Tuesday 24 November 2015

چی غیر از آرزوها و هدف‌های بزرگمون ما رو از خودمون نجات میده مگه؟ چی غیر از سر و دل سپردن به مسیر؟ چی غیر از نگاه کردن و فکر کردن به اون تصویر بزرگتر؟
وقتی تصویر بزرگتر محوه، چی داریم غیر از قدم‌های کوچیک؟ چی غیر از همین چند قدم که قبل از غلیظ شدن مه دیده می‌شه؟
مگه نه اینکه ما کوچیکیم و دنیا بزرگه و تنها راه درومدن از پیله‌ی کوچیکیِ خودمون، چشم دوختن به اون ردپای کوچیکیه که از ما تو این جهان باقی می‌مونه؟
مگه نه اینکه دنیا از آدم‌های دور و بر ما بزرگتره و برای رهایی از این قفس تنگِ دوروبرمون باید دل بدیم به دنیای بزرگتر و آدم‌های بیشترش؟
مگه با همین باور زندگی نکردم همیشه؟ مگه از اونهمه زخم و زیل رابطه‌ها  تاحالا با همین ایده زنده نموندم؟

مگه تو اون اوج ناامنی عاطفی‌م، با تسهیلگری یه دوره‌ی آنلاین برا ۲۰ تا معلم دیگه زنده و مؤمن نموندم؟
مگه وقتی تمام ستون‌های جهانم به ناگهان لق شدن، با فکر کردن به کاری که می‌خوام بکنم دووم نیاوردم؟

نباید از کوچیکی خودم بترسم. نباید گم بمونم تو خودم. نباید این سرگیجه‌ی مدام از این عشقِ رنگ باخته که گاهی ناگهان شعله می‌کشه، تمام روحمو بمکه.

نباید خلاصه بشم تو تنهایی‌م. نباید خلاصه بشم تو گندوگهی که تو روابط دوستانه‌م بالا اومده. تو بی‌اعتمادی‌م به خودم. تو سرگشتگی‌هام. تو پیله‌ی تنگ من و آدم‌هایی که پشت سر گذاشتم برا پی گرفتن این رویا.

نباید فلج بمونم.

«نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفه‌زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزاربار بیفتی از نشیب راه و باز
رونهی بدان فراز»

گاهی کمی زندگی

سرما و خستگی مدرسه و استرس کار و دلتنگی. از مدرسه اومدم بیرون. به خونه و شیر نسکافه گرم فک کردم. ولی دلم تنهایی خونه رو نمی‌خواست. تکست دادم به همخونه، «خونه‌ای؟» گفت نه دانشگاهم. یه کم دیگه میرم. رفتم دانشکده‌شون، با هم راه افتادیم. تو راه حرف زدیم از روزمون. گفت صب غذا درست کرده. حتی خوابی که دیشب‌ش دیده بودم رو تا حدی براش تعریف کردم.
رسیدیم خونه، هوای خاکستری ۵عصر نوامبر. من شیرنسکافه درست کردم. گرم. با عسل. لپ تاپا رو علم کردیم روتین جدیدمون رو راه انداختیم. خواننده‌ی دیشب محسن یگانه بود. داد زدیم باهاش و تو راه آشپزخونه تا هال هی قر دادیم و خندیدیم. یواش یواش بساط کارامو پهن کردم رو میز هال. گری‌زآناتومی دیدیم. حرف زدیم.دوستش، که جدیداً دوست منم هست حدوداً، اومد شام بخوریم. دانشگاه تموم شده فعلا. من ولی مدرسه دارم هنوز. اونا تفریح تعطیلی می‌کردن. فاز جدیدی از آهنگ درپیت رو با خودش آورده بود. سالاد درست کردیم. شام خوردیم. عکس گرفتیم. لهجه‌ی اصفهانی‌شون رو رو کرده بودن. هی صدای باباهوشنگ و مامانی و دخترعموی مامانم و اینا رو می‌شنیدم. خیلی خندیدیم. بعدش شهرزاد دیدیم. یه دیالوگ خوبی هم تو تلگرام درجریان بود. یکی داشت پساساختارگرایی فور دامیز میگفت برام. خورد خورد کار هم کردم اون وسط. یه سیگاری هم کشیدیم با هم. یه گریز آناتومی دیگه دیدیم. اینجاها کارای بی‌تمرکزشدنی من تموم شد. رفتم اون ور مبل نشستم. اونا فمیلی گای می‌دیدن من پیپرای بچه‌ها رو می‌خوندم‌. صدای خنده‌شون بلند می‌شد هی.
کم کم صداشون محو شد چون داشتم ساختار یه پیپر/اکشن ریسرچ‌ی که باید بنویسم رو درمیاوردم. رو مبل تو هال. دو تا خوشحال دیوانه کنارم، هر کدوم با غم و غصه‌های خودشون تو دلشون، به فمیلی گای می‌خندیدن. من با ۱۵۰ درصد متمرکز کار می‌کردم.
یه کم بعد دوستش رفت. بلیط ارزون نیویورک پیدا کردم بالاخره. خورده‌کاری‌های آخر. «شب بخیر». خواب...

روزهای کم‌یابی که تنهایی تو چشمم نمی‌زنه. که زندگی واقعیه. مثل قبلاً هاست. مثل قبلاًها که غم و غصه فلجم نمی‌کردن. زندگی ادامه داشت. می‌خندیدیم.

Sunday 22 November 2015

چشمه به چشمه جو به جو

ماهی یه بار با هجوم پی‌ام‌اس همه‌ی گریه‌های تو گلو خفه‌م شده‌م می‌ریزه بیرون.‌ بی‌صدا تمام راه‌ها رو اشک می‌ریزم و تو کتابخونه حین کار اشک می‌ریزم و رو مبل حین پیپر صحیح کردن اشک می‌ریزم.

بعد پریود می‌شم و چشمام خشک می‌شه.

تا ماه بعد.

Friday 20 November 2015

میشه همه با هم روی این توافق کنیم؟ که گذشته فراموش نمی‌شه؟

گذشته بخشیده میشه٬ حل می‌شه٬ برطرف می‌شه٬ فهمیده می‌شه٬ منتفی می‌شه٬ ولی فراموش نمی‌شه. هرچقدر هم که بگذره و هرچی هم که بشه و هر چقدر هم که از نو شروع کنیم٬ نمی‌شه و نباید وانمود کرد گذشته اتفاق نیفتاده. میشه راجع بهش حرف نزد. میشه قرار گذاشت که هرگز هرگز هرگز ازش حرف نزد. اما نمیشه طوری رفتار کنی که اتفاق نیفتاده. 
اگه به دوست پسرت خیانت کردی یه وقتی و بعد تصمیم گرفتین بمونین با هم٬ و دیگه حرفشو نزنین٬ نمی‌تونی وانمود کنی اتفاق نیفتاده. باید مسئول باشی. توی رفتارت٬ توی تصمیم‌هات٬ توی تمام بودنت باید مراقب اون اتفاق و عواقبش باشی. و این بی نهایت کار سختیه. کار ظریف و سختیه. اما وظیفه‌ته. و اگه این کارو نکنی٬ نباید انتظار داشته باشی دیگه حرفش زده نشه. تا وقتی تو این ملاحظه رو نکنی٬ اون آدم حق داره بارها و بارها به موضوع برگرده. رفتارهای انتقام‌گیرانه قابل فهم تر میشن. تلاش برای امتیاز گرفتن قابل فهم تر میشه.  این کار سخت مدام اگه اتفاق نیفته٬ عذرخواهی و بخشش بی معنی میشه. 
باید یه طور ظریف و پرملاحظه‌ و درسکوتی اتفاق افتاد گذشته رو اکنالج کنی مدام. وگرنه زخم مدام میشه حضورت. و هیچی٬ هیچی٬ هیچی٬ زخم گذشته رو ترمیم نمی‌کنه جز همین ملاحظه‌ی مدام. من زخم‌های زیادی زدم به آدم‌ها متاسفانه. بعضی‌هاش رو تونستم ترمیم کنم و بعضی‌هاش رو نه. و اون‌هایی که تونستم ترمیم کنم٬ اونهایی بود که تا ابدٍ ماجرا تلاشی برای فراموش کردن واقعه نکردم. و رنج یادآوری مدامش رو٬ رنج سنجش مدام خودم و تصمیم هام و رفتارهام با توجه به اون واقعه رو کشیدم. در مقابل زخم‌های زیادی هم خوردم. تمام اون‌هایی که ترمیم نشده‌ن٬ اون‌هایی ان که اکنالج نشدن. اون‌هایی ان که بعد از عذرخواهی (اگه وجود داشته) تموم شده فرض شده‌ن و ورق زدیم و دیگه انگار نه انگار. 

زخمی که به آدم‌ها می‌زنی چیزی نیست که بخوای هی یادآوری‌ش کنی به خودت. اما فرض کن  خودت اون زخم رو روی تنت داشتی٬ می‌تونستی فراموشش کنی? کمی بیمار به نظر میادا٬ ولی تا دردش رو همراه طرف نکشی٬ شسته نمی‌شی از گناهش. و تنها راه همراه طرف درد کشیدن اینه که نخوای فراموشش کنی. 

و گرنه هر تلاشی برای ترمیم زخم‌های گذشته "من جرب‌المجرب حلت به الندامه" ست. بی‌بروبرگرد. 

Thursday 19 November 2015

تا کجا قراره باور نکنم؟ چقدر قراره انکار کنم؟
این چه امتحانیه که من دارم از این عشق میگیرم؟ که اگه از تمام انکار کردن ها و فاصله گرفتن ها و بی مهری کردن های من تو یه سال فاصله جون سالم به در ببره٬‌ اون وقت می پذیرمش؟
که اگه من تو این یه سال یه آدم دیگه شدم و اونم تو این یه سال آدم دیگه ای شد و اون آدم های دیگه تونستن کنار هم بمونن٬ اون وقت می پذیرمش؟ چه انتظاریه آخه این؟

فیلمای گودبای پارتی رو نگا می کردم٬ اون صحنه ای که اومد باهام رقصید٬ نگاهشو یادمه. دزدیدن نگاهشو یادمه. بعد از تمام نکبت اون هفته هایی که گذشته بود بهمون اون هفته ی آخر. بعد از همون نکبت دو ساعت پیشش اصن. فیلما رو نگا می کردم و اشک می ریختم و تپش قلب و نفس تنگی.

چطور می تونم بگذرم از کسی که یه بار باهاش ویرانی مطلق رو تجربه کردم و از صفر ساختن رو. با آدمی که صبوره. 

اصن گیرم که آخرش راجع به یه چیزایی نفهمتم. گیرم که اسم های مختلف بذاریم برا چیزا. گیرم که اصن هرچی. چطور دارم این صبری که داره رو رد می کنم؟ چطور دارم این قدر یه طرفه نگا می کنم و می گم نمی خوامش؟ 

کاش خط وصل دیروز و فردا پاره نشده بود.

کاش می شد برای دو ساعت بریم بام حرف بزنیم. 

کاش بس می کردم دیگه. 

Wednesday 18 November 2015

صدای ما را از mental isolation می‌شنوید.




خدا پدرتون رو بیامرزه که این چیزارو می سازین٬‌ به آدم واژه می‌دین برا حرف زدن از حالش. 

Tuesday 17 November 2015

up side down - از روزمره‌ها و تنهایی‌

توی دفتر اینترن‌ها نشسته بودیم. مری‌بت داشت با چوب و توپ بیس‌بال پلاستیکی‌ای که با جسی توی قفسه‌ها پیدا کرده بودن ور می‌رفت. جسی مثل همیشه آروم و متفکر بود و من داشتم دست و پا می زدم که موبی‌دیک رو بخونم.
بیرون آفتاب بود. آفتاب توی این روزهای این وقت نوامبر خیلی کمیابه. هرکدوممون هر ازگاهی از پنجره بیرونو نگا می کردیم و «چه آفتابیه» یهو جسی بلند شد به مری بت گفت پاشو بریم بازی کنیم. مری بت داشت جمع می کرد بلند شه. گفتم بیس بال؟ جسی گفت می خوایم توپ پرت کنیم. میای تو هم؟
خیره شدم به قهوه‌ی تو دستم. گفتم ام.. گفت «Bring your coffee» و منتظر جواب من نشدن و رفتن و دنبالشون رفتم. توی پله‌ها به نوجوون ۱۶ ساله‌ی کتابی* که هفته‌ی پیش خوندم فکر می‌کردم و این که معلم انگلیسی‌ش هی بهش می‌گفت ‌« Participate in life rather than just observing» یه چیزی تو این مایه ها.
من نشستم رو چمنا و مری‌بت و جسی هربار نوبت عوض کردن به من گفتم تو نمی‌زنی؟ هربار گفتم بلد نیستم و هربار دفعه‌ی بعد پرسیدن نمی‌زنی؟ تا بالاخره دفعه‌ی آخر٬ همینطور که توی سرم بلند و کشیده می‌گفتم «‌Participate» بلند شدم. پنج تا تلاش کردم و هیچ کدوم جواب نداد و کم کم وقت برگشتن شد. رفتیم بالا. هیچ کدوممون ساعت نیاورده بودیم. 
به خاطر همین پونزده دقیقه, وقتی برگشتیم بالا و تو سکوت نشستیم, یهو هدفونو از گوشم دراوردم و بلند گفتم  «من دیگه ذهنم به شلوغی قبلاْ نیست. دیگه نمی تونم فک نکنم به این که دلم برا خونه تنگ شده.»
یه سکوت آکواردی شد اول. که پشیمون شدم اصن از بلند گفتنش. بعد یهو مری‌بت گفت «‌ a very legitimate feeling to have» جسی سرشو تکون داد و پلک زد. بعد چند دیقه "گفت تا جایی که می‌شناسمت داری برای همین هم خودتو سرزنش می‌کنی لابد. نکن. من فاصله‌م تا خونه دو ساعته٬ یه آخرهفته‌هایی هوم‌سیک می‌شم."
و مری‌بت گفت «من هنوز منتظرم یه روز بعد از کلاس دانشگاهت زنگ بزنی بگی من دارم میام خونه‌ت»
 لبخند زدم. گفتم نمی دونم چرا نمیام هی. مرسی. 
و برگشتیم سر کارمون.

چند دیقه بعد مگ باعجله اومد تو. گفت من دارم می رم ناهارمو تو حیاط بخورم. کی میاد باهام. تا اومدیم بگیم کار داریم و بیرون بودیم همین الان و اینا٬ توجهمون به قیافه‌ش جلب شد که چه پریشون بود. پیش خودم فک کردم برم باهاش شاید حرف بزنه یه کم٬‌ خیلی پریشیونه چند روزه. همزمان٬ یهو انگار هرسه تا مون همزمان به یه شهودی رسیده باشیم٬ لپ تاپا رو بستیم گفتیم «من میام باهات»
و دوباره چهارتایی راه افتادیم رفتیم پایین. 
کسی با مگ حرف نزد. چارتایی نشستیم رو یه نیمکت و از آفتاب حرف زدیم و اونا به راه‌های پیچوندن کلاس بعدازظهرشون فک کردن. چون مسخره‌س که شونزده نوامبر باشه و آفتاب باشه و بری سرکلاس. همه چی زیادی خطی بود. جا نمی‌شدم. برای دیدنشون باید خم می‌شدم جلو و صدای جسی بهم نمی‌رسید و حرفاشونو باز نمی فهمیدم. مگ پریشون بود و سه روز بود نمی‌شد باش حرف بزنم و همه‌ی ما سه تا از موضوع پریشونی‌ش خبر داشتیم اما کسی حرفی نمی‌زد. خسته شدم از خطی بودن فضا.
نود درجه چرخیدم. روم به پشتیي نیمکت شد. پاهامو انداختم بالاش٬‌رفتم عقب. سروته آویزون بودم از نیمکت. حرفاشون رو هنوز درست نمی‌شنیدم. آسمون آبی بود. ازشون عکس گرفتم. خندیدیم به عکسه کلی. همینطور سروته راجع به این حرف زدیم که الان اگه سوپروایزرمون بیاد ببینه ما اینجا لش کردیم و یه ساعت قبلش تو جلسه نق می زدیم که کارامون زیاده کمش کنین چی. سروته که بودم دیگه همه چی خیلی هم خطی هم نبود. 
تا اینکه نزدیک ساعت کلاس من شد و من ازشون جدا شدم رفتم بالا سر کلاس. منتورم مرخصی بود. بچه ها که کوییز می‌دادن به این فکر می‌کردم که وقت نداشتن و این حرفا زره. باید بس کنم کناره گرفتن رو. بپذیرم که من اونی ام که سروتهه. و باشم. از پریشونی‌هامون حرف نمی‌زنیم. اما صدای هم رو هم یادمون نمیره حداقل...

مگ فردا میاد دنبالم. سمینار داریم و دورتر از مدرسه ست و نمی تونم خودم برم. تو راه شاید حرف بزنیم و شایدم نه. پنج شنبه هم شاید بعد از کلاس زنگ بزنم به مری‌بث برم خونه‌ش و سرو ته از صندلی آشپزخونه ش آویزون شم.

Saturday 14 November 2015

دلم می‌خواد صورتشو تو دستام بگیرم و بگم تو می‌تونی و زندگی‌ت گنده‌تر از این حرفاس. بگم زار بزن و امیدوار باش ولی فک نکن که امیدوار بودن تنها راه زنده موندنته. فک نکن جور دیگه‌ای نمی‌تونی، چون می‌تونی.
اما زندگی‌م طوری بوده تاحالا که بهم صلاحیت زدن این حرفا رو نمی‌ده. کسی تا حالا منو ترک نکرده و هربار، با هرکسی تو این موقعیت که حرف زده‌م، اون «تو نمی‌فهمی» جایی از لای حرف‌هاشون اومده بیرون.
شاید اگه این‌همه فاصله بین‌مون نبود خیالم راحت بود که اون لااقل می‌فهمه که ترک‌کردن‌ گاهی خودِ ترک شدن‌ه. هست ولی. دورم. دوره. هزار تا اتوبان نکبت نیایش رو هم که به هم بدوزی نمی‌رسی‌. لال شو.

The November in my soul *

دیشب- وسط نوشتن‌ش خوابم برد. بقیه‌شو امروز نوشتم. پشت در کتابخونه منتظر تا باز کنن.

روزایی هم هست مثل امروز. درست فردای روزی که روی‌قله‌م، آخرین روز هفته‌ای که دو تا قورباغه قورت دادم و تمام تیک‌های پلنرم رو زدم و راضی‌‌ام، از مدرسه میام بیرون و باد دیوانه‌وار می‌وزه و هوا سرده. و یه تصویر مدام تو سرم تکرار می‌شه از حدود پنج-شیش سالگی، که تو بالکن وایمیستادم وقتی باد شدید میومد. به تکون خوردن چنارهای حیاطر خیره می‌شدم و می‌ترسیدم و گریه می‌کردم تا وقتی مامان پیدام کنه.
روزایی که به تنها دوستِ امریکایی‌‌م تکست می‌دم که بعد مدرسه بریم قهوه بخوریم یه جا، یه ذره حرف بزنیم؟ و میگه که باید زود بره خونه. و می‌پرسه ایز اوری‌ثینگ اوکی؟ جواب میدم که آخر هفته خوش بگذره و، آره. اوری‌ثینگ ایز اوکی. تنها می‌رم سمت ایستگاه اتوبوس و دیوانه‌وار باد میاد، به شقایق فکر می‌کنم که باد رو دوست داره، و روزها رو که می‌شمرم می‌بینم هوا چهار روزه که ابری و سرد و بی‌خورشیده.
و فکر می‌کنم که ایز اوری‌ثینگ اوکی؟ آره. همه چیز خوبه. چیز پیچیده‌ای وجود نداره که مغزمو بخوره. از اضطراب و نفس‌تنگی‌های ماه‌های آخر تهران خبری نیست. اما، وقتی هوا ابریه و باد میاد، کسی نیست که بشه باهاش یه گفت‌وگوی خوب داشت. کسی نیست که باهاش تو تنها کافه‌ی غیرزنجیره‌ای شهر که بی‌ ماشین می‌شه بهش دسترسی داشت بشینی و حضورش صدای «در کوچه باد می‌آید» تو سرت رو محو کنه.
همه‌چی خوبه اما گاهی جریان فکرها از مقایسه کردن ساختار نوشتن مقاله تو فارسی و انگلیسی شروع میشه، و تا اینجا پیش می‌ره که کاری که می‌کنم به نظرم بی‌نهایت کوچیک و بی‌معنی میاد. و مسیر پیش رو خیلی طولانی. و هدف‌هایی که منو تا اینجا کشوندن باز شبیه رویاهای ۱۶ سالگی می‌شن. و وقتی باد میاد و هوا ابری و سرده و کسی نیست که باهاش قهوه بخوری و حرف بزنی، وقتی واژه‌های دقیق خودتو نداری برای حرف زدن و تمام گفت‌وگوهات تو قفس وکبلری دم دستی‌ت حبس‌ن، سخته مومن موندن به رویاهای ۱۶ سالگی.
روزایی هست که می‌رسم خونه و درو پشت سرم می‌بندم، تکیه می‌دم به در، و فکر می‌کنم که این خلاء توی سینه‌م آیا می‌ارزه؟ توی این روزا زیر پتو کز می‌کنم. گریه می‌کنم و تو-دو لیست روز رو بی‌خیال می‌شم.  آره، باز پناه می‌برم به تلگرام و با کسی که می‌دونم همیشه کمی هم عاشقم بوده حرف می‌زنم از بی‌رنگی زندگی. و حتی از اینکه، آره، منم گاهی دلم خواسته‌تش. با قهقه چت رو تموم می‌کنم و از خودم متنفر می‌شم مثل معتاد در حال ترکی که یهو ورداشته دوباره کشیده و حالا بی‌قراری‌ش رفته و درد نداره اما متنفره از خودش.
تا شب بشه و همخونه‌م بیاد. بگه «ای بابا قیافه‌شو...» و بگه اونم امروز ابی گوش داده گریه کرده. بشینیم کنار هم رو مبل، اون پتو زرده‌ی منو بکشه رو خودش و من پتو آبیه‌ی اونو. و حرف نزنیم با هم چون یه حرفایی رو نمی‌شه به آدم‌های بی‌قدمت زد، حتی اگه واژه‌هاشو داشته باشی. چون دلت یه چیز تازه‌ی تازه می‌خواد  یا یه چیز قدیمِ قدیم. چون هم‌خونه، هرچقدرم که دوست، آدم هرساعت و هر روز و هرشبه  و یه حرفایی رو نمی‌شه بهش زد وقتی ۶ ماه نشده که اسمتو می‌دونه. دلم درخشش یه دوستی تازه و نو رو می‌خواد، یا رنگِ سیاه-نقره‌ایِ نقره‌های قدیمی رو، که مال دوستی‌های چندین ساله‌ست. هیچی این وسط مسطا راضی‌م نمیکنه.
شب‌تر می‌شه، فیلم می‌بینیم و زر می‌زنیم و می‌خندیم و گریه می‌کنیم.
و یه لحظه‌هایی مث الان، که تو تختم دراز کشیدم و باد هنوز پشت پنجره دیوانه‌ست، دوباره فک میکنم که دنیا بزرگه و عمر احتمالا طولانی. و فکر می‌کنم که تنهایی کردن می‌ارزه به یادگرفتن‌ش. و فکر می‌کنم که من مجموعه‌ی عجیبی از تجربه‌هام مثل هرکس دیگه‌ای. که از این روزا عبور خواهم کرد و جای بهتری قرار خواهم گرفت و دوستی خواهم کرد. که به این زبان، در جهان این زبان، کتاب خواهم خوند و خواهم نوشت و از قفس واژه‌های دم دستی میام بیرون. آره، شاید مسخره‌س که این انرژی رو بذاری و ۵ سال بعد برگردی تو زبان خودت. شاید مسخره‌س و احساس می‌کنی فقط دایره رو گنده‌تر کردی و بعد برگشتی همونجا. و آره، می‌دونم که بزرگی دایره خیلی خوبه. ولی خب. مسخره هم هست. با این حال، یه لحظه‌هایی مث الان، چشمم رو برمی‌دارم از اون نقطه‌ی هدف که هی محوتر و دورتر میشه، و به قطر دایره فکر می‌کنم، و خودم رو می‌بخشم. براش صبر می‌کنم. و فکر می‌کنم که شاید فردا روز بهتری باشه. و «فردای بهتر» دیگه شبیه این نیست که از خواب بیدار شی و زندگی رو دوست داشته باشی و دوش بگیری و خوشگل کنی و بری کتابخونه و از کتابی که می‌خونی لذت ببری و فلان. فردای بهتر هم یه روزیه مث امروز. که بلند می‌شی، بی‌حواس دوش می‌گیری، بی‌حواس صبونه می‌خوری، هوا رو چک می‌کنی و بلند می‌گی «اه. فاک» با بغض می‌ری تو هوای دو درجه و تو باد سیگار می‌کشی انگار با خودت لجی. و بعد راه میفتی سمت کتابخونه. و هنوز بغض داری. بهتر یپدن فردا فقط تو همینه که احساسِ دربرابر جهان ناچیز بودن نمی‌کنی. یا توی اینکه همه چیز بی معنی نیست. و هنوز امیدی هست. و توی به یاد آوردن این که «نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه» و توی دوباره معنی‌دار بودن «سایه‌ی بام کوچک‌ش» و توی پذیرش اینکه زندگی بی‌رنگه و رنگ زدنش سخته. و شاید الان حالشو نداری و این اشکالی نداره. وقت هست...
.
.
تایتل مال کتاب موبی‌دیک ه. وقتی راوی داره می‌گه چی می‌شه که می‌زنه به دریا. وقتی روح‌ش نوامبر می‌شه..

Thursday 12 November 2015

ندویدم تا قله. کلاس عالی پیش رفت اما ندویدم تا قله. می دونین چرا؟ چون بچه ها کارم داشتن. مشورت می خواستن. کمک می خواستن برا نوشتن پیپرشون. نه از معلم اصلی کلاس. از من. 
ندویدم تا قله چون سرم شلوغِ نوشتن ایده های جدیدمون برا بهتر کردن طرح درس بود. 
و همه ی اینا که تموم شد٬ ندویدم تا قله چون داشتم با یکی از بچه ها گپ می زدم. 
قله بودم امروز.

Wednesday 11 November 2015

یه هفته س دارم یه سری مینی-لسن می‌نویسم و درس می‌دم برای مقاله نوشتن. یه روز اینتروداکشن٬ یه روز کانترآرگیومنت٬ فردا هم کانکلوژن.

مقاله‌هاشون عموما درباره‌ی کتابیه که می‌خونن. یه ادعا درباره‌ی کتاب بکنن و با اویدنس هایی از توی متن ثابت‌ش کنن. داریم بهشون یاد میدیم که آخر مقاله‌شون موضوع رو به یه چیز جنرال‌تر و جهانی‌تر وصل کنن. جواب سوال so what رو بدن. که حالا این تزی که داری میدی راجع به این کتاب به چه دردی می خوره. ازشون می خوایم موضوع مقاله شون رو به یه چیزی فراتر از مرزهای کتاب وصل کنن. به چیزی از جنس تجربه‌ی انسان بودن.

اینجا اونجاییه که اصل مطلب رو بگیم. که

We don't read a book to write a paper. We don't write a paper to show that we have read a book. We read and write to gain a deeper understanding of the world and to be a better human being. We read and write to make the world a better place by our being in it. 

از اون درس‌هاییه که اگه خوب پیش بره رقص‌کنان کلاس رو ترک خواهم کرد و تا قله‌ی کوه‌هایی که از پنجره‌ی قشنگ کلاسمون معلومه خواهم دوید.


Monday 9 November 2015

همین الان یه ایمیل زدم به خواهرم و مجموعه ی چیزهایی که تو یه سال نیم روانکاوی و بعد سه ماه فکر کردن تنهایی درباره ی رابطه م با بابام فهمیدم رو براش نوشتم. توی همین نوشتن هم باز یه چیزای بیشتری فهمیدم. از سیستم م خارج شد. انگار که بالاخره به صلح رسیده م با ماجرا. 

سابجکت ایمیلم رو هم گذاشتم Dark Side of the Moon
یکی از گویاترین سابجکت هاییه که تا حالا برا ایمیلای طولانی مهمم گذاشته‌م.

Sunday 1 November 2015

«بگو بایستد جهان»

هنگ اور بودیم. پاشدیم صبونه خوردیم خیلی اساسی. بعد باز خوابمون گرفت. یه حیاط پشتی دارن. پشت پنجره‌شون پر از برگای سبز و زرده. باد میومد.
یه آهنگ یواشی گذاشته بود. پیانو بود فک کنم. یادم نیست. برگا تو باد ملایم تکون می‌خوردن انگار که برقصن با آهنگ.
مبلشون شبیه یه L ه. هرکدوممون یه طرفش خوابیده بودیم. سرامون رو یه بالش بود. از اون زاویه، پیشونی‌شو می‌دیدم و کمی بینی‌شو. دستش ، ساعت مچی سفید، پتوی سفیدی که روش بود، همه تو پس زمینه‌ی سبز و زردهای حیاط و برگایی که می‌رقصیدن، رو آهنگی که نوازش می‌کرد انگار.

منگ بودم هنوز از مستی دیشب. چشمهام باز و بسته می‌شد هی تو خواب و بیداری و هی همین تصویر و همین صدا..‌