Saturday 31 December 2016

دیروز بچه ها رو بردیم باغ وحش.
یه اتاق بود، رو دیواراش پر از محفظه‌های شبیه آکواریوم، با هزار جور مار. باز کله‌خر بازی درآوردم و هی به نگاه کردنشن ادامه دادم. تا اینکه یهو دیدم دستام تو حیب شلوارکم عرق کرده‌ن و ناخونم تو کف دستم فرو رفته و نفس نمی‌کشم. به خواهرم گفتم من می‌رم بیرون. گفت خوبی؟ رنگت چرا پریده؟ گفتم از مار می‌ترسم و رفتم.
نیم ساعت طول کشید تا حال جسمی‌م طبیعی شه.

امروز پسرک هی می‌گفت خاله نا من یه مار سمی‌ام فرار کن. و هی بهش می‌گفتم من واقعا از مار می‌ترسم. و هی نمی‌فهمید که واقعا می‌ترسم یعنی چی. ازش پرسیدم تو از چی واقعا می‌ترسی؟ یه کمی فکر کرد، گفت «هیچی. قبلا از تاریکی می‌ترسیدم بات مانسترز آر نات ایون ریل سو دیگه از چیزی نمی‌ترسم»

دیشب خواب دیدم بعد از یه ماجرای طولانی بالاخره سوار تاکسی شدم و تا دودقه آروم گرفتم فهمیدم ماشینی که سوارش شدم تاکسی نیست. دو نفری که توش بودن شروع کردن به ور رفتن باهام. به شدت ترسیده بودم و سعی می‌کردم با لگد از خودم دورشون کنم ولی می‌دونستم تهش زورم نمی‌رسه.  سرمو از پنجره کردم بیرون اما از ترس نمی‌تونستم جیغ بزنم. صدام در نمیومد و فک کردم باید یه علامت جهانی برای «داره به من تجاوز میشه» وجود می‌داشت که من الان با دستم نشون بدم. وقتی بالاخره صدام درومد و به زور گفتم «کمک»، ماشین‌ها جلوم با اسلو موشن رد می‌شدن و من مطمئن بودم سرنشین‌ها صدام رو می‌شنون اما سرشون رو تکون می‌دادن. و من هی سعی می‌کردم بلندتر جیغ بزنم و نمی‌شد. یه ماشینی سرعتشو کنارمون کم کرد. همون لحظه اونایی که تو ماشین بودن سر منو کشیدن تو و شیشه رو بستن،  و من دیدم اون ماشینی که کنارمون سرعتش رو کم کرده پر از مارهای سیاه و طوسیه.
اینجا خواهرم و پسرکوچیکه‌ش از صدای جیغم از خواب پریدن و خواهرم بیدارم کرد و یه ربع تو بغلش عر زدم.

ترس در ناخودآگاهم خیلی فعاله. از چی می‌ترسم اینهمه؟

Thursday 29 December 2016

When was the last time you did something for the first time?

امروز برای اولین بار تو اقیانوس‌ شنا کردم.
صد متر رفته بودم جلو فقط. ولی پام نمی‌رسید دیگه. برگشتم عقبو نگا کردم.

خواهر و شوهرش و دوتا پسر کوچیکش. می‌خندیدن و به هم آب می‌پاشیدن. پسرک دستشو محکم می‌گرفت جلوی هر موج، انگار که بخواد همونجا نگهش داره. هربار هم موج از دستش رد می‌شد و می‌پاشید تو سروصورتش و جیغ می‌زد می‌خندید.
"Dady.. dady... Look! I'm fighting the big wave"
دست خودم نبود تمام استعاره‌هایی که تو سرم ساخته می‌شد از همین یه جمله. و شلپ شولوپ آب. و خنده‌هاشون.

همین‌طور که عقب عقب می‌رفتم با خودم فک کردم اگه برم، همینو برم عقب انقد که برنگردم چی؟

معلومه که در اولین لحظه استپ کردم فکرو. ولی تا قبل از تصویر خانواده‌ای که سوگوار می‌شه، قبل از خروج اون فکر یک جمله‌ای از استعاره و افتادنش تو جهان واقعیت، خیلی خواستنی بود. اون احساس رفتن و گم شدن و برنگشتن و حذف شدن. آروم، لای شلوغی ‌آدم‌هایی که دارن آفتاب می‌گیرن و کاپل‌هایی که لب‌های خیس و شور همدیگه رو می‌بوسن تو آب و بچه‌هایی که می‌دون دنبال هم و خونواده‌هایی که اومدن تعطیلات. آروم، لای آبی اقیانوس. لای آفتاب داغ میامی. آروم و بی‌صدا و بدون هیچ حرکت قهرمانی و بدون وحشت. نمی‌ترسیدم. دلم می‌خواست برم انقدر که برنگردم. آرامش‌بخش بود، برای اولین بار.

Sunday 25 December 2016

صبح کریسمس و کادوهای زیر درخت و بعدش برانچ با یه خونه پر از آدم و گپ و بعدم خاطره تعریف کردن‌های خانوادگی.
بعداز یلدایی که تنهایی گذشت، جالبه که کریسمس اینطوریه. خیلی هم جای درام و حماسه و تراژدی کردن داره. نمی‌کنم ولی.

از حال و هوای فامیلی لذت می‌برم و گاهی از شلوغی فرار می‌کنم می‌رم تنهایی تو اتاق درونگرای تازه پیداشده‌ی درونم رو ناز می‌کنم میام.

کتاب می‌خونم.

و گاهی غصه رو که نمی‌دونم از کجا و چرا اومده می‌تکونم از دلم.

تلگرام و توییتر رو بی‌خیال شدم نسبتاً.واتزپ پر از غم و حسرت و اندکی خشمه.

جرقه می‌زنیم گاهی با خواهرم. من ولی جدیدا به خودم مطمئن‌ترم و هربار فرو نمی‌ریزم. چه می‌دونم...

دلتنگی؟ غوغاست تو دلم‌

Thursday 22 December 2016

یک. شب یلدا که تنها بودم یه عالمه حافظ خوندم. برای بیشتر دوست‌هام فال گرفتم صدامو ضبط کردم فرستادم. بعدش دیگه همینطوری برا خودم خوندم بلند بلند. 
یهو هوس «عرفان و رندی در شعر حافظ» کردم. طبعا با خودم نیاوردم کتاب رو. کتاب بالینی‌م نبود هیچ‌وقت. هرازگاهی بهش سر می‌زدم. همینجور وفتا.

دو. این چند وقت به «تنهایی» خیلی فکر کردم. و به «آزادی». همزمان، تو همون دو تا دیالوگی که از اینجا با خانوم روانکاو داشتم باز بحث ترس من از مرگ شد. کلا‌ هم که مدام خواب می‌بینم عزیزام مرده‌ن. بله. روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم بهترین کتابی بود که می‌شد الان برم سراغش. ۴۰۰ صفحه‌ست و طبعا نیاوردمش.

سه. موقع چمدون بستن فقط کتاب‌هایی رو آوردم که برا معلم انگلیسی شدن به دردم می‌خورد. یه سری‌هاش هم جا نشد بعدا بابام داد به عمه‌م بیاره. در لحظه‌های آخر دوستام یه سری کتابای شعر ژاپنی‌م رو چپوندن جاهای مختلف چمدون. و بارها و بارها همون‌ها نجاتم دادن از رخوت.

چهار. حالا الان هی به مامانم می‌گم کتابخونه‌م رو بگرده برا اون کتابا. پیداشون نمی‌کنه. بیشترشون هنوز تو کارتن‌های بعد از اسباب‌کشی از خونه‌ی خودم به خونه‌ی مامان ایناس. 

پنج. فقط هم بحث جا نشدن و سنگینی چمدون نیست. کتاب‌های آدم بخشی از آدمن. من نیاوردمشون چون می‌خواستم اثبات موقتی بودن سفرم باشن. بدون این کتاب نمی‌میری پس نمی‌خواد ببریش. انگار که کتاب‌های آدم وقتی تهران باشن، بخش مهمی از زندگی آدم رو تو تهران حفظ و ذخیره می‌کنن. 
حالا که دلم می‌خواد کتاب‌هام پیشم باشن، حتی اون‌هایی که فقط هرازگاهی بهشون سر می‌زدم، انگار یه پله دورشدنه. پذیرش اینکه سه-چهار سال اون قدرها هم «موقت» نیست. و شاید کمی ناامید شدن از ذخیره کردن زندگی‌م تو تهران. و کمی هم مطئن شدن. متناقض نیست اینی که می‌گم. با گذاشتن کتاب‌ها می‌خواستم تمام وجهه‌های نبودنم رو کمرنگ کنم. حالا ناامیدم از این کار. حالا می‌دونم وجهه‌های نبودنم کمرنگ می‌شه به هرحال. کارتن‌هایی که یک سال بعد از اسباب‌کشی، تو همون زندگی موقتی یک ساله خونه‌ی مامانم اینا، کنار دیوار اتاق بود حالا رفته‌ن تو انباری خاک گرفته‌ی زیرزمین. کشوم تو کتابخونه‌ی هال شده انباری کوچیکی از بی‌نهایت چیزی که مامانم نمی‌دونه باهاشون چی کار کنه و می‌ریزتشون تو کشوی من. نشانه‌های من چه بخوام چه نخوام ا زاون خونه پاک می‌شه. اما، دیگه نیازی به حفظ «نشانه‌ها» نمی‌بینم. من تو زندگی‌هاشون هستم. تو زندگی مامان و بابا و شقایق و دوستایی که هنوز بهم تکست می‌دن می‌گن یلدا یاد اون مهمونی شب یلدای خونه‌ی تو افتادم.

شیش. نقشو به یکی از دوستام می‌زنم، میگه «کتاب بدترین چیز در اسباب کشی‌است:) در غربت دل بکن فعلا :* » همین. من هیچ وقت نخواستم «در غربت» زندگی کنم. اما دیگه این پروسه طولانی شده. دیگه لونه کردنم داره طول می‌کشه. به نظر خودم به نسبت خیلی از آدم‌های دور و برم سریع بودم تو جا افتادن و لونه کردن. با این حال کتاب‌های انگلیسی کتابخونه‌ی کوچیک اتاقم هنوز هیچ کدوم اینطور نشدن برام که هرازگاهی بخوامشون دوباره و بهشون سر بزنم. الان دیگه تمام المان‌های «زندگی» و «خونه» رو لازم دارم. همینه که بی‌قرار کتاب‌هام می‌شم.

هفت. کتاب‌ها و آدم‌ها. 

Wednesday 21 December 2016

دلم میخواد داستان بنویسم. دلم میخواد شعر بگم. دلم میخواد تو این کارا خوب باشم. اما نیستم و هزار  گلوله‌ی سنگین تو سینه‌م می‌ترکن هر شب.

هر از گاهی وسط غرق کردن خودم تو تنهایی خونه و قصه‌های جدیدی که تو موبایلم اتفاق میفته و کتاب و آهنگ، یاد این میفتم که بی‌خدافظی رفت و هنوز هیچی نگفته. بعد فاصله رو حس می‌کنم. و می‌بینم که بر خلاف همیشه منتظر و میزربل نیستم. که حاضر نیستم به هر قیمتی نگهش دارم. دلم نمیخواد ببینمش یا باهاش بخوابم.
دوستش دارم، آره. اما جواب ذهنم به این اعتراف اینه که «خب که چی؟»

همین جاست که استپ می‌کنم. که دیگه نمی‌تونم به خودم آفرین بگم بزنم سر شونه م بگم «بالاخره دست ورداشتی از آویزون بودنت»
چون جنس این رهایی فرق داره. قضیه این نیست که تنهایی کردن یاد گرفتم یا دیگه معتاد یه قصه‌ی عاشقانه نیستم تو زندگیم یا چی. هرچند، بخشی‌ش هم می‌تونه همینا باشه. اما اصل داستان اون «خب که چی؟»ه. این که به سادگی می‌تونه از تصویر محو شه. فقط چند روز فاصله لازم بود.

یه حدی از شکست‌خوردگی لازم بود انگار. یه حدی از جون کندن و نرسیدن. همه‌اش جمع شده و نمادین شده در دو ماه تابستون جون کندن براش و بعد رها کردنش و بعد بی‌وطن شدن. که بفهمم و به جانم بشینه که «دوستش دارم» هیچی نیست به تنهایی. که همه‌ی اون معناها ازش دور شه و بعد دیگه چیزی نباشه که آدم به خاطرش هرکاری می‌کنه. از هر خط قرمزی کوتاه میاد. هر زخمی رو می‌خره. با هر قیمتی.
پیش خودم تکرار می‌کنم که دوستش دارم. دوستش دارم. دوستش دارم. هیچ زنگی به صدا در نمیاد. هیچ چشمه‌ای نمی‌جوشه. مطلقا هیچی نمی‌شه.

و لابد اینطوریه که عاشق شدن هی دور از دسترس میشه. لابد اینطوریه که «تبار خونی گل‌ها» رو پاک کردم و به جاش نوشتم «دشواری وظیفه هستم»

توی فال یلدای امسالم گفت که از آتش دل چون خم می در جوشم و ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم و این‌ها. همه‌ش اما انگار توصیفی از گذشته‌س. نوستالژی شوق.

خیال می‌کردم یک بار برای همیشه یه سقف شیشه‌ای ساختم بالاسرم و دست برداشتم از پریدن به قصد اون آسمون بی‌نهایتی که از ۱۵ تا ۱۹ سالگی پیرم کرد. حالا دارم می‌فهمم که انگار هر بار ناامید شدن از قدرت عشق یه سقف تازه می‌سازه برام. هربار پایین‌تر. این بار، همون حدود نوک انگشتم، وقتی با تمام ماهیچه‌ها و استخون‌هام کش اومده باشم به سمت آسمون.

پرنده مردنی ست.

Monday 19 December 2016

وقتی خیلی کوچیک بودم، رازی توی خونواده بود که همه ازش خبرداشتن انگار و من نه. مادرجان توی حرف‌هاش هرازگاهی می‌گفت «وقتی ب نبود» (ب بابای منه) و انقدر از ازل زندگیم به این زمان اشاره شده بود که انگار برام سوال نمی‌شد بابام کجا بود که نبود. شبیه اون بازه‌ی نبودن عمو. شبیه انگلیس رفتنش که انقدر بدیهی ازش حرف زده می‌شد که نمی‌پرسیدم چه کاری بود اون وسط با اون بی‌پولی. شبیه وقتی عمو مصطفی سر ناهار تو شمال یه تیکه‌ای به بابا می‌نداخت سر آستانه‌ی دردش، و زیر چشم غره‌ی مامان ساکت می‌شد و همه موضوع رو عوض می‌کردن، و لبخند عجیب بابا وقتی خودش رو عمیقا درگیر پوست کندن سیرترشی نشون می‌داد.

بزرگتر که شدم، لابد وقتی خانواده خیالشون راحت شد که می‌تونم پیچیدگی‌هایی از جهان رو درک کنم، ماجرا دیگه رازی نبود که همه از من قایم کنن. رازی بود که همه با هم از بعضی از بقیه‌ی آدم‌ها قایم می‌کردیم. هنوز برای خودم عجیبه که تو ۹ سالگی آدم چطور درک می‌کنه که زندان فقط جای آدم بدها نیست، اما جای آدم بدها هم هست؟ آدم تو ۹ سالگی چطور می‌فهمه که بعضی از زندانی‌ها قهرمان ان؟ چطور نمی‌ترکه مغزش؟ چطور ما از ۹ سالگی «ظلم» رو به عنوان بخشی از طبیعت دنیا می‌پذیریم؟
چطور این مرزهای پرایوسی رو یاد میگیره آدم، که کی می‌دونه و کی نمی‌دونه؟ که تو مدرسه می‌شه گفت یا نمی‌شه گفت؟ چطور آدم یاد می‌گیره تو ده سالگی، که اگه یه جای اشتباه از دهنت در رفت، یه راه بهتر کردن اوضاع اینه که تاکید کنی «قبل انقلاب»؟

بابا هرگز از اون سه سال حرف نمی‌زنه. حتی از اون چه قبل اون سه سال اتفاق افتاده هم حرف نمی‌زنه. خیلی خیلی کم. اشاره‌های کوچیکی که تو خاطره تعریف کردن‌هاش پیش میاد. چند تا صحنه از ملاقات‌های مادرجان و باباسرهنگ. همه در توصیف شخصیت این دو نفر. موضوع زندان بودن بابا نبود. موضوع قوی بودن مادرجان بود و زبون نیشدار بابسرهنگ. همه طوری که انگار اون واقعه و اثراتش حاشیه‌ای بر خاطرات جوانی‌ بابا بودن. سال‌ها رمزگشایی کتاب‌های کتابخونه‌ش و کاست‌های انقلابی تو ماشین و گاهی اشک‌های پنهانش وقتی حرف یکی دو نفر آدم خاص می‌شد لازم بود، به همراه اصرارهای طولانی من که دنبال مامانم راه میفتادم تو کل خونه، که خب چی بودین شما آخه؟ کنار هم گذاشتن تاریخ‌ها. اسم‌ها. کتاب‌ها. اون سالی که مجبور شدن یه بچه رو سقط کنن چون می‌ترسیدن وسط این حاملگی ناخواسته دوباره بیفتن زندان و بچه‌شون زندان به دنیا بیاد. اون سالی که اومدن دنبال بابا و اسم کتابایی که مادرجان تعریف می‌کرد که چپونده تو یه ساک و از پشت بوم پرت کرده تو بوته‌های تو حیاط. تا بالاخره یه حدسی پیدا کنم از جزئیات ماجرا. مامان راحت‌تر حرف می‌زد. بابا مدام می‌پیچوند. حتی عموها هم در جواب سوال‌های من لودگی‌شون رو کنار می‌ذاشتن و دقیقا به روش خود بابام جواب دادن رو می‌پیچوندن. 

من جزئیات می خواستم وگرنه چپ بودنشون که هیچ چیز پنهانی نبود. یک سوم کتابخونه‌ی ما همیشه کتاب‌های خاطرات بوده و اصن اسم مارکس و لنین نقل دهن مادرجانه هروقت می‌خواد از «از راه به در شدن» پسرهاش گله کنه. اصن چرا باید زندانی سیاسی بودنت قبل انقلاب چیزی باشه که پنهانش کنی اگه چپ نبودی؟ این داینامیک رو من از همون ۹-۱۰ سالگی بلد بودم. اینا اصن هیچی. تمام مدل تربیتی‌شون درباره‌ی مسائل مربوط به پول و خرج و «داشتن» و هر آن «متریال»ی که یه بچه‌ی هفت ساله می‌تونه هوس داشتن‌ش رو بکنه. پاک کن فانتزی، دفتر سیمی، همه‌ی این‌ها تابوهای بچگی من بودن. «مهم نیست چقد داری. مهم اینه که اون خرجی که داری می‌کنی چقد ضروریه» یا بابام که مدیرعامل یه شرکت خصوصی بود و حاضر نمی‌شد از فولکس گل ش دست بکشه حتی وقتی تمام هیئت مدیره می‌گفتن بابا برا شرکت زشته جون مادرت یه ماشین درست حسابی بخر. و بابا هی بعد از ماه‌ها بالا پایین کردن ماشین‌های خوبِ اون زمان خاص، می‌رفت ۲۰۶ بی صندوق رو می‌فروخت صندوقدار می‌خرید مثلا. یا با کاپشن شرکت رفتنش. حالا الان که می‌گم همه‌تون یاد احمدی‌نژاد میفتین. ولی بابای منم همین بود. چه جلسه‌ی مهمی باید می‌شد تا کت‌شلوار بپوشه. هاکوپیان دیگه تهش بود مثلا.
همه‌ش کنار این که مامان رو به خاطر کارهای خیریه‌ش مسخره می‌کرد و همراهی‌ش نمی‌کرد. کوچیک شمردن کارهایی از جنس پول جمع کردن برای عروسی دختر آبدارچی شرکت که مامان دنبالش می‌دوید و بابا هم درنهایت با هزار تا تیکه و مسخره کردن که «حالا الان این دختره عروسی می‌کنه و فقر از خونواده‌شون میره؟» یه چک می کشید که کل بدو بدوهای مامان رو تموم می‌کرد. اما با همون پوزخندِ همیشگی‌ش که داد می‌زد «تمام جهان ابلهه جز من» . «من»ی که سال‌ها پیش عضوی از یک «ما»ی بزرگ‌تر بود و حالا تنها مونده‌ بود.
همه‌ی زندگی‌ مالی‌ش، نشانه‌های بارز کسی که پولدار شده و از خودش به خاطر پولدار بودنش متنفره. 

دهه‌ی فجر بود. راهنمایی بودم. تلویزیون یه مستند نشون می‌داد از یه سری زندانی‌های سیاسی قبل انقلاب که شکنجه‌های زمان شاه رو تعریف می‌کردن. من هیچ حواسم نبود چی داره می‌شه، بس که ماجرا هرگز غالب نبود تو روایت بابام از جوونی‌ش. درست لحظه‌ای که موهای تمام تنم سیخ شده بود از تصور شکنجه‌ای که داشت توصیف می‌شد، بابام گفت «آره ها... ولی بیشتر وقتا زنجیره رو فلان جا قفل می‌کردن که فلان طور هم نتونی تکون بخوری» انگار که ایراد بگیره از یه مستند علمی وقتی فیزیک یه پدیده‌ رو اشتبا توضیح می‌ده. قلبم یه لحظه وایساد. نگاش کردم که مثل همیشه لم داده بود رو مبل و تلویزیون نگا می‌کرد. مامانو نگا کردم که داشت هویج پوست می‌کند و نصف حواسش به تلویزیون بود. فرار کردم به اتاقم که نبینن چطور نفس نمی‌تونم بکشم. با نفس بریده صبر کردم مستند تموم شه تا برگردم بیرون. حالا از همه‌ی اون شکنجه‌هایی که کتاب تاریخ و کتاب دینی و تلویزیون و فلان به جزئیات برامون تصویر کرده بودن، یه تصویر داشت تو ذهنم. بابای بیست ساله‌م، با اون ریش پرپشت مشکی، با اون چشم‌های پرشور، با پیرهن سبز ارتشی. با دست‌های بسته و پاهای بسته و [هنوز بعد از اینهمه سال زندگی با این تصویرها نمی‌تونم این جمله رو ادامه بدم. و اشکم درومده موقع نوشتنش و نفسم در نمیاد]

سال دوم دانشگاه، هنوز از سنگین‌ترین برک‌آپ زندگیم بلند نشده بودم، بابام هی می‌گفت بسه دیگه جمع کن خودتو. بهش گفتم تو با عشق اولت ازدواج کردی و اصن نمی فهمی زندگی عشقی منو. دست بردار. از اتاقم رفت بیرون. چند ساعت بعد، دوتایی تو ماشین بودیم به مقصد نمی‌دونم کجا، آوت آو نو ور یهو گفت «من یه بار با مذهب به هم زدم، یه بار با کمونیسم. جمع کن خودتو»

۲۵ خرداد، بعد از اینکه صبح تا عصر رو به مخابره کردن این خبر که «خطرناکه، نرین» گذروندم، یهو ساعت ۴-۵ بلند شدم لباس پوشیدم که من می‌خوام برم. مامان بابام تو راه برگشت از شرکت بودن. زنگ زدم گفتم من دارم می‌رم. مامانم قاطی کرد که نخیر نمی‌شه بری. گفتم بذار رو اسپیکر. بابام رو کشیدم تو بحث. هیچی نگفت. مامانم گفت نمی‌شه بری و قطع کرد. چند دیقه بعد زنگ زد که می خوای بری برو. همینجوری‌ش هم دیر بود برا رسیدن به مردم. نپرسیدم چی شد تو این فاصله. بعداْ مامانم گفت که بابام بهش یادآوری کرده که من ۱۸ سالمه و با این هیستوری‌ای که جفتشون دارن، حق این رو برای هیچ کدومشون نمی‌بینه که جلوی من رو بگیرن.  طبیعی بود که مامانم مقاومت نکنه. بیست و سوم، اولین واکنشش به شلوغی‌های جلوی وزارت کشور و خبر دستگیری‌ها این بود که وایساده جلوی تلویزیون دست‌هاش رو مشت کرده بود که «قرار نبود شماها هم مجبور باشین این کارا رو بکنین» و اشکش سرازیر شد. مطمئنم که همون لحظه می‌دونست نه می‌تونه و نه می‌خواد جلوی تو خیابون رفتن من رو بگیره.
مامان خیلی از تظاهرات‌های بعد از ۲۵م رواومد. بابا اما بی اعتماد و بی باور. موند تو خونه. جبر تاریخی‌ای که بهش اعتقاد داشت موضوع ۹۰ درصد دعواهای من و بابا در یکی دوسال بعد از ۸۸ بود. 

سال آخر دانشگاه، با بچه‌ها رفته بودیم زندان قصر رو ببینیم که موزه شده بود. همه دچار این حالت احساسی‌ای شده بودن که این ماجرا، همه‌ی این حرف‌ها، همین الان داره تو اوین تکرار می‌شه. سوال‌های هوشمندانه می‌پرسیدن از خانومی که راهنمای موزه بود، که مجبورش کنن از آدم‌های درگیر در ۸۸ حرف بزنه.
من اما هنوز گیر زندان قصر بودم و همون سلول‌ها در همون لحظه. و فکر اینکه بابای من تو کدوم یکی از این‌ها نفس کشیده؟ 

می‌خوام بگم من هیچ وقت از این مرحله‌ی شخصی ماجرا نگذشتم. امروز وقتی «در اتاق بازجویی» رو دیدم، به بابام فک کردم. به دوستی فک کردم که یه بازه‌ای دستگیر شده بود و تصورش کردم تو اون اتاق بازجویی. من نمی‌دونم آدم‌هایی که کسی رو از دست دادن در این ماجرا، چطور انقدر قلب بزرگی دارن که از سوگ شخصی‌شون می‌گذرن و بزرگتر فکر می‌کنن. شاید هم نمی‌گذرن. شاید اون سوگ شخصی می‌شه سوخت ماجرا. شبیه اشک‌های بیست وسوم خرداد مامانم که روز عاشورا دوباره میومد جلوی چشم من و تمام سعیم رو می‌کردم که جلوی تکرار «مرگ بر»ها رو برگیرم. نمی‌دونم. من کوچیکم. من خیلی کوچیکم. 
ظلم بزرگ و قویه و من الان، بعد از دیدن «در اتاق بازجویی» دلم می‌خواد برم تو بغل مامانم گریه کنم. 

Sunday 18 December 2016

باز دارم در هزار جهت صبوری می‌کنم.
این بار کجا منفجر شم خدا می‌دونه.

Saturday 17 December 2016

تعطیله و خونه تنهام. ۸ روز بی‌برنامه و تنهام و هیچی به خوبی این موقعیت نیست برا من بعداز سوئد و همه‌ی داستان‌های اخیر.

نقاشی می‌کنم یه کم. نقاشی که نه.در و دیوار و چیزمیزای دور و برم رو می‌کشم به توصیه‌ی همخونه. بهش گفتم می‌خوام «تو زندگی بعدی‌م معمار میشم» رو تا جای ممکن بیارم تو همین زندگی.

بالاخره دارم کادوهای کریسمس رو سفارش می‌دم.
بیرون برفه و تنها صدای خونه، پلی لیست صبح جمعه با گوشه:
زندگی بس کوتاه است و ما بس اندک از آن می‌دانیم.
[+]

Friday 16 December 2016

ملافه‌ی زرشکی قراره جلوی خونی شدن مبل رو، اگه خون تامپون رو رد کنه و بیاد بیرون٬ بگیره. لخت روی مبل دراز کشیدم. لپ‌تاپ رو تازه بستم. هنوز همه‌چیز عجیبه. گمونم همیشه عجیب خواهد بود. هنوز خودم رو نمی‌شناسم انگار. تنم اما بیدار و خوشحاله. نور چراغ بالاسرم افتاده رو تنم و قشنگ‌تر شده‌م.
از تمام چراغ‌های خونه فقط همین یکی روشنه.
از تمام چراغ‌های من فقط یکی دو تا تاریک.

Tuesday 13 December 2016

2

"Have a safe trip" now

"Don't die" Before every trip
"Let me know when you get home alive" after every late night sex, when we could not yet bring ourselves to share a bed for an entire night.
"- Maybe you're the killer trying to convince me you've not killed her
- Ask me sth only Naa knows
- What should the Bible have said to make peace an easier concept to grasp?
- Your shite is my shite..."
When your favorite books and comedy shows and your laughter were the only things we shared. 
"Don't get killed" followed by your apologetic explanation that you've grown up in a place where your mom was afraid you'd get kidnapped every time you left the house in the dark. I told you my mom was afraid I'd get raped every time I left the house in the dark back in the city I call home.
"Don't get killed, or raped" And we were not lonely lost sailors in the ocean anymore. But lonely lost sailors on the same boat. Still in the ocean though.
"Don't die, don't disappear" when I was getting on a plane, not sure you'll be there when I come back.
"Are you still alive?" When you were sick and didn't need company. And I was sick of not allowing myself to want to take care of you, walking back home
to give you space.
Give you time.
Give you anything but love.

Through the wound forest of my wiped out heart and the salty ocean of your shattered "personal space", 
"Don't die" was the closest we could get to "I like you"

"I still miss you" a text you wake up to, 3 days after our epic sex after my 3 weeks long trip.
My heart, a deserted airport at midnight. The only sound,  the cold announcement that repeats every ten minutes:
"For safety reasons, Please do not leave your baggage unattended"
Until you reply. 
"It's very early in the morning" and my fingers go numb. 
I take my unattended baggage, I leave the airport.
It feels lonely to exit, with all the baggage, through the entrance of the departure terminal.
You. Of all the people, you should've known. 
sometimes,
"I still miss you" 
is the closest one can get
to "I love you"

Monday 12 December 2016

"Let it go
Let it leave
Let it happen
Nothing
in this world
was promised or
belonged to you
anyway"

--Rupi Kaur

اون مسئولیتی دربرابر جنگ من با ترس از vulnerability نداره.
اون مسئولیتی در برابر تلاش من برای حفظ حریمش و اشغال نکردن فضای زیادی در زندگیش نداره.
اون مسئولیتی در برابر اینکه من چقدر بودنش رو می‌خوام نداره.
اون مسئولیتی دربرابر گریز و حضور متناوب و مدام من نداره.
در برابر بیدار شدنم با دلتنگی و بروز دلتنگی‌م
در برابر این شوق بی‌حد برای شر کردن قشنگی و شادی روزهای برفی با اون
در برابر این حرارتی که تنم می‌خواد با تنش شر کنه تو این صبح‌های سرد
در برابر خروج گاه به گاهم از لاک ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن
در برابر این صداهای متناقض که هر اتفاقی رو به هزاران شکل روایت می‌کنن تو سرم
در برابر ایستادنم لب این صخره، تو این باد شدید
اون هیچ مسئولیتی در برابر هیچی نداره.

اما کاش داشت. کاش جهان مسئولیتی می‌ذاشت روی دوش کسی که میگه "I want you to love me " و می‌شنوه "I want me to love you too, but.... "  و دو هفته بعدش صبح با سمس "I still miss you" بیدار میشه.

قلبت رو قورت بده. چای دم کن. پرده رو بزن کنار.  بذار Tom Odell بخونه
And I wanna kiss you, make you feel alright
I'm just so tired to share my nights
I wanna cry I wanna love
But all my tears have been used up
و بی که فکر کنی یا روایت کنی، مقاله‌ت رو بنویس انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. بذار قلبت شگفت‌زده بشه از تپش‌هاش. بذار قلبت در تنهایی باور کنه که هنوز می‌تونه دوست بداره. هنوز می‌تونه منتظر باشه و بخواد. به تپش‌هاش گوش بده و شگفت‌زدگی‌ش رو embrace کن.

بعد زیر لب بگو «این باران شدید، این باران شدید، می‌ریزد به دریا می‌ریزد به دریا می‌ریزد به دریا» اما نگو بیهوده. نگو بی‌فایده. به سفیدی برف نگاه کن و شاکر باش برای تپش‌هایی که مدت‌ها فکر می‌کردی مرده‌ن. و بعد
let it go...

Sunday 11 December 2016

Contentment *

برف قشنگ است.
خیره‌شدن به دانه‌های درشتش وقتی سبک‌سبک از آسمان می‌افتند آرام‌کننده است
رقص دانه‌ها که روی هزار خط می‌چرخند و می‌رسند زمین کلشه‌ای اما زیباست.
صبح برفی انقدر زیبا هست که بیرزد از زیر گرما پتو بری تا پنجره و پرده را کنار بزنی، با موج سرمایی که از شیشه می‌زند توی صورتت، تا نگاهش کنی.
انقدر آرام‌کننده هست که بیرزد همه‌ی برنامه‌ریزی ها را نیم ساعت عقب بندازی تا بنشینی فقط به نگاه کردن برف پشت پنجره.

دیدن همین چیزهای ساده، بازیافتن احساس دیدن زیبایی٬ همین حرف‌های برای همه تکراری٬ این‌ها برای منی که ابرهای افسردگی تازه افقم را ترک کرده‌اند، شبیه چند قطره اکسیژن است بعد از -- مزخرف است این تشبیه‌ها. بیرون آمدن از زیر وزن عود افسردگی شبیه هیچ چیز نیست. خودش است با سایه‌ی مدامی از اضطراب‌. تا کی دوام می‌آورد؟ کی دوباره شمشیر آویزان بالای سر احساس‌هام پایین می‌افتد و قطع می‌کند این ارتباط تازه‌ی من را با خودم؟ امشب که بخوابم، فردا هم باز با زنگ دوم ساعت، بی تنفر و دلزدگی از تخت درمیایم؟ فردا هم باز پرده را کنار می‌زنم برای دیدن برف؟ فردا تاریکم یا روشن؟

نگاه کردن به برف اما روشن است.
حتی همین نیم ساعت اگر سهم من باشد از دیدن زیبایی. با قلبی که به تپش افتاده از هیجان و با اشکی که پشت چشم‌هام جولان می‌دهد هی از هر لحظه که گرمای یک احساس انسانی را در سینه‌ام، در این دالان سرد و خالی ماه‌های اخیر، حس می‌کنم،  می‌نشینم همینجا و برای همین لحظه، برای همین برش کوتاه روشن از میان تاریکی جهان، شکر می‌کنم.

* To hold onto
and to let go of
everything
All
At once.

Thursday 8 December 2016

یقین یافته - ۳

یک. به دسامبر که می‌رسیم روزهای سوئد خیلی کوتاهن. اما خودشون اینطوری نمی‌گن. می‌گن «روز تاریکه». چون روزشون ساعت ۳.۵ که تاریک می‌شه تموم نمی‌شه. چون روز تاریکه، شمع روشن کردن یه کار روزمره‌ست. صبح‌های زود شمع به جای چراغ. سر میز شام شمع. تو دفتر مدرسه سر میزها شمع. مثلا ده دیقه می‌شستیم قهوه بخوریم حرف بزنیم همکارم شمع رو میز رو روشن می‌کرد. 
تزئینات کریسمس‌شون، به خاطر همین، همه‌ش درباره‌ی نور ه. از چهارهفته قبل پشت پنجره‌ها یه سری چراغه شبیه این عکسا. پشت همه‌ی پنجره‌ها. دفترهای اداری، خونه‌ها، مدرسه‌ها. همه‌جا. 
                

تو شهر راه رفتن چشم آدم رو خوشحال می‌کنه.
همه‌چیز پر از نوره. درخت‌های کریسمس رنگی پنگی‌های قرمز و طلایی کمتر دارن. نور سفید و زرد. 

تو اسلو و استکهلم دو تا کریسمس مارکت دیدم. مغازه‌های کوچولو کوچولو، شبیه جمعه بازار مثلاْ. قدم زدن توشون خیلی لذت بخش بود برام. بوهای کریسمس در سوئد رو می‌شناسم دیگه. و رنگ‌ها. و نورها. 

برای اولین بار نسبت به کریسمس یه حسی دارم. حتی حتی حتی ممکن بود اگه خونه بودیم (نه من کریسمس هستم نه هیچ‌کدوم از همخونه‌ها) درخت کریسمس علم کنم با نورهای سفید و برا همخونه‌ها زیرش کادو بذارم. الان از این که پیش فامیل و بخشی از خانواده‌ خواهم بود شب سال نو خوشحالم. برای خودم خیلی عجیبه این شیفت. 
این که اتفاق‌های کریسمس از یه معنای پرکتیکال میان تو سوئد، باعث می‌شد برام معنادار بشه واقعا. شبیه کرسی شب یلدا. شبیه آتیش درست کردن تو چارشنبه‌سوری.

دو. یانشپین شهر کوچیک و قشنگی بود. می‌شد باهاش دوست شد راحت. شاید به خاطر نورها. نمی‌دونم. اما منی که سخت راه پیدا می‌کنم به یه شهر، باهاش راحت بودم. شاید هم چون حالم خوب بود از مدرسه. نمی‌دونم...
هروقت خستگی غلبه می‌کرد، می‌رفتم قدم می‌زدم تو مرکز شهر. یا کنار دریاچه. توی یه کافه‌ای قهوه/ توی یه باری شراب می‌خوردم و فکر می‌کردم. و ذهنم باز می‌شد انگار. انگار یه مهی کنار رفته باشه. چیزهای ساده دیگه به نظر غیر ممکن نمیومد. دیشب داشتم برا پ از حالم و تاثیر سفر تعریف می‌کردم، گفتم همون لگدی بود که لازم داشتم. که از اون weird spaceی که توش گیر کرده بودم پرت شم بیرون. نمی‌دونم این ترم‌ز آو دیپرشن چطوری باید درباره‌ش حرف بزنم. می‌دونم که دیپرشن با سفر درمان نمی‌شه. می‌دونم اینکه قرصامو نمی‌خورم دیگه خیلی کار اشتباهیه. می‌دونم یه شنبه با روانکاوم حرف بزنم شاکی میشه. به خاطر همین اصن ازش وقت گرفتم که این حرفا رو بزنیم و برگردم رو زمین. ولی می‌دونم که برای الان حداقل، دیگه سوارم نیست. راه گلوم رو نبسته. دست و پام رو نبسته. اون شعری بود که آخر پست قبلی نوشتم، الان شبیه پروانه شده. 
دیگه احساس نمی‌کنم برای نوشتن پیپرم، برای تمرکز کردن روی کار، باید از لای کیلومترها ابر طوسی چگال رد بشم. همه‌چیز در دسترس‌تره. 
دوباره توی دفتر one line a dayم می‌نویسم. درست از وقتی که دیپرشن هیت کرد گذاشته بودمش کنار. الان اما دوباره حاضرم با خودم روبرو بشم. حتی روزهایی که از تخت درومدن سخته هم فرار نمی‌کنم از خودم. 
حتی، یه کاری که همیشه دلم می‌خواسته بکنم و هی به خودم می‌گفتم وقتش رو ندارم رو می‌خوام شروع کنم. possibility. گشودگی به جهان. راه یافتن به جریان زندگی. 

سه. پوست انداختم انگار. شاید چون تو مدرسه بهم به عنوان اکسپرت زبان انگلیسی نگاه می‌کردن و اینسکیوریتی‌هام در انگلیسی حرف زدن تا حدی از بین رفته بود. وحلل عقده من لسانی شد انگار. شاید هم به خاطر ذات سفر کردن. تو استکهلم، سه روز آخر سفر، به راحتی با آدم‌های جدید معاشرت می‌کردم. و حتی با یه آقای چهل ساله‌ای هم قدم شدیم و شهرو با هم گشتیم. چیزی از زندگی‌هامون با هم شر نکردیم. دوست نشدیم. اما استکهلم رو با هم دیدیم و با هم فهمیدیم و از معاشرت با هم لذت بردیم. گشودگی به جهان. راه یافتن. 

چهار. شب آخر استکهلم با اون آقای چهل ساله خوابیدم. هیچ دلیلی براش به ذهنم نمی‌رسه. نه اونقدر تشنه‌ی سکس بودم، نه اونقدرا به نظرم جذاب بود، نه مطلقا هیچی. اما انگار دلم این تجربه رو می‌خواست. کمی کله‌خری کردم اما در نهایت خوب شد. توانایی‌های جدیدم در کامیونیکیت کردن مرزها و خط قرمزهام رو به عمل انداختم (دست پ درد نکنه در این زمینه). و صبح فرداش انگار یه احساس قدرتی در خودم حس می‌کردم. نه به خاطر اینکه با یه آدم چهل ساله خوابیدم. بیشتر به خاطر اینکه افسارمو ول نکردم و خطر کنم و ژانگولر بزنم و فلان. تصمیم گرفتم و امتحانش کردم و گذشتم ازش. 
جدیدا خیلی کم کامپرومایز می‌کنم برای آدم‌های زندگیم. مخصوصا برای پسرها. این «مخصوصا» مهمه چون اخیرا متوجه شده بودم که برای دوست‌های پسرم / دوست‌پسرهام بیشتر از دوست‌های دخترم کوتاه اومدم در زندگی کلا. بهشون کمتر سخت گرفتم و انتظارم ازشون کمتر بوده. خیلی دریافت گهی بود طبعا. نشانه‌ی روشن نیاز به محبت و تایید موجودات مذکر (سلام پدر. جات خالی بوده همیشه. سلام برسون). الان دیگه اینطوری نیست. واقعا دیگه روی خط قرمزهام صبر نمی‌کنم. توضیح اضافه نمی‌دم. میانبر بهشون نشون نمی‌دم. کوتاه نمیام. احساس می‌کنم این شیفت مستقیما به تغییر سیستم زندگی جنسی‌م مربوطه. هنوز نمی‌تونم ربطش رو توضیح بدم. اما انگار این طرف هم تصویرم روشن شده و جامو پیدا کردم. شاید چون دیگه تو رابطه‌ای نیستم که مدام کامپرومایز کردنم رو بطلبه، اون در بسته شده و تعمیم داده نمی‌شه به بقیه. نمی‌دونم. باید هنوز بهش فکر کنم. اما عمیقا ازش راضی ام. 

پنج. کنار این احساس قدرت، یه حال عجیبی میاد از جنس فاصله گرفتن از خود. انگار که من توی اون لحظه نیستم. با یه فاصله‌ای دارم همه‌ی این چیزها رو حس و تجربه می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم اگه بیشتر از مرده خوشم میومد، اگه نقش جذابیت اون آدم در جذابیت کل ماجرا بیشتر بود، باز هم با همون فاصله‌ای که داشتم وارد فاز تخت‌خواب می‌شدم؟ به نظرم میاد که اون فاصله‌هه، اون detachment لازمه‌ی اون کنترل و تصمیم‌گیریه. ولی دوستش ندارم و ازش لذت نمی‌برم. دارم هنوز به این دو تا احساس جدا فکر می‌کنم. 

شیش. سکوتت داره منو می‌کشه.

هفت. این سفر و تمام زیر و بم‌هاش و تمام تصمیم‌های ناگهانی در حینش شاید بهترین کاری بود که برای خودم کردم در یک سال گذشته. نمی‌دونم تا کجا باهام میاد این حال‌ بهتر. نمی‌دونم این گشودگی و راه یافتگی و sense of possibility  چقدر دووم میاره. اما حتی اگه همین فردا هم باز دچار ستیت کالج و ابرهای طوسی بشم، همین که یادم اومده دچارشون نبودن چه حالی بود، و همین که برای خاطره‌ش لازم نیست به دو سال پیش برگردم خیلی خوبه. 

هشت. 
"Perhaps struggle is all we have... So you must wake up every morning knowing no promise is unbreakable, least of all the promise of waking up at all. This is not despair. These are preferences of universe itself. Verbs over nouns. Actions over states. Struggle over hope"

 -- Ta-Nehisi Coates, Between the World and Me.