Saturday 28 September 2013

"راهِ سخت و سبزِ بودن با تو را آسان نکن
جاده های پیچ در پیچ شمالم را نگیر"

استرس‌های نهان، و شگفتی‌های بر زبان نیامده

آخرین لحظه‌های قبل از خواب، اون ثانیه‌هایی که می‌دونی داره خوابت می‌بره، یه فکرایی می‌کنی. گاهی تصویره گاهی حرفه گاهی هیچی نیست.
دیشب من بودم که سوار ماشین، هی مجبور بودم از یه جاهای سختی رد بشم با عجله، و هی تصادف. هی تصادف. هی تصادف. هربار چشمامو باز می‌کردم بعد از هرکدوم، و باز تا میومد خوابم ببره، دوباره. آگاه‌تر از وقتی بودم که حتی خواب می‌بینی و می‌دونی خوابه. بیدار بودم رسماً.
 
قبل رفتن یه طور مسخره‌ای پریود شدم. هی نمی‌فهمیدم پریودم یا خونریزیه و نگرانش شده بودم. یه دوستم می‌گفت استرس ه. می‎گفتم استرس ندارم. می‌گفت لزوماً خودت نمی‌فهمی. بدنت می‌فهمه خبر می‌ده.
 
از کجا پیدا کنم پرتقال فروش را؟
 

Friday 27 September 2013


سندروم ریواس و زباله

این روزها، روزی هزاربار..

"Love me like a river does
Cross the sea
Love me like a river does
Endlessly
Love me like a river does
Baby don't rush, you're no waterfall
Love me that is all
Love me like a roaring sea
Swirls about
Love me like a roaring sea
Wash me out
Love me like a roaring sea
Baby don't rush, you're no waterfall
Love me that is all
Love me like the earth itself
Spins around
Love me like the earth itself
Sky above below the ground
Love me like the earth itself
Baby don't rush, you're no waterfall
Love me that is all"

Wednesday 25 September 2013

"سندروم "بوی ریواس و رازیانه

تازه کشفش کرده‌ام با این که چیز تازه‌ای نیست در من.

در آستانه‌ی شروع هر کار سخت، مثلاً حالا که از 5شنبه‌ی دیگه باید برم سر کلاس درسی رو بدم که برام مهمه و طرح درسش کامل نیست، و از دو هفته دیگه شغل تازه‌م شروع می‌شه که تاحالا نکردم و اصن نمی‌دونم با چه جرئتی قبولش کردم،
دچار یه حال سانتی‌مانتالی می‌شم. آرشیو می‌خونم، چت‌های قدیمی می‌خونم، و بعد که از همه‌ش دلزده شدم، این شعر جناب صالحی می‌افته تو دهنم که "می‌خواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم"
در حالی که واقعاً نمی‌خوام. بوی ریواس و رازیانه تو گذشته‌های خیلی دوری بارشو از درون من بسته و رفته. جایی حدود تموم شدنِ دورانِ کانون. تموم شدن اون شعرخونی‌های اینتنسِ مثلاً یه روز تمام.
ولی خب برمی‌گرده دیگه. هوسش برمی‌گرده هر وقت که باید بند پوتینو سفت کنم بزنم به راه.
مثلاً الان.

از خط قرمزها

آدم‌ها برای بیان احساس‌هاشان راه‌های مختلفی دارند.
بله، بعضی‌ها هم هستند که راهی ندارند. حرف نمی‌زنند مثل آدم. قهر می‌کنند، طعنه می‌زنند، پسیو اگرسیو می‌شوند.همه‌ی این‌ها به کنار. با این که از چند نفر آدمِ اینطوری که در زندگی ام هستند هم بی‌نهایت کلافه‌ ام، فعلاً حرفم چیز دیگری است.
یک نوعی از بیان احساس هست که مرا می‌رماند. مرا یخ می‌زند. مرا برای چند ساعت/روز/هفته/(سال هم در رزومه‌ام دارم).. خراب و بعد از آن بی‌حس می‌کند.
آدم‌هایی که برای بیان احساس‌هاشان، آن راهِ آسیب‌زننده را انتخاب می‌کنند. گاهی حتی آسیب‌زننده ترین را. انگار تأثیرگذاریِ بیانشان را از آسیبی که تو می‌بینی می‌گیرند. مثلاً به جای "من از سیگار کشیدن تو اذیت می‌شم" از قدرت بیان‌شان استفاده می‌کنند: "هربار سیگار می‌کشی تصور کن که داری رو سینه‌ی من خاموشش می‌کنی چون احساسِ من از سیگار کشیدن تو شبیه اینه."  [واقعی است. از خودم نساختم.]
این از نظر من بیمار است. این سوء استفاده کردن از احساسات انسانی‌است.  بیشتر هم از احساسات خودش، تا احساسات شنونده. لزوماً هم عمدی نیست. بعضی آدم‌ها این دو تا را از هم جدا نمی‌کنند. تأثیرگرفتن و آسیب دیدن را. هدف گفت‌وگو در ذهنشان اشتباه تعریف شده شاید.
 
برای من به اندازه‌ی یک رابطه‌ی پنج ساله و یک برک آپِ از هر نظر بیمار هزینه برد تا این را بفهمم. فهمیدنش اما  از آن آسیب ایمن‌م نمی‌کند. فکر نمی‌کنم کسی در برابر آدم‌هایی که دوستشان دارد "ایمن" باشد از آسیب. فقط وقتی در معرضش قرار می‌گیرم، آژیر ذهنم روشن می‌شود. سریعاً خودم را از موقعیت دور می‌کنم که در چاله‌اش نیفتم. تجربه نشانم داده که اگر حواست نباشد، می‌بینی در دام مسابقه افتاده‌ای. کداممان تأثیرگذارتر بودیم؟ که در این فضا یعنی کداممان آسیب‌زننده تر بودیم؟
 
روشن شدن آژیر ذهنم اتفاق بدی است. دیگر آنقدر از زخم آن رابطه‌ی پنج ساله گذشته و آن قدر اعتمادم به خودم بالا رفته، که نترسم و فرار نکنم. اما اعتبار آن آدم ناگهان سقوط می‌کند. اعتبار احساساتش. اگر نه برای همیشه، برای مدت طولانی. همدلی کردن برایم تقریباً غیر ممکن می‌شود. این را می‌فهمم که ذات آن حس ربطی به نوع بیانش ندارد. اما دست خودم نیست. به خاطر آدمی که بگوید "من از سیگار کشیدن تو اذیت می‌شم" شاید بتوانم سیگار نکشم، اما به خاطر کسی که آن جمله‌ی دیگر را بگوید نه. نمی‌توانم. سال‌ها خودم را کش آوردم و تن دادم به این طور گفت‌وگوها و نتایجشان. هنوز که هنوز است در حال ترمیم ام. دیگر نمی‌خواهم. یادگرفته ام که اعتبار آدم‌ها و احساساتشان را روی سنگ هک نکنم. یاد گرفته ام هرچقدر هم که کسی را دوست دارم، "آسیب" را پذیرا نشوم. از راه سختش یادگرفته ام. کوتاه نمی‌آیم.
 
پ.ن: مرسی رفیق، بابت یادآوری. هیچی قوی تر از بیان اون شباهت نبود، برا مجبور کردنم که تموم کنم نادیده گرفتن آژیر ذهنم رو.

life on caffeine

تهرانم.
زندگی خیلی راحت شروع شد. دو تا کلاس رفتم دیروز، حذف و اضافه کردم، رفتم جلسه‌ی نشریه، همه به لطف کافئین.
یه یه ساعت بدو بدوطوری هم رفتیم خونه‌ی خودم -که ناگهان زمان وایساد انگار- و برگشتم ور دل خانواده.
دوشاخه رو زده‌م به پریز. دارم یواش یواش یواش یواش شارژ می‌شم.

هی همه می‌گن "رسیدن به خیر". هی می‌خوام بگم من هنوز نرسیدم. به جاش لبمو گاز می‌گیرم، می‌گم مرسی..

Monday 23 September 2013

از فرودگاه قطر

دو تا صندلی کنارم خالی بود و مثل خرس خوابیدم. وقتایی هم که بیدار بودم با دختر چهارساله‌ی خونواده‌ی پاکستانی کنارم بازی کردم. تهش از پله‌های هواپیما ترسیده بود پاهای منو بغل کرده بود کله‌شو قایم کرده بود. بغلش کردم بردمش پایین چون مامانش پسر دو ساله شو بغل کرده بود و باباش زیر ساک و کوله‌پشتی له بود. یه جوری دستاشو سفت کرده بود دور گردنم می‌خواستم بمیرم براش. وقتی هم رسیدیم گیت و خدافظی کردم باهاشون و رفتم، با دستای باز دوید دنبالم که "هاگ مییییی". غش و ضعف و بغل و بوس.
 
نمی‌دونم دیشب چه‌م شده بود. الان خوشم. شکلات می‌خورم نامجو گوش می‌کنم فیس بوک می‌چرخم. برای همون زندگی‌ای که دیشب ازش گرخیده بودم نفسم در نمیومد حالا هیجان‌زده‌م (دست به دعا برداشتم که این ننربازی‌های سیستم تنفسی‌م که تو این سفر زیاد شده ادامه پیدا نکنه). شیش ساعت دیگه پرواز دو ساعت و نیمه‌ی دوحه-تهران شروع می‌شه و بعد، بغلش. زندگی. باورم نمی‌شه دو ماه دووم آوردم. الان اصن به صورتش فک می‌کنم چشمام خیس می‌شه.

«تعادل» که کلاً یکی دو هفته‌ست فقط سر تمرین‌های کاراته پیداش می‌شه و غیر از اون از وجودم رخت بربسته. حواسم هست. ولی خب الان خوشم دیگه.
 
یه سری حرف درست حسابیِ کمتر شخصی هم دارم از تجربه‌ی سفر. برسم مستقر شم آروم بگیرم می‌نویسمشون.. (پوزخند درونم رو به "مستقر شم آروم بگیرم" ندیده می‌گیرم و فرض می‌کنم نمی‌دونم برسم تازه اول طوفانه :دی)
 
 
 
پ.ن: تو که زلفونت تار ربابمه، نیمه شب میای به خوابم سیگار برام روشن می‌کنی باز؟ سر یاری هم که معلوم نیست داریم یا نداریم بالاخره. چه می‌خواهی از این حال خرابم..؟

Sunday 22 September 2013

ناگهان
این احساس که آمادگی زندگی تهرانم رو ندارم. از چتم با دوستم که تازه از یه سفر طولانی برگشته تهران اومد این حس، یا از به هم ریختگی واحدا و بی حسیم نسبت بهش، یا از پرسیدن یه دوست دیگه که امسال فرزانگان کار نمی کنی؟، یا از جدی شدن اینکه سه شنبه 6 صبح می رسم خونه و باید برم دانشگاه و پس لابد جلسه‌ی نشریه، نمی دونم..
دلم می خواد برگردم و یه هفته فقط آدمامو ببینم و تو خونه ی خودم ولو شم و یواش یواش برگردم.
سیل شلوغی های زندگی اما طوری پشت درِ فردا منتظره که دلشوره داره خفه م می کنه.
 
مطمئنم که باز تو هواپیما خل میشم. کاش بخوابم.
اما اون پرواز دو ساعته‌ی آخر، از قطر به تهران، که احتمالاً برای دوست پسرم خواهم نوشت توش. تمام مدت. با ذکر دقیقه و ساعت. و بعد چراغای تهران که احتمالاً اشکمو درمیارن. و بعد سمس ها و زنگ ها. و کمی بعدتر، آخ. کمی بعدتر.  دیدنش از پشت شیشه. رسیدن به بغلش. مردن.
 
از لحظه‌ی کنده شدن هواپیما از زمین، از اون سبکی، از تمام فکرهای هواپیمازده‌م می‌ترسم. بس که شکننده و ترده احساس‌هام به آدم‌ها.
 
رسیدن به بغلش. مردن.

Saturday 21 September 2013

روزِ آخری.

دارم چمدون می‌بندم. بیرون داره دیوانه‌وار بارون میاد. عموجلال داره چایی می‌ذاره که سه تایی بخوریم. فردا عصر راه می‌افتم. امروز صبح همه‌ی برنامه‌های بیرونمو کنسل کردم هم چون خوابم میومد، هم چون یهو دیدم دلم برا این زن و شوهر میان‌سال دوست داشتنی تنگ می‌شه..
 
دیشب با یه دختری که اینجا باهاش دوست شدم، و با دوستش که یه پسر ناز مهربونیه، رفتیم شام خوردیم و مست کردیم. یه حال سرخوشی داشتم آخرِ آخرش. مدتها بود انقدر به اندازه مست نشده بودم. رو لبه‌ی بالای صندلی تو ایستگاه مترو نشسته بودم، نصف تکیه‌م به پسره بود، نصفش به دستم. و از اون لحظه هیچ جا نمی‌رفتم.. نه گذشته نه آینده نه حتی همون چت موبایلی چند دقیقه قبلش. قبل از خاموش شدن موبایل..
 
دیروز هم روز خدافظی بود.. با همکارا و آفیس و اینا.. دلم براشون تنگ می‌شه. برا بی‌ربط ترینشون حتی. برای اون خانوم منجمد پروگرمِ چین مثلاً. همه موقع خدافظی یه حرف واقعی می‌زدن. دلم می‌خواست صداهاشونو ضبط کنم.
دی سی رو هم دوست دارم. اگه تهش اومدنی بشم، اینجا یکی از گزینه‌های جدیه. مثلاً دلم برا میدون دوپانت تو آخر هفته ها تنگ میشه. و برای پارکی که توش درامز سیرکل بود.

دارم انتقال از این زندگی به زندگی خودم رو درونم حس می‌کنم. با بلیط کنسرت. با زنگ زدن به جای وایبر و ایمیل. با آشتی شدن بی اختیار و بی‌دلیل. با انتخاب کتاب برای توی هواپیما..
 
 

Thursday 19 September 2013


قطره هاى خون
پيام آوران اين كه اونقد كه حس ميكردى بدبخت نيستى واقعاً.

با درد

"به تو نگاه مي‌كنم و مي‌دانم
تو تنها نيازمند يكى نگاهى
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت كند
بگشايدت
تا به در آيى

من پا پس مي‌كشم
و در نيم گشوده
به روى تو
بسته مى‌شود"

Wednesday 18 September 2013

کاراته نجاته. همیشه.

امروز روز آخرم بود. از اولین لحظه ی کلاس فک می کردم "این آخرین باره این آخرین باره" . تمرین امروز هم خیلی سریع و پشت سر هم بود. تمام حرکتارو با یه تمرکزی رفتم که وقتی کلاس تموم شد طول کشید برگردم ازش. زود گذشت. دلم نیمومد. یهو دیدی خل شدم برنامه ی فان شنبه رو - و به دنیالش عرق خوری جمعه شب رو- کنسل کردم که یه جلسه دیگه ام برم. نمی دونم. دلم تنگ می شه..
 
تا قبل از کاراته، روز از شدت نوسانی بودن دهنمو آسفالت کرده بود. صبح خبر آزادی ها. جشن ِ قهوه ترک. بعد اون همه کار اینتنس و مغزکش. در حد یک جلسه ی 4ساعت و نیمه ی تو گوگل هنگ آوت، نان استاپ تینکیتگ. بعد رنجوندن یک آدم عزیز، بعد دست و پا زدن های بعدش، بعد باز کار اینتنس، همه ی اینها به علاوه ی اینکه دوست پسرِ جان هم رفته مسافرت آنتن نداره.
 
 لحظه ای که از آفیس درومدم، مرز فروپاشی بود.
 
کاراته اما همیشه آدم رو جمع میکنه. چه وقتی داری از فشار متلاشی می شی، چه وقتی داری از سودا پخش می شی تو هوا..
کاراته، مخصوصاً کاراته ی با تمرکز، کاری می کنه جا بشی...
 

"من گذشته م از گذشته
واسه فردا بى قرارم..."

Tuesday 17 September 2013

No mattet even if you cant take it anymore
No matter if tears are waiting there just behind your eyes
No matter if you need a place to hide away, die away
No matter if you cant breath normally for even 10minutes constantly
No matter if you're already fucked

Just shut up, guzzle your bitter coffee, and write that fucking report

Monday 16 September 2013

"تهران من از تو هیچ نمی خواهم/ جز تکه پاره‌های گریبانم"

بشمر. همون طور كه روزهاي مونده تا برگشتن رو ميشمرى،
بشمر ببين اين دوماه چند تا از دست دادن رو برات قطعى كرده.
بشمر ببين اين مهر كثافت تاريخ انقضا چند بار توى اين دوماه به تن روابطت فرود اومده به تاريخ دو سال بعد.
بشمر ببين چند بار، در لپتاپ رو كوبيدى و موبايلو پرت كردى.
آره، با حال رقت انگيزى تمام دوباره باز كردن ها و دوباره موبايل رو ور داشتن به فاصله ى چند ثانيه ها رو هم بشمر.
بشمر تمام ترنينگ پوينت ها رو.
تمام اون ناگهان‌های نفس‌تنگی. تمام دست و پا زدن‌ها. تمام وقت‌های پشیمون شدن از اِوری سینگل کلمه‌ای که از دهنت که نه، از کی بردت درومده
بشمر تمام وقت‌هایی رو که داشت اون ور خودشو به در و دیوار می‌کوبید و تو از این احساس ناتوانی اشک می‌ریختی بی‌صدا، چون هنوز یاد نگرفتی بی فایده باشی برا کسایی که دوسشون داری.
بشمر تمام وقت‌های بی‌فایده بودن برای کسایی که دوسشون داری رو. اینو انقد بشمر تا یاد بگیری. که بسیارها بی‌فایدگی پیش رو داری..
بشمر تمام شکست‌هات رو، در امتحان کردنِ راه‌های تازه‌ی کامیونیکیت.
بشمر هر شبی رو که از خواب پریدی با کابوس از دست رفتن آدمها، و موندن یه تیکه ازشون تو یه شلوغی دیوانه وار. (و این وسط بزن کفو به خاطر خلاقیت ذهنت تو خواب ،که یه تم مشخص رو روی از دست دادن چندین نفر آدم پیاده می‌کنه)
بشمر. قرمز.. نارنجی.. خاکستری.. قرمز.. نارنجی.. قرمز.. سبز.. خاکستری.. سبز... خاکستری.. سبز... نارنجی..
بشمر تمام روزهایی رو که نفست بندِ این چراغ‌های لامصب جی تاک بوده. تمام روزهایی رو که رفتن و برگشتن یکی و کلمه به کلمه استتوس یکی دیگه خنجر شده رو دلت.
بشمر ببین چند بار خیره به مانیتور انقدر دور شدی که انگار نمی بینی و نمی شنوی و انگار که یه غریبه اون ور نشسته.
بشمر همون طور که روزهای مونده تا برگشتن رو میشمری.
بشمر و جمعشون کن بذار یه جایی اون ته، که اگه رفتنی شدی، اگه خیالت از همون یکی دوتا همیشه موندنی‌ت راحت شد و تونستی بری، با خودت ببریش که یادت نره. که چشم ندوزی. که به خدا بسه چشم دوختن.  خیلی وقته بسه چشم دوختن.
بشمر. بشمر و دونه دونه به یاد بیار و محکم ثبت کن. که وقتِ تصمیم گرفتنِ رفتن و موندن، دل به چیزی نبندی که نمی‌مونه... بشمر و به خاطر بسپار..

Friday 13 September 2013

Casual Friday

صبح
رهایی از شر ناتوانی- مرحلهی اول، دیالوگهای صبحگاهی خوب، هوای خیس، آهنگ خوب، پیادهروی، نفس عمیق کشیدن ناخودآگاه تا مترو. دنگ شو، "عکس تو خود قراره"..

ظهر
از دانشگاه جورج واشنگتن به سمت آفیس، نسبتاَ راضی از حرف زدن با استاده، رهایی از شر ناتوانی-مرحلهی دوم و آخر، کارمندای مهربون بانک، هوا بیرحمانه خوب، پاییزی طور، خوشحالی با شلوارِ بعد از مدتها جین و بلوز کرم شل و ول، دنگ شو، "اسم تو راه فراره.."
 
عصر
اسموتی انبه با شیرینی پرتقالی، آفتابِ کافی، باد خنک، به سمت پل و رودخونه..
بعد دم رودخونه، آدمای آروم، کایاکهای رنگی رنگی، از این معاشرتهای دو سه جملهای، آرامشِ جاری در فضا.
یک مشت جوانِ مست با لباسهای رسمی (آخ از گرههای شل کراوات، که از رژ لبِ رو سیگار هم اروتیک ترن). به خوبی میتونم تصور کنم که خسته و تلف از سرکار اومدن بیرون، به لطف هپی آور رفتن مست کردن اومدن دم رودخونه.
ولو رو سکوهای کنار آب، کمی نوشتن، کمی نگاه کردن آدمها
 
شب
از مترو به خونه، پیاده، هوا خیلیی خوب، باتری موبایل تموم، آهنگ نداریم، به صدای جیرجیرکا گوش میدیم.. 
 
فردا
کاراته، تماشا کردن امتحان، خونه دوش لباس، یه بازار هفتگی که چیزای دست ساز می فروشن، چرخیدن تو شهر، سخنرانی نامجو، شبم یه آبجویی چیزی، بعدم خونه.
 
خوبم. 

Thursday 12 September 2013

preparing to get back to my everyday life..

سردبیر یه نشریه ای ام تو دانشگاه.
 
آخرای ترم پیش، هی می گفتیم تو تابستون سه تا پرونده می بندیم و فرم نشریه رو تغییر می دیم و اینا. می خواستیم یه سری دوره پیدا کنیم دسته جمعی بریم، هزار تا کار می خواستیم بکنیم.
بعد من داشتم میومدم، مسئولیت سردبیری رو دادم دست یکی دیگه، گفتم هرجلسه رو لطفاً برام ضبط کنین. می خواستم خودم رو درگیر ماجرا نگه دارم خیر سرم.
کلاً هم هی به خودم فحش دادم که چرا وقتی می دونستم کل تابستون رو نیستم، مسئولیت سردبیری رو قبول کردم از اون اول. و فکر می کردم توانایی مدیریتی این پسری که الان مسئولیت رو سپردم بهش از خودم بیشتره.
حالا الان، آخر تابستون شده، من یه ماهه کلاَ جدا شدم از ماجرا، اونا یه پرونده هم نبستن درست حسابی. جلسه ها رو گوش می دم، هی فک می کنم این پسره داره چی کار می کنه اون وسط؟ هی بحثاشون میره و میاد. حرصم می گیره از بس که دور می زنن.
اصن انقد این مدت راجب تسهیلگری فک کردم و چیز خوندم، همه چی رو با این چشم میبینم. و جلسه های اون نشریه ی کذایی ،به نظرم یه سری آدم میان که نشستن دور هم هر چی از ذهنشون می گذره می گن. هزار بار.
هیچی هم نمی تونم بگم انقد جو از این نظر انه که یارو رفته آمریکا خوش می گذرونه غر هم میزنه...

هی فک می کنم برمیگردم یه کاری براش می کنم. کن فیکون می کنم. کوفت می کنم درد می کنم. آخرشم می دونم هیچ کاری نمی کنم. ولی خب ،حداقل ش اینه که بهش فکر می کنم. شاید شد.
 
 
 
یه کم بیشتر از یه هفته مونده. یه سری کار که از ترس ناتوانی های روزمره نکردمشون هوار شده سرم.
 
یعنی تو بگو خرید از آمازون. حالا هی دارم شیپینگ‌های مختلف رو بالا پایین می‌کنم که کدوم قطعاً تو 6روز کاری می‌رسه و چقد باید پیاده شم براش.

بعد یه ناتوانی دارم مسخره‌تر از خرید از آمازون. انقدر مسخره‌ست که روم نمی‌شه بنویسم. همین الان یه بار نوشتم و پاکش کردم. حتی با دوست پسرم هم حرف نزدم راجع بهش. الان انقد روم سنگینی می‌کنه که هی دارم با خودم کلنجار می‌رم و هی وایبر باز می‌کنم می‌بندم که تصمیم بگیرم آیا زنگ بزنم از خواب بیدارش کنم و ناتوانی مزخرف مسخره‌م رو توضیح بدم و تا بیاد درست حسابی بیدار شه قطع کنم یا نه. می دونم وقتی یه بار بلند بگمش و اون گوش کنه و با اون تعادل دوست داشتنی‌ش جواب بده، یعنی یه طوری که نگه "بابا این که کاری نداره" که من بیشتر متنفر شم از خودم، و یه طوری نگه "تو می‌تونی تو می‌تونی" که از اون متنفر شم، نه یه طوری بهم حق بده که باز ادامه بدم به این مسخره بازی؛ حالم خوب میشه. ولی خب خوابه. دلم نمیاد.
بعد این کاری که باید بکنم و نمی‌کنم، ممکنه گیر اداری پیدا کنه. و از اولش اینو می‌دونستم. و هی نکردم. بعد من نمی دونم فردا که جمعه‌س اگه زورم به خودم برسه و برم بکنم، بعد گیر کنه، تو 5روز کاری چطوری جمعش کنم؟ بعد اگه جمع نشه، این چهارتا چکی که برا حقوقم گرفتم با دستمال توالت هیچ فرقی نخواهند داشت.
بله خودم هم دقیقاً الان عمق فاجعه رو فهمیدم.
 
یه طور خاک بر سرانه‌ای شده که تا میام خوشحال شم از اینکه 10 روز دیگه برمی‌گردم، تمام این استرس‌ها هوار می‌شن سرم.
 
فک می‌کردم بنویسم بهتر می‌شه. بدتر شد.
 
وايساده بودم سيگار مي كشيدم، خيلى اتفاقى جلوى يه مغازه اى كه يه ربطى به ورزش داشت. با يه آقايى كه داشت رد ميشد چشم تو چشم شدم، و طبق عادت جديدم لبخند زدم. آقاهه سرش رو تكون داد با تأسف، به مغازه هه اشاره كرد، گفت اينجا سيگار ميكشى؟
اول فك كردم يه جاى سيگار ممنوع وايسادم. بعد كه نگا كردم و فهميدم منظورش چيه، يهو خيلى بهم برخورد. و وقتى برگشتم كه يه جوابى بهش بدم ديگه رفته بود.

موقعيت عجيبى بود ديگه. درلحظه يادم اومد اين خشمى كه الان تومه، جزء لاينفك سيگار كشيدنم تو خيابوناى تهران بوده. و همزمان از اينكه اينو "يادم اومد" ه، يعنى از اين كه يادم رفته بودش، يه طورى شدم.

 زندگى بى مبارزه ى اينجا رو هم دوست دارم، اما الان دلم برا پيروزى هاى كوچيكم تو خيابوناى تهران تنگ شده.

Wednesday 11 September 2013


دچار كمبود كاهو

چند وقت بود تو تمام بدنم احساس يه ناسالمى خفيف مي‌كردم. حتى صورتم يه طور ناراحتى بود. مثلاً انگار كه وزن لپ‌هامو -كه گنده‌تر هم شدن بودن- احساس مي‌كردم. سيگار رو قطع كردم، قرص تيروئيدم رو منظم‌تر خوردم، فايده نداشت. پيش خواهرم كه بودم پرسيدن ناهارا چى مي‌خورى، يهو ديدم تمام يك ماه و نيم گذشته رو غذاى بيرون خوردم. بعد فكر كردم شايد يه ربطى داره. اين دو سه روز دارم ناهار ميوه مي‌خورم. انقدر حالم بهتره كه وسوسه شدم يه مدت همين‌طورى زندگى كنم. نه اين كه حالا"وجيترين" بشم (كه بعد دوستم به لطف برچسب‌هاش در اولين واكنش بگه " لوس!" و من مجبور شم همه ى اينا رو توضيح بدم. سلام! :دى). اما اصلاً گوشت و مرغ و اينا مي‌بينم حالم بد ميشه فعلاً.
به طور كلى بدنم حال خودش رو خوب مي‌فهمه. مثلاً اينكه موقع پريود هوس استيك مي‌كنم. يا وقتى هنوز خودم نفهميدم كه سرما خوردم، دلم آب پرتقال مي‌خواد. در آستانه‌ي افتادن فشار هوس شيرينى مي‌كنم و الخ.
و از اون‌جايى كه يكى از تصميم‌هام در شروع سال ٩٢ اين بود كه با بدنم مهربون باشم، مي‌خوام يه مدت گوشت و مرغ و ماهى نخورم ببينم چى ميشه.

از پيشنهادات‌تون درباره‌ى غذاهاى سبزيجاتى استقبال مي‌كنم.

Monday 9 September 2013

روزها خوبم.
شب که میشه اما بگوبگو ی نامجو هم میتونه غمناک ترین آهنگ زمین باشه. که تمام طول آهنگ رو از اولین مضراب اشک بریزم تا اون خرتوخری های آخرش.
 
 
 
مشکل اینه که روزا که حالم خوبه و حرف به درد بخور دارم وقت نمی کنم بنویسم. شبا هم که یهو می ترکم -مثل الان- معمولا کسی آنلاین نیست که بهش بگم منو بغل کن تا نپاشیدم به دیوار. میام اینجا نک و ناله می کنم. جهت پیشگیری از پاشیدن به دیوار.
 

Sunday 8 September 2013

از ديدن چراغ هاى همه ى شهر ها از بالا گريه م ميگيره. 

دلم دو تيكه شده يكيش مونده اتاوا پيش خواهرم و پسرش و اون لحظه اى كه خورد زمين وسط مهمونى و يهو صدا زد "نا نا .... " و دويد تو بغلم؛ يكيش رفته تهران و اونجا هزار تيكه شده رفته پيش مردم، به روى خودم نميارم ولى يكى از اون هزار تيكه ش هم سرگردان و دوگانه رفته كلوژ.

خودم بى دل و گريه ئو لاى هواپيماها و فرودگاها گم شدم.

Saturday 7 September 2013

تقریباً همه چیز خوب و آرام است.
از جایی که در زندگی ام ایستاده ام خوشحالم. از کارهایی که تا الان کرده ام راضی نیستم اصلاَ. اما از جهش ناگهانی این تابستان خوشحالم و شاید بتوانم قبلش را ببخشم.
به طور کلی در خانه ی خواهرم هم آرامش بی نقصی دارم.


اما دلتنگی تازگیا خودشو تو دلشوره می ریزه بیرون. انگار که ذخیره م هم داره تموم میشه و باهاش یه احساس ناامنی میاد. دقیقش اینه: من امنیتم رو تو زندگی روزمره از آدمهای اطرافم میگیرم. از روزمرگی هامون. الان دیگه کم آوردم.
شبا که تنها میشم دلشوره شروع می شه و نفس تنگی. نفس تنگی.
مثلاً همین الان. که اشک. که اشک. که اشک....
 

Friday 6 September 2013

ملت مریض

می‌شینن داد و هوار می‌کنن که ملت نمی‌فهمن سکس یک مسئله‌ی شخصیه و کسی حق نداره براش تعیین تکلیف کنه و چقد شماها از نظر فرهنگی فلانین که می‌گین نباید کرد. بعد خودشون در مواجهه با آدمی که نمی‌کنه، با هر دلیلی، کاری ندارم نمی‌خواد یا می‌خواد و نمی‌تونه یا می‌خواد و سخت انتخاب می‌کنه و هر کوفت دیگه‌ای، کل زر زر هاشون راجب حریم شخصی رو فراموش می‌کنن و به خودشون اجازه می‌دن تا هرجا دلشون می‌خواد دخالت کنن.
برای من، اون آدمی که به خاطر سکس داشتن من با دوست پسرم منو سرزنش می کنه و "اخلاقی" زندگی کردن من رو می‌بره زیر سؤال، هیچ فرقی نداره با کسی که تمام شوخی هاش با دوست ویرجینم به ویرجینیتی ش مربوطه و پر از تمسخر. هیچ کس حق نداره با دخالت تو این سطح از زندگی شخصی آدم‌ها، تحت فشار بذارتشون. خیر سرت اگه می‌خوای کمک کنی به یارو، نگا کن ببین کمک ت داره تحت چه فشاری میذارتش.
 
همه چشمشون به آلات تناسلی همدیگه‌س. نصفمون چون می‌کنیم تحت فشار اجتماعی‌ایم، نصفمون چون نمی‌کنیم.
 

مرزها را فراموش کن.

تو هواپیما هایکوی ژاپنی می‌خوندم به زبون انگلیسی. بعد که داشتم یه چیز فارسی تو موبایلم می‌خوندم، بغل دستیم گفت "این عربیه؟" گفتم نه. فارسیه. گفت فارسی هم مث عربی راست به چپه؟ گفتم آره. تو عربی بلدی؟
گفت فقط بلدم بگم "بسم الله رحمان الرحیم. الحمد لالله رب العالمین". پرسیدم مسلمونی؟ گفت آره. تو هم؟ گفتم نمی دونم. یه جورایی. خندید.
گفت اولش که کتابتو دیدم فک کردم ژاپنی ای. خندیدیم. من از ایران رفته بودم DC که تو بنیادی کار کنم که سوژه ش منطقۀ اوراسیاست. اون تو کنیا به دنیا اومده بود و تو میشیگان اقتصاد خونده بود و قرار بود دو ماه دیگه بره یه شهر کوچیکی یه جایی تو افریقا کار کنه. برای شیش ماه. ما کنار هم نشسته بودیم تو هواپیمایی که از فیلادلفیا می رفت اتاوا. نپرسیدم اتاوا چی کار داره. وقت نشد. گفت اگه با اتوبوس میری با هم بریم. گفتم نه. میان دنبالم.
 
اسمش "رمضان علی" بود، و هربار که اسمش رو با تلفظ درست عربی می‎گفتم گل از گلش می‌شکفت.
 
 

Thursday 5 September 2013

وقتی رسیدم پسرک خواب بود. ندیدمش هنوز.
چند دقیقه پیش با گریه بیدار شد. خواهرم رفته پیشش.
شوهرش خسته س. طبق معمول داره درس می خونه رو مبل. هر ازگاهی یه چیزی می‌پرسه. می دونم منتظر جواب نیست. بهش لبخند می‌زنم. می گم که فردا حرف می زنیم حالا. کلی چیز دارم بگم برات.
من نشسته‌م تکیه داده‌م به دیوار کنار شومینه، گریه‌های سرماخورده‌ی پسرک رو گوش می‌کنم. و وقت‌هایی که گریه‌ش قطع می‌شه،
به این فکر می‌کنم که "چه آرامشی...."
یعنی کی می‌شه که من با خواهرم تو یه شهر زندگی کنم؟ 
بگذار تا مقابل روى تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
دزديده
در
شمايل خوب تو
بنگريم

Wednesday 4 September 2013

"استواری امن زمین"

امروز به واقع روز کاریِ خوبی بود. یه سری کامپلیمنت شنیدم از یه سری آدم مهم، راجع به موضوعاتی که به شدت برام مهمن.
سه تا آدم مهم دیدم و میتینگ مفید رفتم.
به کارهایی که  می تونم بکنم فکر کردم. به این چرخش زاویه م نسبت به شیطان بزرگ. به این که اونقدری هم که هفته ی پیش فکر کرده بودم ترسناک نیست همه چی.
تمام راه تو مترو اون شعر شاملو رو گوش دادم.. "نه به خاطر دیوارها، به خاطر یک چپر"
رسیدم خونه،
برای پسرِ خواهرم یه چیز قشنگ درست کردم.
فردا عصر از سرکار می رم فرودگاه که سه روز برم پیش خواهرم. امروز کلی به این تغییر رابطه م با خواهرم تو این دوماه هم فکر کردم. به آینده.
 
حتی، همین پنج دقیقۀ پیش، خودم رو از غرق شدن تو دوره کردن یه سری چت های جی تاک نجات دادم. یکی شون رو کپی پیست کردم تو یه فایل رو دسک تاپم، و اسمشو گذاشتم turning point و همه چیز تو سرم مرتب و منظم و معنی دار شد.
وقتی یه روز انقدر واقعی میگذرونی، دز سودا تو خونت میاد پایین.
 
شب آروم و خنکه. صدای جیرجیرک میاد.
ایده آلش این بود که برم یه سیگاری هم بکشم. ولی به ریسکش نمی ارزه.
تی شرتِ contentmentم رو پوشیدم با شلوار پنگوئنی.. وغیر از دلتنگی هیچی روم سنگینی نمی کنه. هیچی.
نه به خاطر آفتاب
نه به خاطر حماسه...

Tuesday 3 September 2013

مادرم.

مامانم یه پیج درست کرده تو فیس بوک، شعرایی که دوست داره رو توش می نویسه. صبح تو مترو، بعد از اینکه تو خونه زنگ زد بهم و دعوا شد و با غصه -دقت کنید. غصه. نه عصبانیت- تلفن رو قطع کرد و از خودم متنفر شدم، بعد از اینکه ایمیل زدم که بیا آشتی و دلخور نباش و ببخشید و دلم تنگ شده، نشستم شعراشو خوندم.
انتخاب های غمگینی بودن.

زنی که شعرهای محبوبش پر از تنهایی و خستگی و ناامیدی از آدمهاست، مادر من است. و من در تمام این فرآیند، در تمام روزهایی که این افسردگی آرام آرام می‌آمد و در جانش خانه می‌کرد، در تمام روزهایی که آرام آرام خودش را از دیگران جدا می‌کرد و پر از کینه می‌شد، دوسال پیش مثلاً، در حال جر دادنِ خودم برای دوست پسر سابقم بودم. به امید اینکه کمی آرام بگیرد، کمی بخندد. نه انقدر مطلق. درگیرِ خودم هم بودم. خلاصه، جانی نداشتم برای مادرم. مادرم. بعد هم که رسید به پارسال، به بحرانِ مادربزرگ‌ها، به خشم من که نمی‌پذیرفتم ضعف‌های مادرم را. مادرم را.  کینه و خشم و گاهی حتی "تنفر" هی راه را می‌بست.
 
سال‌ها آهنگ "هجوم بن بستو ببین، هم پشت سر هم روبرو، راه سفر با تو کجاست؟" ِگوگوش که از یکی از کانالای ماهواره شروع می‌شد، ما از هرجایی که بودیم به اتاق‌هامون فرار می‌کردیم و با آهنگ گریه می‌کردیم.
این وسط‌ا یک بار یک روان‌شناس احمقی بود، گفت مسائل تو حل نمی‌شن تا وقتی این گره رو با مادرت، مادرت، باز نکنی. مادر من اون موقع‌ها به معنی واقعی کلمه به فاک بود. من هم. تنهایی از پسش بر نمی‌اومدم بدون همکاری‌ش. اون هم سعیش رو می‌کرد، ولی نمی‌تونست. همون طور که من نمی‌تونستم. بیخیال‌ش شدم.
سر ماجراهای جابه‌جا شدنِ من، خواهرم گفت نمی‌خوای دوباره بری یپش یه روان‌شناس، مشاور، فلان..؟ گفتم شاید. ولی نمی‎خوام بمونم اینجا به هرحال.

بعدتر که سر یه چیزی با مامانم دعوام شده بود، با دوست‌پسرم از کافه‌ی دوستمون که بهش پناه برده بودم اومدیم بیرون، یه کم راجع به مامان من حرف زدیم. گفت صبوری کن. مهربونی کن. مهربون باش. شاکی نباش.
 
چند وقتیه همه چی برام عوض شده. حالا می‌بینم که خودش داره پیر می‌شه. دیگه برای بعضی ضغف‌هاش عصبانیت نمی‌کنم. عصبانی نمی‌شم. کینه جمع نمی‌کنم. می‌پذیرم که آدم می‌تونه در گذر زمان یه سری ویژگی‌های مثبتِ حتی هویتی‌ش رو از دست بده. فهمیده‌م که مادر بدبخت من مسئول تصویری که من ازش داشتم تو سرم نیست. همدلی می‌کنم باهاش. نمی‌دونم اگه می‌موندم خونه به این همدلی می‌رسیدم یا نه. ولی اگه این همدلی رو داشتم، شاید می‌موندم خونه.
کاش وقت داشته باشم برای جبران تمامِ "خیره‌سر"ی ها. برای تمام وقت‌هایی که ازش بیشتر از چیزی که می‌تونسته انتظار داشتم. و من می‌دونم چه سخته آدم‌های نزدیکت ضعف‌هات رو نپذیرن. که چه سخته آدم‌های نزدیکت برای نتونستن‌هات، به جای اینکه کنارت وایسادن که بتونی، شاخ به شاخت بشن و اخم کنن..
 
چند هفته پیش مامانی رو برده دکتر. دکتر برا امتحان حافظه ی مامانی، مامانمو نشون داده گفته "این کیه؟". مامانی یه کم بهش خیره شده، گفته "مادرم". مادرم.
 
 
پ.ن: اینکه می‌تونم بنویسم اینهمه، و اینهمه جدا جدا کلافگی‌های ذهنم رو بفهمم، یعنی که نگارنده بعد از مدتها رفته تمرین کاراته. بعله. در رسوندن مایی‌گیری (لگدِ مستقیم به جلو) به ارتفاعی بالاتر از کمربند احساس پیروزی ای هست که در هیچ جای دیگه‌ی جهان فعلی من پیدا نمی‌شه.

زندگى در زعفران سابيده

من گرين كارت امريكا دارم. بدون اينكه هيچ تلاشى براش كرده باشم. به خاطر زندگى كردن عمه م تو امريكا گرين كارت دارم.
با پول بابام ٦ماه يه بار ميام امريكا، هر دفعه يه شهر.
با كرديت خواهرم جديداً يه كار گير آوردم تو آمريكا، همين جايى كه الان اينترنشم. كه ميتونم آنلاين از ايران كار كنم. به دلار حقوق بگيرم، به ريال زندگى كنم. كه يعنى ٥ساعت در هفته كار كنم و همونقد پول دربيارم كه بقيه ى آدما با ٢٠ ساعت كار. بقيه اى كه فرقشون با من گرين كارت نداشتنشونه.

خب كه چى؟
بسه ديگه. به نظرم ديگه بايد كنار بيام با همه ى اينا. من خيلى چيزها تو زندگيم دارم كه داشتنشون ربطى به تلاش خودم نداشته. به خاطر تك تك شون هم عذاب وجدان دارم.
با مامان بابام تو يه خونه داشتيم خل ميشديم از دست هم. با پول بابام يه خونه ى پنجاه مترى رهن كردم، نصف اسباب و اثاثيه م از خونه مون اومده، مامانم هم اگه ولش كنم هر هفته برام غذا ميده. ته تلاشم اينه كه پول نگيرم ازشون و با حقوق خودم زندگى كنم، كه بازم نميشه گاهى.
دوستايي دارم كه به همين دليل از خونواده شون جدا شدن، و خرج زندگيشون رو خودشون ميدن و هيچكس هم پشتشون نيست. 
آبسشن م راجع به موضوع درحديه كه وقتى دوست پسرم تو كابينت زعفرون سابيده مي بينه، و ميگه "تو با كون افتادى تو ظرف عسل"، بايد برم تو دسشويى قايم شم كه گريه مو نبينه و شروع نكنه به گفتن اينكه خيلي هم خوبه و فلان، كه شديدتر ميكنه گريه مو. و البته از آشپزخونه دور شم كه يهو خل نشم ظرف زعفرون رو بندازم دور.

بخشيش به خاطر فاز چپ طوريه كه به خاطر يك جفت پدر و مادر انقلابى تو خونه مون درجريان بوده هميشه (بله، همين بابايى كه انقد پول داره كه با خيال راحت سالى ١٥ ميليون تومن خرج آمريكا اومدن من ميكنه، جوونياش چپ بوده).

ولى ديگه بسمه. من به لطف چيزهايى كه براشون تلاشى نكردم اينجام. اما حداقل اين كه از اين اينجا بودنه دارم استفاده ى درست حسابى ميكنم. اگه با كرديت خواهرم بهم كار بدن، من طورى كار خواهم كرد كه بعد يه ماه ديگه به اون كرديت احتياج نداشته باشم. و بله، خيليا هستن كه همين توانايى ها رو و بيشترش رو دارن و كرديت خواهر و گرين كارت و امكانش رو ندارن. اونها از من بيشتر مستحق داشتن اين شغلن. اما چي كار كنم؟ همه ى عمرمو با اين عذاب وجدان ها ادامه بدم؟ همه چيز رو از اول شروع كنم؟ 

كارى كه ميتونم بكنم اينه كه تو همه ى اين موقعيتا طورى باشم كه بهترين ممكن باشه. و خودم رو آروم كنم.
اون ده ساعت وقتى كه بقيه كار ميكنن رو من صرف علافى نكنم و يه كار مفيد كنم.
اون پول اضافه رو خرج كتاب خوندن و كار خيريه و فلان كنم، به جاى اينكه باهاش سيگار و عرق و خوردنى بيشتر بخرم.
از خونه داشتنم نزديك دانشگاه، با صرف كردن اون وقت اضافه به كاراى درست حسابى استفاده كنم. يا با اين كه دوستام بتونن گاهى بيان اونجا و آروم تر باشن، يا خودم آروم تر باشم و انرژيمو جاي درست ترى خرج كنم.
از گرين كارتم اين استفاده رو بكنم كه هربار آمريكا اومدنم به يه درد اين دنياى ديوانه بخوره. از اينهمه فرصتِ ديدن آدمهاى مهم تو اين كار، اين استفاده رو بكنم كه تصوير درست ترى از اكتيويست هاي ايرانى بسازم تو سر اين آدم فضايى ها.

بازم شبيه كسى كه خودش به دست آورده نميشه. اما كاريش نميشه كرد. همه چى ظرف زعفرون سابيده نيست كه بشه بندازيش دور. مسخره س كه بندازيش دور.
 اون عذاب وجدان دائم هم چيز مريضيه كه به دوش ميكشم. ديگه نميخوامش. ميخوام مث آدم سالم زندگى كنم و از اين فرصت ها لذت ببرم و استفاده كنم. نه اينكه يه آدم هميشه ى خدا شرمنده باشم كه اينهمه چيز داره و باز غر ميزنه. تموم.

Monday 2 September 2013

نق

همه چی انقدر سریع در جریانه که نمیشه ازش یه پست درست و درمون نوشت. و نمیشه هم بدون نوشتن از شرش خلاص شد.
"جریان" که چه عرض کنم. دور خودش می چرخه. به سادگی سر نقطه ی اول برمی گرده.

یعنی حتی وقتی از درِ بار میای بیرون، و هوای آزاد که بهت می خوره تازه می فهمی چقد مستی، و سیگاری که روشن کردی رو یه طوری که طور خودت نیست می کشی، درست تو همون لحظه، می دونی که از هیچ جای این کلاف به هم پیچیده نمیشه فرار کرد. و این آگاهی نمی ذاره مستی ت کامل بشه.

بعد تو قطار که سعی می کنی دونه دونه کلاف ها رو از هم باز کنی، به اینجا می رسی که می بینی یه ساعته نشستی چیز میز می نویسی، و تکراری تر از تکراری تر از تکراری..
 
من واقعآ واقعآ تو خودم گیر کردم و راهی برای بیرون اومدن ازش پیدا نمی کنم.