Friday 29 August 2014

عسلِ نارنگی

که یعنی

مربای پرتقال

پسرک رفته مهدکودک و من نشستم تنهایی به همین چهار کلمه هارهار می‌خندم.

Wednesday 27 August 2014

دامن دوست به صد خون دل افتاده به دست
به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد

الان که این را می‌نویسم، صبح است. آفتابِ معجزه‌گرِ ده صبح از پنجره‌های بزرگ استارباکس می‌آید تو. دارم یکی یکی ایمیل‌های تو-دو لیست این روزهایم را می‌نویسم. دارم به هرکه این مدت دیده ام و با هم توافق کرده‌ایم که معلم ادبیات شدن اینجا زیادی سخت است ایمیل میزنم و ازشان می خواهم که دوباره به آپشن‌ها برش گردانیم. نظرشان چیست غیر از اینکه کار سختی است؟ واقع بینانه، کار پیدا می کنم؟ سیستم راهم میدهد؟  به طور فنی، چندتا کورس آندرگرد باید بگذرانم؟ چند ترم اضافه می‌شود؟ چقدر خرج؟ این جزئیاتِ فنی را بررسی کردن حالم را خوب می‌کند. یادم می‌آورد که چقدر نزدیکم.

الان که این را می‌نویسم، دیشب را گذرانده‌ام. ترس و احساس ضعف و "نمی‌توانم" و "نمی‌ارزد" و آخرسر هق هق گریه‌ام را با هزارنفر شریک شدم دیشب. هرکدام یک طوری برای آرام کردنم سعی کردند. تا آخرین لحظه‌ی به خواب رفتن شیر اشکم باز بود. اما خب. حالا صبح است. انگیزه و امید دوباره آمده‌اند. به این فکر می‌کنم که اینهمه آدم هستند که برای یک "ترسیده‌م" که میفرستم اینطور سیل مهر شان را به سویم روانه می‌کنند. به اینکه اگر اینهمه آدم قرار است بیایند فرودگاه برای بدرقه، باید شکر کنم به جای ترسیدن.

باید این گنج را کنج سینه‌ام حفظ کنم توی هر گردبار و سیل و طوفانی. باید یادم نرود هی نگاه کردن بهش و گرد و خاکش را گرفتن را. چرا نشود؟ کجای زندگی ام تا به حال، "میشود/نمیشود"های معمول جهان را جدی گرفته ام؟ خیلی‌هاش نشد آخرش. اما تعدادی هم بود که شد. و وقتی شد، چنان دستاورد عظیمی شد که تا سال‌ها می‌توانم ازش خرج کنم. اصلاً جهانی قد علم کنند روبروی من که نمی‌شود. یواش می‌گویم "باشه" و از کنارشان راهم را می‌کشم می‌روم با دو چمدان بیست و سه کیلویی لابد. می‌روم یک گوشه‌ای دور از هیاهو، صندوقچه ام را باز می‌کنم از درخشش آرام می‌شوم. خون جگر به چه درد دیگری می‌خورد جز لعل شدن سنگ؟ عمر من به چه درد دیگری می خورد جز اینکه خودم را برسانم به سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست و اینکه دوستانِ جانم را از لای تمام طوفان ها و گردباد ها با خودم ببرم هزار جای جهان اصلاً؟

حالا صبح است. لابد شب دوباره دیوانه می‌شوم. اما وبلاگ خوبی ش همین است. یک جایی ثبت می‌کنی که یک روزی زیر آفتاب داغِ ده صبح، فکر می‌کردی می‌شود. فکر می‌کردی می‌توانی. امیدوار بودی و خون به صورتت می‌دوید از فکرش.

پ.ن: جهان طوری اداره می شود که درست لحظه ی پابلیش کردنِ این پست، مشتی فرود بیاید و ببینی که دقیقا داری از چی حرف می زنی. 

Tuesday 26 August 2014

یکی یه چیزی نوشته بود راجب رفتن دوستاش٬ یه اشاره‌ای کرده بود به فرودگاه و اینکه این شعره چقدر شبیه‌شه «هی پابه‌پا نکن که بگویم سفر بخیر/ مجبور نیستی که بمانی٬ ولی نرو»

همین شد که یه لحظه تصور کردم روز فرودگاهو. وقتی دارم هی پابه‌پا می‌کنم که بگن سفربخیر. وقتی بار تمام خدافظی‌ها افتاده تو‌ یه زمان و یه مکان.

خواهرم که داشت میرفت اِن نفر اومده بودن فرودگاه. بعد لحظه‌ی آخر یه حلقه‌ی گنده شده بودن آدما٬ که دونه دونه بغلشون میکرد و باهاش خدافظی میکرد. و هی گریه‌ش شدیدتر می‌شد.

شقایق رو تصور کردم. دیدم نمی‌تونم. خدافظی رو نمی‌تونم تصور کنم.

بغلشون کنم؟ چطوری از بغلشون بیام بیرون که برم؟ بغلشون نکنم؟ چطوری چشم ازشون بردارم؟ چطوری اون شیشه‌ی لعنتی رو رد کنم؟ اون پشت که رسیدم چی‌ کار کنم؟ چقدر باید بگذره که بتونم به آینده فک کنم حتی اگه کهربای آرزو باشه؟ تو هواپیما که کنده می‌شم از زمین؟ تو توقف؟ کی؟

یهو واقعی شد‌. یهو دیدم که واقعاً شاید نتونم.

پ.ن: مسخره‌س که از الان بهش فک میکنم.
می‌دونم.ولی وقتی اینجام٬ همه چی‌خیلی نزدیک‌تر به نظر می‌رسه. یه سال دیگه نیست. همین الانه. برگردم درست میشه
پ.پ.ن: اینجا که هستم٬ حتی لیست مهمون‌های گودبای پارتی زو هم تو ذهنم می‌نویسم.

Sunday 24 August 2014

«هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفه‌زار انفجار نور
کهربای آروزست
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی‌ یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و
باز
رونهی بدان فراز»

.

سوم شهریور نود و سه
بیست و چهار آگست دوهزاروچهارده
فیلادلفیا- پنسیلوانیا

Friday 22 August 2014

آقای پروگرم کو اوردینیتور گفت «وای نات؟»

و من پرکشیدم به روزی که معلم ادبیات انگلیسی باشم و کلاس نهم باشن و درسمون برسه به پرسپولیس و مرجان ساتراپی.

آخ که چه دلم می‌خوادش.. چه خود همونیه که دلم می‌خوادش..

می‌نویسم بیشتر. باید هضم بشه اول‌. باید پروانه‌های توی دلم آروم بگیرن اول..

Tuesday 19 August 2014

مانترا

کلید نکن... شل کن... پنیک نکن.. فریک نزن.. آروم... نپرس... کلید نکن... شل کن... صبر کن... شش... کلید نکن... الان زوم نکن... ذره بین رو بذار زمین.. یواش... گازشو برا چی میگیری میری؟... کلید نکن.. شل کن... معنی نده به معمولی ترین چیزا.. بزرگش نکن... شل کن.. یواش... خب بابا حالا تو ام... کلید نکن.. بزرگش نکن... صبر کن... صبر کن...  ششش... نمیخواد بفرستی اینو... کلید نکن... شل کن... آروم... فریک نزن... صبر کن... آروم... بزرگش نکن.. شل کن...  کلید نکن... شل کن.. شل کن... شل کن... شل کن...

بخش زیادی از انرژی و سی‌پی‌یو م رو صرف این میکنم که فکرهای پی‌ام‌اس‌گونه‌م رو استپ کنم. فک نکردن بهش به اندازه‌ی فک کردن بهش از خودم انرژی می‌گیره واقعاً. ولی پوینت اینه که ملت رو سرویس نکنی.

پ.ن: پی‌ام‌اس‌م واقعی نیست. ذهن من مدت‌هاست توی یک فضای هورمونی‌ای گیر کرده. دارم لگد بیرونش می‌کنم تقریبا

Monday 18 August 2014

متشکرم رنه! برای سورئالیسم و برای خیلی چیزهای دیگه


توی شیکاگو یه نمایشگاه دیدم از نقاشی‌های رنه ماگریت. (همون که یه پیپ هم کشیده و زیرش نوشته این پیپ نیست)
برای اولین بار در زندگیم احساس کردم یه چیزی از جنس سورئالیسم داره روم تاثیر می‌ذاره. یعنی داره یه ورودی بهم می‌ده اصن.
درواقع اولین بار بود که درهام رو بهش باز کردم. در مواجهه باهاش ذهنم رو از چیزهای دیگه خالی کردم و سعی کردم معنی‌های شخصی خودم رو به زور نچپونم به نقاشی‌ها قبل از اینکه دریافت حسی‌ای ازشون داشته باشم. پررو بازی هم درنیاوردم و پذیرفتم که من این نوع هنر رو نمی‌فهمم تنهایی. و تمام توضیح‌های اثرهار رو خوندم. براش وقت و انرژی گذاشتم٬ و شد. در یک لحظه‌ی لذت‌بخش، دیدم مدتیه که دارم به یه تابلو نگا می‌کنم و دلم نمی‌خواد برم بعدی. دلم نمی‌خواد توضیح و اسمشو بخونم. 
le ciel meurtier                                             آسمان قاتل

جواب داد. و البته کلی انرژی گرفت. یعنی وقتی از نمایشگاه اومدم بیرون سرم درد می‌کرد و استراحت لازم داشتم. حتی اینکه برم یه جای دیگه ی موزه و مجسمه‌های بودا رو نگاه کنم زیادی‌م بود. فقط نشستم و به دیوار سفید خیره شدم. اما کیف داد. احساس 
می‌کنم راهم به یکی از بی‌نهایت جهان‌های موجود باز شده.
من همیشه برخوردم با هنرهای تجسمی اینطوری بوده که یا در لحظه‌ی اول باهاش ارتباط برقرار می‌کردم، یا دیگه تموم شده بود. یه برچسبی به خودم می‌دم شبیهِ همین "سورئال نفهم".
در واقع فکر می‌کنم فقط هم هنرهای تجسمی نبوده. اولش با هرچیزی غیر از ادبیات اینطوری بودم. دوست پسر قبلیم من رو به موسیقی باز کرد و با اون یادگرفتم چطور یه چیز کاملاً جدید رو بشنوم و کم کم دوست داشته باشم. بعد عکاسی. که دوست پسر جان به یه مدلی که همیشه بهش گارد داشتم بازم کرد و بعد به عکاسی مستند. یه دوستی هم یه جایی این وسط‌ها گاردم رو به "انفجار نور آبی در پس‌زمینه" نرم کرد. انفجار نور آبی در پس زمینه اصطلاح درون‌گروهی ماست راجع به عکاسی هنری و انتلکت طوری مثلاً (اه چقد برچسب. خداییش منظورم رو متوجهید دیگه. نه؟)
این بار اولین بار بود که تنهایی این کارو می‌کردم و به نظرم همیشه دفعه‌ی اول سخته. آدم یاد می‌گیره که چطور خودش رو به ترس‌هاش نزدیک کنه. یاد می‌گیره چطور به جهان‌های ناشناخته‌ش نزدیک بشه.

بعد اینکه، یه چیزی که بیرون ایران دوست دارم، این قاطی بودن هنر با زندگیه. که ناهارتو می ری تو یه پارکی می خوری که توش ارکستر سفمونی شیکاگو داره اجرا می‌کنه. نمی‌دونم شاید تو تهران هم بشه حداقل با هنرهای تجسمی همچین حالی داشت. بری گالری ببینی، موزه ببینی، این چیزا. یعنی می‌گم شاید لایف استایلِ تو خونه و کافه چپیده‌ی منه که نداره این چیزا رو. یه سال از خونه‌م تا هنرهای معاصر 10 دیقه پیاده بود ولی یه بار هم نرفتم. مجموعاً هم خودم، هم جمع دوستای اطرافم که می‎بینم روزمره‌هاشون رو، کم هنر داریم تو زندگیامون. کم چیز خوب می‌بینیم. کم چیز خوب می‌شنویم. چیز خوب، چیز تازه، چیز جالب..

همه‌ش به این فکر می‌کنم که این یکی از چیزهاییه که دلم می‌خواد با مهاجرت تو لایف استایلم تغییرش بدم. (چرا تو همون تهران تغییرش ندم؟ نمی‌دونم. شایدم بدم..)

پ.ن: قرار بود یه پست کوتاه راجع به سورئالیسم و مارگیت باشه. یهو همه‌ی اینا باهاش اومد. 
پ.ن: رنه ماگریت در ویکی‌پدیای فارسی و انگلیسی

Sunday 17 August 2014

برنامه م این بود که تو سفر دیتا جمع کنم فقط. بعد برگردم سر خونه زندگیم٬ همه ش رو بذارم جلوم٬ اصن اگه لازم شد بنویسم همه چی رو روی یه کاغذ گنده٬ بهش فک کنم و تصمیم بگیرم. آدمهایی رو پیدا کنم که تو این شهرا و دانشگاها بوده‌ن و باهاشون حرف بزنم.‌

حالا ناگهان٬ یه طوری شده که انگار باید شهرِ دو سال از زندگیم رو هم انتخاب کنم تو همین دو هفته.ایالت رزیدنسی م رو عوض کنم اگه بشه٬ که خرج دانشگاه نصف بشه بعدا. سرم داره سوت می‌کشه.

این اتوبوس زودتر برسه و من بخوابم رو تخت هتل و نفس بکشم یه کم.

Friday 15 August 2014

بار دیگر شهری که فلان :دی

دارم میرم نیویورک. آیا چرا من اینهمه این شهرو دوست دارم؟
خون تو رگهام سرعت می‌گیره از خوشی.

Thursday 14 August 2014

پسرک موقع خواب به بابام گفته «خاله نا از مسافرت میاد٬ ما خوشال می‌شیم می‌خندیم»

دلم ریخت.
به این فکر می‌کنم که با خدافظی بعدی دیگه نمی‌تونم بگم «دو هفته دیگه برمی‌گردم می‌ریم مسافرت با هم»
با خدافظی بعدی مدت زمانی که باید برای دوباره دیدن هم صبر کنیم بیشتر از چیزیه که بتونه بفهمتش. با خدافظی بعدی اگه توبغلم بشینه و تکیه بده به دستام٬ بعد اونجوری سرشو کج کنه واسه اولین بار بگه «میخوام شب با تو بخوابم» به جای اینکه مامانم بخوابونتش٬ دیگه نمی‌تونم با یه مکثی لبخند بزنم و بگم «نمی‌شه خاله.. من باید برم سوار اتوبوس بشم». ایندفه دیگه گریه م می‌گیره از شدت زلالی‌ش.

طبق زمانبندی فعلی٬ وقتی که بالاخره تو یه شهر زندگی کنیم میشه حداقل ۶ سال دیگه. ۸ سالگیش.

دلم براش تنگ شده..

Tuesday 12 August 2014

در‌سفر

کسی که تو این شهر پیشش می‌مونم٬ خونه‌ش طبقه‌ی چهلم‌ه و یه تراس داره رو به دریاچه و شهر.

فکر نمیکنم. نمیجورم بیخود. حالم خوبه.

Saturday 9 August 2014

دارم هی تا ده می‌شمرم که عصبانیت و دلخوریم بخوابه٬ بیام از یه موضوعی بنویسم.
هی تو ذهنم می‌نویسمش٬ هی باز پر از طعنه ست. هی دوباره می‌شمرم. می‌ذارم برا بعد. هی باز پر از طعنه‌ست..

Friday 8 August 2014

و این همه‌ی اعتراف‌هاست

ابروهام را که برداشتم٬ یادم آمد چطور گاهی از نگاه کردن به آینه خوشحال می‌شدم. یادم آمد که گاهی چهره‌ام را دوست داشتم و این دوست داشتن حالم را خوش می‌کرد. یادم آمد زمان‌هایی بوده که از هر سطح صیقلی‌ای برای نگاه کردن به خودم٬ گیرم برای کسری از ثانیه٬ استفاده می‌کردم. یادم آمد روزهای زیادی است که بعد از دست و رو شستن صبحگاهی٬ عینکم را تا وقتی به اندازه‌ی کافی از آینه دور نشده باشم نمی‌زنم.

یادم آمد اصلا زیبا بودن را. زیبا شدن را.

حالا هی دست و پا بزنم که توضیح بیشتر بنویسم. کلمه ندارد.

من زیبا بودن را فراموش کرده بودم.

Tuesday 5 August 2014

دارم برنامه می‌ریزم برا سفر آمریکا. اولش قرار بود سفر دو تیکه باشه. تیکه ی اولش برم سمت غرب و کالیفرنیا که تا حالا نرفتم٬ بعدش شرق طرف نیویورک و پنسیلوانیا. هدف هم اینه که با استادا و پروگرم چِر های مختلف حرف بزنم و لینک بسازم و باهاشون مشورت کنم  که با این تجربه‌ها و این تصمیم فعلی‌ای که برا آینده‌م دارم٬ چه پروگرمی به دردم می‌خوره بیشتر.
تو رزومه‌م معدل لیسانسم رو ننوشتم.در نتیجه رزومه‌ی درخشانی دارم در کارهای مربوط آموزش. خیلی با اعتماد به نفس به دانشگاهای رنک یه رقمی هم ایمیل زدم.
غربیا کلاً جوابمو ندادن اما طرف شرقش خوب شد. در این نقطه غرب رو بی خیال شدم و اون چند روز رو تصمیم گرفتم برم پیش یکی از دوستام.
دیشب الف اومد خفتم کرد که بابا چه کاریه.اینهمه وقت داری ایالت های دیگه ایمیل بزن.
این شد که برنامه‌ی فرضی فعلی شد یک سفر سه هفته‌ای دیوانه٬ که از شیکاگو شروع می‌شه و بعد میره ایندیانا و بعد نیویورک و بعد پنسیلوانیا و بعد اگه شد حتی دی‌سی دوباره. بعد حالا میگم «پنسیلوانیا» خودش یعنی سه روز فیلادلفیا و سه روز کالج پارک.
هنوز هم همه جواب ایمیلم رو ندادن درنتیجه ممکنه ترتیب سفرهای توی یک ایالت اصلا بهینه نشه. نمی‌تونی به رئیس یه پروگرم تو یه دانشگاه آی‌وی لیگ ایمیل بزنی که لطفا در دقیقاً فلان روز به من وقت بده.

نمی‌دونم ولی چه مرگمه که از کل هیجان اینطور سفری٬ فقط استرس‌ش مونده.
این رو می‌فهمم و به خودم حق می‌دم که تمام کارهای مربوط به اپلای ازم دوبرابرِ قبلاً انرژی می‌گیره. می‌فهمم که رو تصویر درخشان کلمبیا یونیورسیتی و تیچرز کالجِ معروفش یه گَردِ کدری نشسته باشه.
اما منِ اینهمه تشنه‌ی سفر٬ چرا فقط نگرانِ دیوانگی‌های جاده‌ایم می‌شم؟ چرا هی روز می‌شمرم که نکنه پی‌ام‌اس بیفته رو یه اتوبوس سواریِ طولانی تو جاده. چرا هی با کلافگی گوگل مپ رو می‌بندم به جای اینکه با شوق جاده‌ها رو نگا کنم؟ چرا فکرِ موندن پیش آدمایی که نمی‌شناسمشون و دوست ِدوستامن تو شیکاگو و فیلادلفیا فقط استرسی‌م می‌کنه؟

سِیف زُن‌های اصلی زندگیم تلنگر خوردن و حالا از این سِیف زُن‌های دیگه نمیخوام بیام بیرون. از خونه‌ی خواهرم٬ از خونه‌ی دوستم تو یه شهر کوچیک تو ایندیانا٬ از نیویورک که می‌شناسمش یه کم..

کاش مثل همیشه٬ تنها سفر کردن منو یه آدم دیگه کنه. کاش اون لحظه‌ای که می‌رم تو اتوبوس دچار خودم نباشم. کاش همون سبکی و اعتماد به نفسِ تنها تو آمریکا سفرکردن که گاهی تو آخرین لحظه پیداش میشه٬ این بار هم بیاد...

Saturday 2 August 2014

هربار یه وبلاگ تازه می‌سازم٬ آدرسشو به یه آدمایی می‌دم٬ بعد یهو می‌رسه به یه نقطه‌ای که دلم می‌خواد تمام دیوونگی‌هامو بلند بلند بنویسم. بعد می‌بینم نمیشه. هربار بالاخره یکی هست که از «تمام دیوونگی‌های من» ناراحت بشه. برنجه. اذیت بشه.
می‌رسه به یه جایی که حتی تو درفت‌ها هم نمی‌تونم بنویسم.
از اون نقطه به بعد دیگه اون وبلاگ تا حد خوبی غریبه‌ست. و من تا حد خوبی دروغ‌گو٬ یا در بهترین حالت پنهان‌کار.
منظورم هم دقیقاً دیوانگی‌های این روزها و دقیقاً همین وبلاگه.