می‌دونم هم که این بدحالیِ مداومِ من، با شروع پروگرم و خونه ی تازه و زندگی ِ تازه از بین نمی‌ره. هیچ چیز غیر از تراشیدن و کندن زخم و درآوردن گلوگه و دوباره دوختنش، این حال خراب رو خوب نمی کنه. 
با به آدمِ دیگه ، به این کار می گفتیم عمل قلب باز. که یا می میره یا زنده می مونه. صراحت. و نکته‌ی ماجرا اینجاس که کسی که این عمل رو لازم داره، اگه به موقع ش انجام ش نده، می میره. 
ما اگه یه بار با همه ی واقعیت با هم صریح نباشیم، به زودی همه چیز از دست می ره. هرچند که همه ی واقعیت هم لزوما نجاتمون نمیده. باید ریسکش رو بپذیریم. 

آره. حالا بهترم. 

می‌رم می‌شینم تو بغل مامانم. خوب نیستم با هم الان اصلاً. یعنی من تو خودم باهاش خوب نیستم. بهش بسته‌م. اون ولی بیچاره همه ش ناراحت رفتنمه. همه ش مهربونه. 
می‌رم می‌شینم بغلش چون دیگه نمی‌تونم خودمو تحمل کنم. 
اون فکر می‌کنه ناراحت رفتنم ام. ناراحت اون هم هستم طبعاً. از هشت روز دیگه، تا یه سال نمی‌بینمش خب. اما اون موقعی که می‌رم می‌شینم بغلش دردم چیز گنده‌تریه. سه چهار ساله که دردای گنده فقط می‌تونن کاری کنن که این سپر رو بذارم زمین و پناه ببرم بهش.
یه کم می شینم تو بغلش، نازم می‌کنه و گریه‌م میگیره -طبعاً- و بعد دیگه پا می‌شم. بعد اون می ره دسشویی و طول می‌کشه و بعد که میاد بیرون مستقیم می‌ره بالا پی یه کاری و ده دیقه بعد که برمی‌گرده دماغش و چشماش سرخه. 

Thursday 6 August 2015

می‌خوام همین الان خوندن هملت رو از روی متن اصلی شروع کنم و تا تموم نشده پا نشم. بله ۹ شبه. بله، اصرار دارم.

یک و نیم ساعت بعد: حالا انقدرم نه، ولی خب.

Wednesday 5 August 2015

جهت ثبت در تاریخ

من موفق‌ به رسوندن سیگارم به حداکثر یک نخ در روز شدم.

نیروهای کمک کننده زیاد بودن‌. فضای جدید و راحت نبودنم برای جلوی این بخش از خانواده سیگار کشیدن مثلا‌.
اما یک هفته‌ی متوالی، آخر شب‌ها تا باز کردن در حیاط رفتم و بی‌خیال شدم و برگشتم. بعضی از روزها ظهرش کشیده بودم یه نخ و بعضی از روزها نه.

هر از گاهی به خودم میگم ببین.. تو هم میتونی.. انقد تشدید نکن تو خودت با هی گفتن اینکه اراده نداری. که هرچی میخوای رو همون موقع باید داشته باشی. ببین الان سیگار نمیکشی. ببین..

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم..

من دو ساعت توی یک کافه‌ی غریبه لازم دارم که بشینم جلوش حرف بزنم. به قرآن بعدش معلوم میشه همه چی.
برای این دوساعت دوسال از عمرم رو حاضرم بدم.

دنیا ولی متاسفانه اینطوری کار نمیکنه

برزخ - آه ای یقین گمشده

صدایی در من هست، که مدام می‌گوید رها کن. می‌گوید دنیا بزرگ است.
صدا هی مرا یاد تمام گور و گره‌های رابطه می‌اندازد. یاد آن سفرهایی که بد گذشت. یاد آن لحظه‌های مواجهه با تفاوت‌های عمیق. یاد شب‌های کنارِ هم تنهایی. یاد حرص خوردن‌های روزمره. یاد تنها بودن‌هایم در بعضی حوزه‌های مهم زندگی. یاد پیچیدگی‌های کنار هم قرار گرفتن فضای دونفره‌ی ما و فضاهای مشترک من با دوست‌هام. یاد خستگی‌ روانم از کش آمدن. 

بعد اما یاد چمستان می‌افتم. خفه می‌شود.
چمستان هم خودش مال دوسال پیش بوده. زمان در این دوسال مثل برق گذشته‌. ما از یک جایی میانه‌ی راه بی‌راهه رفته‌ایم.

چرا نشود برگشت؟ بزرگی دنیا به من چه؟

و هی تکرار همین دور‌. هی امید و ناامیدی...

Tuesday 4 August 2015

نگفته بودم از این آشیانه در شب طوفان
نرو که صبح که برگردی آشیانه نداری؟

Monday 3 August 2015

۴ تایی یه دوماه پرفشار رگباری «هر دم از این باغ بری می‌رسد» گذروندیم، هی از این ور ضربه از اون ور ضربه. از بیرون از ضریه خودمون به خودمون ضربه. درست از روز آخر فروردین.
بعد رابطه‌هامون دونه دونه پکیدن.
حالا دونه دونه به سمت دیپرشن می‌ریم.

دیشب ممکن بود از دست بدیمش. باورم نمی‌شه.

از برزخ‌های روزمره. و از بهشت.

حالم بده این روزا. مدام. اما برم شهر خودم درست میشه. مقدار خوبیش حداقل.
خیلی برزخه الان.
کردیت کارتم گم شده و باید برم بانک بگم دوباره بهم بدین. و این کار باید از توی امریکا بشه. الان هی باید بک‌گراند چک‌های مختلف بشم تا قبل از اول سپتامبر چون میخوام برم تو مدرسه کار کنم. اینا یه هزینه‌های خورد خوردی داره‌ در حد ده دلار اینا. بعد فقط با کردیت کارتی که بیلینگ آدرسش تو امریکا باشه میشه داد. خر!
از اون ور، خونه م یه کمی رو هواست. چون برا بستن قرارداد پروف آو اینکام می‌خواست مجتمعه. گفتم فول تایم استیودنت‌م. ندارم. گفت خب یکی باید اسپانسرت بشه و پی استیت‌منت‌های حقوقش رو بفرسته. خواهرم فرستاد. دوباره یارو گفت باید تو امریکا باشه. دوست بابام از ظهر قرار بود بفرسته و نفرستاده هنوز. خانومه تو آفیس مجتمع هم هی ایمیل میزنه که زودباشین نمی‌تونم زیا هُلد نگه دارم قضیه رو.
همه‌جا ازم آدرس و شماره‌تلفن می‌خوان. آدرس رو نمی‌تونم بدم چون یهو ممکنه خونه‌هه بره هوا، حالا بیا و درستش کن. شماره‌تلفن هم ندارم تا نرم اونجا بخرم.
فرایند فرسایشی خرید مدرک. هی این پیج کذایی رو باز کنم هی ببینم فرقی نکرده. بعد هی آدمای مختلف رو گیر بیارم که، کی میری دانشگاه؟ میری دبیرخونه برام بپرسی؟ آخرش هم معلوم نیست می‌رسه به ددلاین یا نه. ۳۱ آگست باید ببرم تحویل بدم. ۲۹ مرداد یکی داره از ایران میاد. به اون اگه نرسه باید اصل مدرک لیسانسم رو دی‌اچ‌ال کنن برام. خخخ.
از همه بدتر، منتورهام. نمیان اسکایپ کنیم که. میگن حالا هروقت اومدی (دو هفته قبل از شروع کلاس هایی که باید برم سرشون ادبیات انگلیسی درس بدم) حرف‌ می‌زنیم. نگران نباش.

اما به جاش، دیروز باز بحث سرطان بود. یهو دیدم اولین وقتیه در زندگیم که اگه بهم بگن سرطان داری، اگه حداقل یه سال وقت داشته باشم، همین مسیری که توشم رو ادامه می‌دم. برنامه‌ی تحصیلی یک سال آینده م رو جوری دوست دارم که تاحالا هیچ چیز اینطوری ای رو دوست نداشتم. فقط زودتر شروع شه، این استرسی که داره نمایی زیاد میشه بیفته.

Saturday 1 August 2015

خواهرم و شوهرش هی از اتاق این بچه به اتاق خودشون پی گریه‌ی اون‌یکی،
من تو مبل فرو رفته‌م و تو تلگرام خودمو بدبخت می‌کنم.

پ.ن: فک کنم باید توییترم رو دوباره راه بندازم کمتر زر مفت بزنم اینجا

برزخ

یه حرفهایی هست که باید تا قبل از دیدار دوباره مون بهش بزنم. آیرونیکلی این حرفهارو پای اسکایپ و تلفن و چت نمی‌شه زد و لازم دارم روبروم نشسته باشه‌.

خخخ.

یه روزایی انقد انم، که خودمو میزنم به خواب تا پسرک بره مهدکودک، بعد میام از اتاق بیرون.