Sunday 30 November 2014

روزی صد بار تمام کارهایی که می‌کنم رو چک می‌کنم، که نکنه در ازاشون منتظر یه جبرانی چیزی باشم.
هر کمکی که به یکی می‌کنم.
هر صبری که برای کسی می‌کنم.
هر مدارایی که با کسی می‌کنم.
هر ‌انرژی‌ای که به هر شکلی برای هرکسی می‌ذارم.
همه‌ش دارم به خودم یادآوری می‌کنم که تا یه جایی بذار که به خاطر رضایت و خوحشالی خودت گذاشته باشی.

بعد یه وقتایی، لحظه‌ای که با یه برخورد بدِ یه نفر راجع به یکی از همین انرژی گذاشتن‌ها یهو ناامید می‌شم و خستگیش به تنم می‌ماسه، مچ‌گیرانه به خودم می‌گم «چی شد پس؟ تو اگه به خاطر خودت کردی اینکارا رو، الان برا چی اینطوری شده حالت؟»

اما اگه از شعارها و زر زرااای الکی (با لحن نامجو) فاصله بگیرم، اگه با خودم روراست باشم، می‌بینم که من با اینکه به جبران  اینجور چیزها احتیاجی ندارم، با اینکه نمی‌شمرم چندتا انرژی گذاشتم و طرف چندتا گذاشت،
به یه چیزی از جنس قدردانی احتیاج دارم. قدردانی تو سکوت. که طرف مطمئنم کنه می‌فهمه و می‌بینه و اپریشیِیت می‌کنه. جاهایی که خیلی انرژی می‌ذارم، این فهمیده شدنه‌س که شارژم می‌کنه. وقتی می‌خوره تو صورتم که داره فهمیده نمیشه، یهو خالی میشم.

فرض کن مدتهاست داری یه پارکی رو تمیز می‌کنی. هی آشغالای رو زمین رو ورمیداری میندازی تو سطل. بعد یه جا نشستی، یه دستمال از جیبت میفته. نه حتی. نمیفته. میذاریش زمین که روش آجیل بریزی بخوری، یکی از آدمای پارک بیاد تشر بزنه بهت که چرا دستمالتو می‌ندازی زمین و اصن من دیگه نمیام این پارک.
آدم حتی نمیتونه با خیال راحت بگه «مگه نمی‌بینی حواسم به تمیزی پارک هست؟» چون شبیه منت گذاشتن میشه. نمیشه/بلد نیستم یه طوری کامیونیکیت کنم این موضوع رو، که جوابش نشه «اگه سختت بود خب می‌خواستی نکنی»

هیچی‌ دیگه. دیشب رو اینطور خالی و سرخورده گذروندم. درست می‌شه و می‌گذره و دوباره همه چیز به حالت عادی‌ش برمی‌گرده‌. و این همون نقطه‌ایه که از «منتظر جبران بودن» جداش می‌کنه. من اون انرژی رو می‌ذارم چون به نظرم اون طور درسته. با یه برخورد بد کوچیک (یا حتی بزرگ) روشم رو عوض نمی‌کنم. زمان ریکاوری لازمه فقط...

Saturday 29 November 2014

"everything you touch, shortly dies..."

از این وقتها که هیچ چیز را نباید نوشت. هیچ چیز را نباید جوید. هیچ چیز را نباید زیادی سبک سنگین کرد. در هیچ چیز نباید عمیق شد. نباید بلند بلند حرف بزنی از تغییرهایی که می‌بینی توی خودت و خوشحالی ازشان. حرف که می‎زنی حبابشان می‌ترکد. باید صبر کنی. نباید بلندبلند حرف بزنی از جزئیات ملالِ نشسته روی روزهات. کلمه‌ها با حالی که تو داری سراشیبی درست می‌کنند. تا قعر چاه هلت می‌دهند.
باید یک طوری بی‌خیالی طی کنی با دنیا انگار. وانمود کنی نمی‌بینی و نمی‌فهمی و نمی‌شنوی و اذیت نیستی و لای منگنه نیستی و ناگهان خوشحالترین نیستی و ناگهان غمگین ترین. باید اینها را بگذاری برای بعد.  بارانی و شال سیاه و رژ پررنگ زرشکی مال همین حالِ هیچ وقت نداشته ی جدید است. گفت شبیه تو نیست. می خواستم بگویم شبیه خودم نیستم. دیدم گفتن ندارد. 
از این وقتها که باید طوری زندگی کنی که انگار سرت زیر آب است. صداها دور، تصویرها محوترین. فقط به اتاق روانکاوت که رسیدی، سرت را بلند می کنی نفس میگیری حرف میزنی میشکافی می بینی. تا شبش هم شاید سرت از آب بیرون باشد هنوز. تا شبش زندگی برای تو و روانت شبیه نور چراغ‌های سفید خیابان در شب است برای چشم‌های تازه عمل شده‌ات. زیادی شدید، زیادی انرژی‌بر، زیادی دردآور، و همزمان خیلی روشن، خیلی قشنگ، خیلی واقعی. درست همانطور که چشمهات تازه نور را می‌فهند که چندین هزار لایه‌ی نفهمیده داشته قبلاً. 

در تمام روزهای نادوشنبه، زندگی به یک لیوان چای و رنگ‌های برگ‌ها و قشنگی پاییز از پشت پنجره‌ها و پیراهن کشمیر قرمز و باران قانع است. 

Thursday 13 November 2014

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیدهدر شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم شوق به که طاقت جورت نیاوریم 



طبعا جای شوق و جور مصراع آخر در اصل شعر برعکس است. 
بهش گفته بودم چاقو دستم گرفتم می تراشم میرم تو، ببینم چه خبره. گفته بود چاقو رو بذار زمین. چراغ قوه وردار.

شنبه تافل دارم. به یک ماه گذشته‌م که از بیرون نگاه کنی، فقط تافل خوندم. سه چهارتا کلاس مهم تو دانشگاه دارم که کلا بی‌خیالشون شدم و فقط دوتا جدی‌شون هست که پیگیری می‌کنم و باهاش میرم.  پروژه‌ی سمبل‌طوری کارشناسیم رو که بیست ش رو پیش پیش از استاد گرفتم هم شروع نکردم. 
اما راضی ام.
واقعا تو این یه ماه کار مهمی نداشتم. راستش اینه که در عمیق ترین لایه ها تافل هم چندان برام مهم نبود. از این جهت که می دونستم می تونم و استرسی که بعضی وقتا شدید میشد از اینجا میومد که نکنه حالا نتونم و ضایع شم پیش خودم. اما ریتم کند زندگی بهم فرصتِ توی خودم رفتن داده بود. طبعا روانکاوی هم موثره اما دارم از جنس دیگه ای از توی خودم سِیر کردن حرف میزنم. نه اونقدر هدفمند که روانکاوی هست. چرخیدم تو خودم و سوراخ سنبه‌هایی رو پیدا کردم که نمی‌دیدمشون تو شلوغی روزهای گذشته. فکر کردن به اتفاق‌های روزمره و این چیزها... و این کار رو انگار کمی یاد گرفتم. دیگه وقتی از نشریه‌مون حالم به حدِ استیصال بده، نمی‌رم با استرس برای خانم روانکاو تعریف کنم حالمو. دیگه هر هفته احساس نمی‌کنم هزارتا چیز تازه هست که باید راجع بهشون باهاش حرف بزنم و پس اصلِ داستانی که الان درگیرشیم چی. خودم می‌تونم بشینم تو آفتاب ده صبح کتابخونه، و یواش یواش بهش فکر کنم و ازش بنویسم و تهش رو در بیارم.

توی خودم سِیر کردن، ریفلکت کردن روی هر آنچه که اتفاق می‌افته. مگه از ناتوانیم تو همین نمی‌ترسم برای سال‌های در پیش رو؟ ادامه بدم به تمرینم دیگه.. درست می شه.. نترسم انقد.

Sunday 2 November 2014

"خون زخم ما که بند آمد
از جای آن جراحت و زخم
رویا فوران کرد
من نمی توانستم این رویا را
مهار کنم
پس زخم و جراحت را
فراموش کردیم
فراموشی پس از زخم
زخم پس از فراموشی"


این بار یک چیزی فرق می‌کند با دفعه‌ی قبل. "این بار" و "دفعه ی قبل" هم درباره‌ی پیک‌های روانکاوی است.

خرداد و تیر هم درگیر یکی از همین پیک‌ها بودم. مسئله‌ی مهمی بود و فکر می‌کردم مهم‌ترین مسئله‌ی فعلی‌ام است. لابد شما یادتان هست و نک و ناله‌های اینجا را. آن افسردگی ناگهانی که زمینم زده بود و ماجرای مقاومتم در برابر دارودرمانی و بعد دوستانم که بعضی‌هاشان می‌فهمیدند و بعضی‌هاشان نه. و بعدتر حل شدنش و ناگهان سبک شدن و رهایی.

دو سه هفته پیش رسیدیم به جایی که دیگر می دانستم مهمترین مسئله همین است. فکر می‌کردم سخت‌ترین است. سوال مهم را پیدا کرده بود و پرسیده بود و من آچمز شده بودم.
-آچمز شدگی بهترین نشانه‌ایست که می‌توانید در اتاق روانکاوتان باهاش مواجه شوید. وقتی در جواب یک سوال مثل ماهی دهانتان را باز و بسته می‌کنید، نفس نفس می‌زنید، اشک می‌ریزید، عرق می‌کنید، ... یعنی همانجاست. پارک کن پیاده شو. همان سوال است که باید با تیغ جراحی بیفتید به  جانش. بتراشید و از خون ریزی نترسید و بدانید که گلوله لای زخم مانده که زخم جوش نخورده. گلوله را می‌کشید بیرون و بعد زخم یواش یواش جوش می خورد. درد هم، التبه که دارد-
می گفتم. آچمز شده بودم و تمام هفته‌ی بعد را به سوالش فکر کرده بودم و با جوابهای دم دستی‌ای که می‌دانستم به درد لای جرز هم نمی‌خورند رفتم تو. 
وسط همین جلسه بود که فهمیدیم این مسئله‌ی عمومی، ریشه‌ای خصوصی‌ دارد. ریشه‌اش یک مدل فکر کردن و یک روش تربیتی خانواده و این چیزهای انتزاعی نیست. یک واقعه است در هجده سالگی من، (کاش می‌شد اسم اینطور چیزها را حقیقتاً "واقعه" گذاشت. انگار که اجتناب‌ناپذیری‌ای در ماجرا بوده و انگار نه که تو بودی ایستاده در مرکز ماجرا، دست تو بود هرچیزی که پیش آمد و نیامد. کاش.) که با مهارت همه ی احساس‌های مربوط بهش را سرکوب کرده بودم در همه‌ی این سال‌ها. و البته که کمک‌های یک روانکاو احمق هم بی تاثیر نبود. من همان روزهای اول فهمیده بودم که زلزله شدیدتر از تحمل من است. خودم را به عنوان کیس "اورژانسی" رسانده بودم به مطب یک روانکاو و او فقط گفته بود "زندگی نونو شونده است دخترم... از سر بگیر زندگیتو.. فراموش کن..." و اینطور شد که من در هفته‌های آینده‌اش، سخت درگیر گورکندن بودم و دفن کردن. زنده به گور کردن.
حالا می‌دانم که این سخت‌ترین است. می‌ترسم هم. اما می‌رسیم به شروع همین پست.

این بار یک چیزی فرق می‌کند با دفعه‌ی قبل. می‌تواند به خاطر این باشد که یک بار یک پیک این چنینی را رد کرده ام. می‌تواند به خاطر این باشد که خانم روانکاو اعتمادم را جلب کرده. چندین آزمون را رد کرده و خیالم راحت است که باز کردنِ گذشته، دستکاری کردن گلوله و رها کردنش نیست. من این بار مطمئنم که این گلوگه از لای این زخم در میاید.
حالا به هر دلیلی، از آن اضطرابی که دفعه‌ی پیش بیچاره ام کرده بود و آن دلشوره‌هایی که هیچ جوره از پسشان بر نمی‌آمدم خبری نیست. نه که آرام باشم و خیلی باوقار و طمآنینه پیش بروم. خیر. اما آن حال گند مداوم، آن احساس ناامنی، آن "من هرلحظه ممکن است فروبپاشم"، آن ناتوانی در شروع کردنِ روز از ترسِ آنچه در ذهنم پیش خواهد آمد، هیچ کدام نیستند. شاید بیایند. شاید هنوز زود است. شاید هنوز آنقدر پیش نرفته ایم که چاقو به زخم برسد. نمی‌دانم.

من دلم روشن است و می‌دانم که اگر این گلوله دربیاید از لای این زخم، آدم دیگری می‌شوم.