Sunday 30 October 2016

بعد همه‌ی اینا به کنار، به من میگی
I can't deal with your shit for you.
بعد شت تمام اینسکیوریتی‌هات رو به زور می‌نذازی رو دوش من که دیل کنم؟ اونم از کجا، از سوراخ تنها و بزرگترین اینسکیوریتی خودم؟ این جور زیر پوستی؟
ای ریدم تو اون هوشی که اینطوری استفاده می‌کنی ازش.

Saturday 29 October 2016

من قوی ترین سلاحم رو، زبان رو، گذاشتم زمین، و تو حاضر نیستی این سلاح شوخی و جک گفتنت رو بذاری زمین، حتی وقتی مدام بی‌سلاحی من رو یادآوری می‌کنه بهم.
اه.

آخ که چقدر می‌تونم از رابطه‌م باهاش بنویسم برا اون تکلیف کلاس زبان و آیدنتیتی که قراره تجربه‌های شخصی‌مون از اینترسکشن‌های این دوتا باشه‌. چقدر می‌تونم از زمان و فضا و سکوت و آواز بنویسم.

از اون لحظه‌ای که وسط نفس‌نفس زدن‌هامون یهو می‌گه «تاک تو می» و من چشمامو باز می‌کنم، نگاه می‌کنم که چشماشو محکم بسته، و تو فضای خالی بین دو زبان تو ذهنم گیر می‌کنم. و هرچی تو ذهنم دست دراز می‌کنم، کلمه نمیاد. حتی به فارسی. و برای لحظه‌های طولانی حس می‌کنم من اینجا کسی نیستم.  بی‌زبانی، اول حس نبودنه و بعد ناگهان، به تمامی بودن.
انگار که اون یه لحظه تمام منِ تو این رابطه رو خلاصه می‌کنه و نشونم میده.

اولین قصه‌ایه که داره اینطور بی کلام پیش میره. من بی‌سلاحم. بی کلمه. «در سکوت، تازه‌تر»...

Thursday 27 October 2016

گاهی فکر می‌کنم دست بردارم، زنگ بزنم به روانکاوم، و بگم بیا دارو رو زیاد کنیم داره کار نمی‌کنه. چون فکر میکنم مگه چند بار ۲۴ سالمه؟ مگه چند بار سال آخر مستر خوندنمه؟
بعد فکر می‌کنم نکنه این یه سراشیبیه که هرگز تموم نمیشه؟

Tuesday 25 October 2016

«پیکر من، نقش راز تو دارد..»

فقط یه بلوز مشکی ساده‌ست. کلاه داره. جنسش نرم و شله. مال همون اولای آشناییمون. اون موقع که هنوز جوون بود و تیپش هم اینو نشون می داد. کلاه کپ می‌ذاشت، سوییشرت‌های سبز ارتشی داشت. دست‌های تو جیب، گاهی موهای بلند. و اون برق شیطون چشم‌ها که دیگه تکرار نشد.

فقط یه بلوز مشکی ساده‌ی کلاه‌داره. مشکی بهش خیلی میومد. از اول عاشقش می‌شدم وقتی اینو می‌پوشید. کم کم کهنه شد. مثل همه چیز. رنگش رفت. دیگه نمی‌پوشیدش اونقدرا. مال من شد. تهران که بودم زیاد نمی‌پوشیدمش. انگار فقط ازش گرفته بودمش که یه وقت نندازه دور.

فقط یه بلوز مشکی ساده‌ی کلاه‌داره. از وقتی اومدم آمریکا شد لباس پناه بردن. توی تنهایی ها و بی‌پناهی‌ها می‌پوشیدمش و دست‌هامو تو آستین‌های بلندش قایم می‌کردم. من دست‌های درازی دارم. بلوزهای کمی هستند که بدون از ریخت افتادن دستامو قایم می‌کنن. می‌پوشیدمش، با یه لیوان قهوه -احتمالا تو ماگ حلزون- می‌شستم رو مبل و کلاهشو میذاشتم سرم، می‌کشیدمش پایین تا روی چشم‌هام.  همخونه می‌دونست دیگه که اگه این تنمه ینی هوا پسه.

کم کم دوباره آشتی شدیم. حرف زدیم از خودمون. پیدا کردیم همو باز. بلوز مشکی ساده‌ی کلاه‌دار دیگه لزوما بلوز بی‌پناهی نبود. پوشیدنش دلتنگی و غصه و کم کم حال خوشم از بودن آ رو embody می‌کرد. یا وقتی می‌خواستم با بدنم مهربون باشم و راحت بذارمش. نزدیک‌ترین حالت به برهنگی انگار.

تا اینکه دیپرشن اومد. لباس روزهای تاریک شد. تنها چیزی که از این جهان برمی‌تابیدم بود اون بلوز ساده‌ی مشکی کلاهدار. موندن تو خونه، قایم شدن زیر پتو، خوابیدن و نخوابیدن و غذا نخوردن و، روزها و روزها ایزوله کردن خودم و حرف نزدن، انقدر که صدام یادم بره. نزدیک‌ترین حالت به نبودن انگار.

رفتم ایران و برگشتم. همه‌چیز تموم شد. اون روزی که زنگ زدم بهش که بگم دیگه نیستم و نمیخوام باشه، پوشیدمش. در تمام روزهای بعدش که زیر پتو موندم همون تنم بود. نه آخرین چیزی که از آ مونده بود که بهش چنگ بزنم. انگار آخرین چیزی که از جهان مونده بود که بهش چنگ بزنم. یا نه حتی. که بهم چنگ بزنه. بلوز ساده‌ی مشکی کلاهدار تنها قدم فاصله بود تا آرزوی مرگ. نزدیک‌ترین حالت زنده‌موندن، وقتی مرگ از دست و پام بالا می‌رفت.

گذشت. بلند شدم از جام. بلوز مشکی ساده‌ی کلاهدار دیگه معنای مشخصی نداشت. هر از گاهی می‌پوشمش مثل هر لباس دیگه‌ای. نه که از معنا خالی شده باشه‌. بس که از معنا پر شد دیگه معنای مشخصی نداره. مثل زندگی که پر از معناست و اما معنای خاص و بایسته‌ای نداره. مثل بودن. مثل عشق. مثل انسان.

پریشب که می‌خوابیدم تا صبح مرد قصه‌ی تازه‌م بیاد خونه‌م، بلوز مشکی ساده‌ی کلاهدار تنم بود. وقتی لباس‌هاشو درآورد و خزید زیر پتوم، وقتی بی‌قیدانه بلوزو از تنم درمیاوردم، ناگهان بوی آ اومد. یه لحظه دیدم شت. بلوز آ تنمه وقتی دارم با این آدم جدید می‌رم تو تخت. بعد از تمام طوفان حسی‌ای که در یک لحظه تجربه کردم، همه‌چیز به جای درستش افتاد.
تو بخشی از منی و از من نمی‌ری. بلوز مشکی ساده‌ی کلاهدار منم. منم که پر از نقش تو ام. تو اینجایی. تو اینجایی و من، از این بودن غریبت امنم. در تمام لحظه‌های از اینجا به بعد زندگی من تو حاضر خواهی بود. شبیه خاطره‌ای از کودکی که آدم رو ساخته و یادآوری گاه و بی‌گاهش حسی از امنیت و آشنایی به آدم می‌ده. حسی از «خود» وقتی توی طوفان‌ها و زلزله‌ها داری گم می‌شی‌.

تو اینجایی و اینجا خواهی بود. «بهشت من جنگل شوکران‌هاست، و شهادت مرا پایانی نیست.»

Monday 24 October 2016

حالا همه‌ش به کنار. روا نیست که بدون ریش هم اینهمه قشنگ باشه و تو خواب لبخند بزنه و ابروهاش همونطوری غمگین باشه انگار. روا نیست که کلافه از احساس بی‌نتیجگی صحبت‌ها، وقتی خوابش برده بلند شم برم تو آشپزخونه بچرخم بیخود، بعد برگردم تو تخت و یهو تو خواب و بیداری بچرخه خودشو بچسبونه بهم، گردنشو بیاره جلو که ینی بوس کن، بعد من بی‌حوصله بوس کنم و یه جوری نیشش باز شه که خنده‌م بگیره بلند بلند.
روا نیست بعد سه بار عقب انداختن زنگ ساعتش، با اون صدای گرفته و خوابالو، با لهجه‌ی ایرلندی‌ای که انگار تو ناهشیاری‌ش اغراق شده، بگه اوبر می‌گیرم به جای اتوبوس، یه چشمشو باز کنه بگه last 15 minutes with your wonderful Irish man و باز گردنشو بیاره جلو، که من بگم last 15 minutes with the wonderful Iranian girl، و سرشو بچرخونم که ببوستم.

روا هم نیست که متوجه فرق جمله‌هامون نشه.

روا نیست که من الان به اینا فک کنم به جای پراسس کردن اوضاع.

تموم شو پریود جان. تموم شو که اعصاب و فضای اینهمه درام و حماسه نداریم این وسط.

Saturday 22 October 2016

دوشنبه ۴ صبح از نیویورک می‌رسه. قرار بود بیاد اینجا، که تمام وقت و سکس نداشته‌ی دوهفته‌ی گذشته رو جبران کنیم. صبونه درست کنیم، صبونه بخوریم، بخوابیم و بیدارشیم.
حالا پریود شدم و سکس کنسله. گفت خب خودمونو طور دیگه ای مشغول میکنیم. و گفت این هیچ هم خبر بد نیست. فقط خبره. تاکید ظریف دوباره‌ای کرد روی اینکه ما از مرزهای رختخواب گذشته‌یم.

حالا می‌دونم دوشنبه چی میشه. میاد اینجا و کنار هم دراز می‌کشیم. به صورت آرومش وقتی تو بغلمه و چشماش بسته‌س نگا می‌کنم. صداش می‌کنم. چشماشو باز می‌کنه. بهش میگم
I don't think I can do this anymore.
لبخندش محو می‌شه. نمی‌دونم چی می‌پرسه. اما براش می‌گم که
I can't be easy. I'm such a fucked up person right now and I'm trying so hard to keep my fucked up - ness out of this. Cause you have made it clear, and I've know even before that, that you have had your share of fucked up recently. And you need easy. You have no idea how much I want to be the easy for you. but It takes a damn lot out of me to keep it as it is. I don't have enough glue to keep the mask on. So. That's it. I cant do easy anymore.

و بعد در سکوت طولانیش منتظر می‌شم که ببینم میره یا می‌مونه. حدسم اینه که میره. و این سوسوی این چراغ توی زندگی خالی از عشقم خاموش می‌شه. پرده بسته میشه و زندگی در سکوت و خلأی که واقعیتشه ادامه پیدا می‌کنه...

رفیقی زیر توییتای نک و ناله‌ی افسردگی برام نوشته
«‏‎نا، یاد خودت بیار که از پس اون استاد بر اومدی، اونم وسط اینهمه داستان. بقیه اش سختتر از این نیس»
دلم می‌خواد بنویسم به خدا که هست. بقیه‌ش، همه‌ش، از این سخت‌تره. خیلی سخت‌تره. همه‌چی خیلی سخته. همه‌چی خیلی تاریکه. همه‌چی خیلی بی‌معنیه.
نمی‌نویسم که. می‌زنم زیر گریه به جاش. یک نفر هم نیست تو آدم‌های زندگی ِ اینجام، که بتونم این چهره‌ی داغون و مرده رو نشونش بدم. حتی اون آدمی که دارم باهاش سر می‌خورم هم. آدمی که ساعت دو شب تو بارون تا ایستگاه اتوبوس بدرقه‌ش می‌کنم و وقتی تو راه برگشت بهش می‌گم «دارم تا خونه شنا می‌کنم»٬ میگه «بیا یه شب زیر بارون با هم راه بریم. بدون موبایل بدون کیف پول. فقط بریم خیس شیم» و من لبخندم می‌گیره ازین بار رمانتیک ماجرا و از خروج داستان از مرزهای رختخواب. و بهش می‌گم «وی شود دفنتلی دو دت». حتی همون هم پشت این دیواره. که اگه الان می‌گفت چطوری؟ میگفتم خوبم و اگه میگفت ببینمت میگفتم کار دارم. نمیذاشتم بیاد بغلم کنه تو تخت. نمیذاشتم ببینه چطور چسبیدم به این تخت.

آ تموم شده. شقایق تهرانه و ناهمزمان‌ترینیم. تنهام باز. بابا من بی‌شقایق تنهام اصن. حالا هرکی هرجا. اه. تف تو این زندگی. چی می‌ارزید به این فاصله؟ تهش برمی‌گردم می‌بینم نمی‌ارزید. حالا ببین.

حالا هیچی هم نیستا. پا میشم میرم صبونه و دوش و فلان لابد. به سختی. راه دیگه‌ای ندارم. ولی خسته‌م. از این نوسان‌ها. از این برگشتن ابرها به قاب پنجره وقتی خیال می‌کردم آفتاب شده.

اه. اه. متنفرم از همین نق‌ها هم.

Friday 21 October 2016

- You're an awesome human
["No. I'm just a silent human. It's easy to mistake silence for goodness" is what I think. But I don't say it, obviously. ]
- How do you know?
- I don't. But there is knowing in not knowing and not knowing in knowing.
- No PhD talk in bed, please.
- Right. I don't need to know yet. And when I need it, I'll want to know.

And so it goes...

Monday 10 October 2016

درگیر شدن با دیگری در این سطح، بدون اکنالج کردن آنچه بر هویت آدم گذشته غیر ممکنه. آخرین باری که تصویر واضح و مشخصی از خودم داشتم موقع ترک ایران بود. از اون به بعد مدام در حال تغییر و عبورم. حالا باید مکث کنم. خودم رو نگاه کنم و ببینم کجام و چی ازم مونده و چی ازم رفته و چی بهم اضافه شده. چرا که «خود» رو نمی‌شه با دیگری شریک شد وقتی نشناسی‌ش.
باید فرار کردن رو بس کنم و به خودم نگاه کنم. از دست رفته‌ها رو بپذیرم و به دست اومده ها رو به رسمیت بشناسم و تغییرها رو بفهمم.

- And that makes you
- sooo weird [laughs]
- No.That makes you brave. [smiles playfully] and sexy.

Saturday 8 October 2016

نشد یه بار یه قصه‌ای شروع کنم و از توش هزاران پیچیدگی در نیاد. حتی بی معنی ترین و رها ترینش هم گره میخوره به انگزایتی‌ها و بَگِج‌های یکی بدتر از خودم.
اه

Friday 7 October 2016

تا اومدم بلند بخونم «من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد» دوباره زندگی‌م پر انتظار شد.

آپدیت: و خب طبعاً ریده شد توش.

Thursday 6 October 2016

به من برمی‌گردد.

جایی میان رفت‌وآمدهای سریعمان میان عمق و سطح این برکه‌ی تازه٬ جایی میان این تلاش موازی و محتاطانه برای سنجیدن مرزهای دیگری٬ آرام می‌گیریم. به چشم‌های گودرفته‌اش نگاه می‌کنم. و اینجا٬ اینجا که انگار به تمامی منم٬ تمام غم‌ سرکوب‌ شده‌ی این هفته‌ها به سینه ام برمی‌گردد. اینجا انگار تمام سپرها را می‌اندازم. پارادوکس صحنه دارد کمرم را می‌شکند. من٬ در آغوش این آدم تازه که معلوم نیست کی هستیم و کی نیستیم و چی بین ما جاری‌ست٬ در دلم به سوگ از دست رفتن عشق و رویاهایم با او که قرار بود آدم زندگی‌ام باشد نشسته‌ام. چشم‌هایم را می‌بندم و باز می‌کنم. دستش را از شانه‌ام برمی‌دارد و با مهربان‌ترین صدایی که تا به حال ازش شنیده‌ام می‌پرسد
- Why do you look like you have the weight of the world on your shoulders?
- Do I?
- Or maybe I don't know what you look like.
- Maybe...

صورتم را توی بالش قایم می‌کنم و به سطح برمی‌گردم.

بازی پیدا کردن مرزها دوست‌داشتنی و خطرناک است.

Tuesday 4 October 2016

حتی به من پاره شده چشم ندوزی

لعنت بهت که نمی‌دونی. که نمی‌خوای بدونی چه چشمی دوختم بهت. که یادت رفته منو. منو که وقتی می‌رم هم مدتها چشمم به صفحه‌های این مجازی لامصب خشکه. که پیج اینستاگرام لعنتی‌ت هوم‌پیجم شده. که بلاکت می‌کنم و باز هی سرک می‌کشم. که با هر لرزش‌ت توم زلزله میاد.
کجا بودی اون موقع که باید؟

سه پله به جلو، ده پله به عقب.
باز باید فک کنم سر هر رفتارریز و هر چیز بی معنی ای.
اصن دلم نمیخواد فردا برم کلاس.
اه.

Sunday 2 October 2016

Do you wanna be weird? You wanna want and not want and be and not be? Ok then, let's be weird. You have no idea how good I am at being weird. And with you, I can be young again. Not because of "you". Just because im sick of all the worlds I know, and I dont know your world. You're a breath of fresh air, mysterious and fucking hard to understand.
You threaten me by "you don't wanna know what I want"? Bring it on friend. And I'll get on board before you realize.

Saturday 1 October 2016

شب کنسرت گوگوشه. یه ساعته رسیدیم دی‌سی و همه تو هتل چپ کردن. خوابن. نور روشن عصر از پنجره‌ی بزرگ. من کتاب می‌خونم.
گاهی غمی تو دلم میاد از ترس از دست رفتن چیزی که داشت شکل می‌گرفت. اما غم بزرگی نیست. گذرا و لطیفه.

آروم و صبورم.