Tuesday 31 December 2013

خونه بوی زرشک‌پلو میده و دست‌هام بوی پیاز.
غذاهای مونده و ظرفای کثیف تو آشپزخونه منتظرمن.
با اینکه کار خاصی نکردم اما نمی‌تونم از جام بلند شم. قهرِ بابا با خونه‌ی من و انرژی‌ای که لحظه به لحظه ازم می‌گیره یه‌طرف٬ تلاشی که می‌کنم برا این که مهمونی کوفتم نشه یه طرف دیگه.
تهش اما این تلاش جواب می‌ده. حالا خواهرم و شوهرش و‌بچه‌شون اینجا بوده‌ن. دیگه لازم نیست پای تلفن هی نقشه‌ی خونه رو توضیح بدم. صدای آسانسورو شنیدن. می‌دونن که از یه ساعتی از شب به بعد نباید سوارش شد. جای چیزای آشپزخونه رو‌ یاد گرفتن. خواهرزاده‌ی کوچکم عاشق کمد شیشه‌ای آشپزخونه‌س..

با قهر بابا هم کاری نمی‌شه کرد. همین که بایکوت نمی‌کنه و باهاشون میاد خودش جای شکر داره...

کمی ولو شم٬ برم آشپزخونه رو‌تمیز کنم٬ تو قوری کتری تازه‌م چایی دم کنم٬ بشینم با بیسکوییت بخورم و سکوت شبانه‌ی خونه‌مو که دوستش دارم بنوشم..

Monday 30 December 2013


اگه زندگی‌م فیلم بود٬ اسمش‌می‌شد
friendship and other drugs

آب در هاون کوبیدن

که واژه‌های او که برای زمان کوتاه و درخشانی هم‌واژه‌ترین بود٬ نمی‌نشیند روی لخته‌های این استیصال.

شاملو بخوانی یا فروغ٬ فرقی نمی‌کند. جایی که واژه‌ها به گرد پای طوفان درونت نمی‌رسند.

Sunday 29 December 2013

Family time

این شبا که می‌شینیم دور ‌شومینه٬ چایی نبات٬ مامان بافتنی٬ خواهر کندی کراش٬ شوهرش کتاب٬ بابا وررفتن با خواهرزاده‌ی فسقلی٬ من گاهی سه تار گاهی کتاب گاهی نوشیدن صحنه..
این شبا که «همه» هستیم و ناپایداری از سروروش می‌باره.
این ‌شبا که می‌تونست برنامه‌ی هر آخر هفته باشه.
این‌ شبا که تکیه به شونه‌ی بابا گاهی. نگاه متعجب خواهر٬ لبخندش٬ یک «وی دید ایت» بی صدای پنهان.
این شبا که خونواده.

شکر.

Thursday 26 December 2013

آیا دوباره گیسوانم را در آب‌های جاری خواهم ریخت؟

دراز کشیده بودیم روی تختش. رو‌به نقاشی‌اش که به دیوار‌بود کنار عکس‌های قدیمی. چند دقیقه قبلش هم را بوسیده بودیم. دوست داشتنش را شروع کرده بودم بی که بدانم.
من موهایم بلند بود. تا کمی پایین‌تر از شانه. او اما کوتاه. کوتاه کوتاه. می‌گفت «خیلی وقته موهامو بلند نکردم. از این‌فکرای چرتکی. حس می‌کنم کسایی که موهاشون بلنده جرئت از اول شروع کردن ندارن.. زر مفت..»
خر‌ که نبودم. می‌فهمیدم پشت اینهمه «زرمفت» و «فکر چرتکی» که با تأکید مصنوعی‌ای می‌چپاند لای کلمه‌هاش٬ نوک تیز نیزه مرا نشانه گرفته است.
فکر کردم «اینا که زره. ولی اگه اینی که تو می‌گی رو بشه گفت٬ شاید هم کسایی که موهاشون کوتاهه جرئت ندارن تا یه جای دوری برن و بعد برگردن از اول»
اما حوصله‌ی نمادپردازی نبود. نمی‌خواستم اعلام جنگ کنم. (حالا اما می‌دانم که آن روزها٬ روزهای شروع رهایی از پیچیدگی‌ها و معانی بود)
با خنده دوباره بوسیدمش و گفتم «زر مفتو خب نزن عشقم»
لای بوسیدنم خندید. گفت «زهرمار»

کمی بعدتر٬ من از اول شروع کردم و او تا ته راهی را که می‌دانست روزی برمی‌گردد رفت.
جفتمان در یک فرایند چگال و طولانی زنان جنگجو و دیوانه‌ی درونمان را زخم و زیلی کردیم و بعد٬ خداحافظ.

حالا گاه‌گاهی عکس‌های فیس‌بوکش را نگاه می‌کنم. موهایش بلند شده. دفعه‌ی آخر که دیدمش ناخن‌هایش هم بلند بود. لاک صورتی. من؟ پنج‌شنبه‌ی پیش دوباره کوتاهشان کردم.

هیچ‌کدام از این‌ها معنی قابل بیانی ندارد. شب بدی است و من دلم برای تمام رفتگانم تنگ.
کاش چیزی شبیه بهشت زهرا برای رفتگان زنده هم وجود داشت.

Monday 23 December 2013

نفس‌تنگی

دریا لازم دارم.
از اون شنا کردنای با بابا. که یواش یواش‌بریم جلو و ذره ذره کنده شدن رو احساس کنم. که یه جایی یهو ببینم از خودم خالی شدم و تو عظمت دریا گم. که تمام گره‌ها و سنگینی‌ها برن پایین و من سبک رو آب شناور شم و هیچی دیده نشه جز آبی تیره که وصل می‌شه به آسمون. و از اینجا کمی بیشتر شنا کنم و برسم به نقطه‌ی رهایی.

یا کویر.
که هی برم جلو و دور شم از همه. برسم جایی که هیچ کس رو نبینم و فقط انحناهای رمل‌ها باشه و بنفشابی آسمون دم غروب. دراز بکشم رو شن‌ها و کم کم خودم رو بسپرم به خاک. گره‌ها دفن شن و وقتی بلند می‌شم بی‌وزنی باشه. و باز راه برم و راه برم تا نقطه‌ی رهایی.

هرچی‌می‌کشم از گم‌وگور شدن تو پیچ و خمای خودم می‌کشم.
باید تا دیر نشده تو یه عظمتی از خودم رها شم..

غرورِ عزیزم

می‌فهممت. به جای دندان تیز کردن، کمی صبوری کن.
داریم با هم چیز یاد می‌گیرم.

قربانت
نا

دی ماه نود و دو

همچنان، معجزه‌ی عموها

یک. مهمونا چهل‌وپنج - پنجاه نفر بودن. تقریباً همه‌ی دوستایی که بابام در دوران‌های مختلف زندگی‌ش داشته به غیر از یه گروه. هر مهمونی اینطوری ای یه پارتِ آواز و اینا داره به هر حال. حالا ترکیب کسایی که می خوندن:
یه خانومی که شاگرد شجریانه (و حتی "تصنیف" هم براش شوخیه و اکثر مواقع آواز می‌خونه)
یه آقایی که با گیتارش میشینه و آهنگای پاپ و نوستالژیک می خونه. فاز گوگوش و سیاوش قمیشی و اون وسطا گاهی سرومد زمستون
عمو منوچهر و "تو سفر کردی به سلامت.. تو منو کشتی ز خجالت"
یکی دیگه از دوستای بابام (هم‌زندانی ش در واقع) که آواز جدی کار کرده، صداش رسماً خوبه، با "نازلی سخن نگفت"
و عمو مصطفی با "ساز و نقاره‌ی جمعه بازار"
همینجور که بین این آهنگا می رفتیم و میومدیم و همه دور هم خوشحال، همین جور که این تغییر فازهای ناگهانی،
یهو دیدم که همینه. 
آخرش اینه که من ازاینجا اومدم. من لای دست و پای اینایی بزرگ شدم که پشتِ سرِ "زده شعله در چمن" و "بر افسون شب می‌خندد"، می‌رسن به "آمنه چشم تو جام شراب منه" و "تو سفر کردی به سلامت"، و آخراش باهاش سینه‌هم می‌زنن و بعد وصلش می‌کنن به "چنگ دل آهنگ دلکش می‌زند"، که یهو یه حلقه درست شه وسط پذیرایی از آدمای مستی که نوحه می‌خونن و سینه می‌زنن،
و تازه دور و برشون هم یه آدمایی ان که تا دو دیقه پیش داشتن راجع به گذار از سنت به مدرنیته و کوفت و زهرمار حرف می‌زدن و حالا هاج و واج خندان دارن به این دیوونه‌ها نگاه می‌کنن، و گاهی بهشون می‌پیوندن.
و آخرش هم به وضوح به همه خوش گذشته.

دو. فرداش شب یلدا بود، ما یلدا بازی های خونوادگی رو تو مهمونی کرده بودیم. من خونه‌ی خودم بودم. یهو ساعت چهار هوس کردم دوستامو دعوت کنم خونه‌م یلدا. هی داشتم نگرانی می‌کردم که کیا با کیا بیان چی می‌شه و آکوارد نشه و فلان. بعد یهو یاد دیشبش و اون درک ناگهانیِ موقع آواز خوندن‌ها افتادم. و فکر کردم که من اگه دختر مامانم‌ام، میشه که هزار نفر بی‌ربط دعوت کرد و کاری کرد که تهش بهشون خوش گذشته باشه. مگه مهمونیِ دم رفتنم نبود؟
اصلاً انگار تهش لازم نمیشه تو کاری کنی. خودش خوب پیش میره..

سه. تازه تو خودم کشفش کردم. همین پریشب. از اون وقتایی که یهو مچ خودت رو می‌گیری که چقدر شبیه مامانت شدی. علاقه‌م به مهمونی گرفتن. نه مهمونیِ تشریفاتیِ فلان، نه دورهمی املت بخوریم و کوفت. مهمونی کوچولوی "علی تو انار بیار"، "زهرا ظرف یه بار مصرف بیار". آجیل خریدن و بیسکوییت برا چایی و خرمالو. (اصن خرمالو داره میشه میوه ی خونه‌ی من انگار). چیدن خوردنی ها رو میز، با گلدون نرگس. زن درون من حال و حوصله‌ی آشپزی نداره، حوصله‌ی جمع و جور کردن نداره. اما تمام خودش رو تو چیدمان می‌ریزه بیرون. گلدون نرگس و خرمالوهایی که به خاطر قیافه و رنگشون می‌خرم. وسواس رو رنگ کاسه‌های روی میز. برای اینکه خونه گرم باشه. زنده باشه. زن درون من اگر بلد بود بوی غذا راه مینداخت تو خونه نه به خاطر غذا. به خاطر زندگی‌ای که قل قل قابلمه رو گاز به خونه می‌ده.

چهار. حالا هی منتظر مناسبتم که دوست‌های بی‌ربطم رو جمع کنم خونه‌م. "اوستا کیه؟" و پانتومیم بازی کنیم و بخندیم.

Friday 20 December 2013

درحالی که دارم از خستگی می‌میرم٬ به لحظه لحظه‌ی مهمونی امشب فک می‌کنم٬ به این‌همه آدم متفاوت٬ و فکر می‌کنم منِ بزرگ شده تو یه همچین جمع‌هایی٬ چرا تعجب می‌کنم از اینکه دوستام اینهمه با هم فرق د ارن.

خوش‌گذشت
ته دلم یه چیز کدر هست که از همین لحظه سعی خواهم کرد ندیده بگیرمش

موبایل داره از دستم میفته. از امشب و آدمهاش خواهم نوشت

شب بخیر

Thursday 19 December 2013

یه جزئیاتی هست در زندگی مجردی٬ که آدم هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کنه تا قبل از تجربه کردنش.

مثلاً عادت کردن به سکوت.

خونه‌ی ما اساساً خونه‌ی شلوغیه. تلویزیون معمولا ًروشنه٬ صدای حرف زدم آدم‌ها با هم بلنده (تازه اون موقع که باباهوشنگ زنده بود رسماً داد می‌زدیم به جای حرف زدن)٬ بابام تلفنی که حرف می‌زنه داد می‌زنه٬ مامانم وسط هال می‌شینه آهنگ گوش می‌ده بلند. حتی بعد از ظهرها هم کسی نمی‌خوابه که مثلاًسکوت مقطعی برقرار بشه.
خلاصه که من اصلاً تو فضای ساکتی بزرگ نشدم.
بعد ولی توهمین ۹ ماهی که تنها زندگی کردم٬ کاملاً به سکوت عادت کردم. حساسیتم به صداهای ناگهانی و از جا پریدن‌هام که بیشتر شده هیچی٬ وقتی میام پیش مامانم اینا هم همه‌ش در حال کم کردن تلویزیون و خواهش کردن که یه ذره آرومتر باهام حرف بزنن هستم. بعد مثلاً این خانومی که امروز اومده بود کمک مامانم تمیزکاری و اینا٬ کم‌شنوا بود. همه باید داد می‌زدیم که بشنوه.
هی لازم داشتم که برم تو یه اتاقی استراحت بدم به خودم.

عجیبه‌ها. ولی راضی‌ام. ترجیح می‌دم استاندارد گوش و اعصابم این استاندارد تازه باشه٬ تا این همهمه‌ی مدام خانه‌ی مادرپدری.

Wednesday 18 December 2013

مثل آینه آنجا ایستاده‌است.
حتی دست به سلاح واژه‌ها هم نمی‌برد.
ساکت و آرام٬ مثل آینه ایستاده‌است.

چند دقیقه تاب خیره شدن در آینه دارد٬ کسی که از شعله‌ی درون چشم‌های خودش می‌ترسد؟

Tuesday 17 December 2013

همیشه اوج گوشه‌ی چهارپاره رو که می‌زنه یه چیزی شروع می‌کنه درونم به گریه کردن. غم نیستا. نمی‌دونم چیه..
امروز که می‌زدیم گفت ریتمو نگرفتی. باهاش بخون. خودش خوند.

تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی

قلبم با صدای سازش می‌لرزید.نه می‌تونستم بخونم و نه دیگه می‌تونستم بزنم. سیم‌های سازش توسینه‌م بود. 
می‌فهمه این جور وقتا.انقدر زد و اوج گرفت تا گریه رو آورد بیرون. اشکم که راه افتاد گفت «حالا بزن»

زدم. صدای ساز از تو سینه‌م میومد. دستام خودشون می‌دویدن رو ساز. بعد از اینهمه ناکامی تو تمرین٬ برای اولین بار٬ لبخند زد.. گفت حالا شد..

گفتم نامردیه. 

خندید. اوج گرفت. اوج گرفت. اوج گرفت...

از مرگ‌خوانی‌ و خودکاوی‌ - ۱

یالوم می‌گه خیلی از (همه‌ی؟) ترس‌های ما در زندگی روزمره‌مون٬ پردازش شده‌ی اضطراب مرگن. می‌گه اضطرابِ «نبودن» برای ما غیر قابل‌ درک و تحمله. ما برای اینکه بتونیم تحملش کنیم٬ تبدیلش می‌کنیم به ترس. ترسیدن از یه چیزی که «هست». که ازش تصویر داریم و می‌فهمیمش و لمسش می‌کنیم.

بعد میگه تو روان‌درمانی اگه بتونی این ریشه‌ها رو پیدا کنی و به طرف نشون بدی٬ این آگاهی می‌تونه به رفع خیلی از ناهنجاری‌ها کمک کنه.

مثلاً؟ ترس از فراموش شدن.

آفتابِ ده صبح، نجات من است از من.

کلاس محاسبات را به نوشتن و مرتب کردن کارهایی که در این سه روز باید بکنم و خواندن کتابی گذراندم که تمام این هفته‌ها فرار بود بخوانم و بخش‌هاییش را انتخاب کنم و نکرده بودم. 
تمرین‌های آمار مال امروز نبود
سالید ورکز را سپردم به همگروهی. قرار شد من طرح‌های دستی را بکشم و او کارهای نرم‌افزاری را. دوست پسر گفت که در طرح‌های دستی کمک‌م می‌کند. عصر شاید.
تمرین‌های محاسبات را تحویل دادم.
باید سه‌تار را می‌بردم سیم پاره شده‌اش را دوباره بیندازند. زود بود. پناه بردم به کتابخانه و مرتب کردن کتاب‌ها تا زمان بگذرد. آفتاب که میافتد روی میز و قفسه‌ها، فضای اتاق که زرد می‌شود، برق می‌زند، آدم خیال می‌کند هیچ چیز آنقدر سخت که به نظر می‌رسد نیست. رفیقی آمد. حرف زدیم. حرف واقعی. هردومان خسته بودیم و در موضع ضعف شاید. با هم رفتیم طرف مغازه‌ی سه‌تار. بسته بود. نشستیم کنار خیابان به ادامه‌ی حرف‌ها. قفلی. و شمردن رنگ‌های سبزِ شمشادهای روبرو، در آفتابِ ده صبح.
باز نکرد. برگشتیم که او برود سر کلاس و من بیایم خانه. گفت حالش بهتر است.
حالا آمده‌ام خانه. بعد از سی و شش ساعت سروته بودگی گوارشی، جوانه‌ی گندم خوردم با سس با پودر گردو. گوشه‌ی این هفته را گذاشته ام روی ریپیت که به جانم بنشیند به جای تمرین‌های نکرده‌ی این هفته. "مقدمه‌ی داد". کمی که بگذرد چهارپاره را پلی می‌کنم که جمعه شب برای بابا بزنم.
دوباره می‌نشینم به خواندن و انتخاب کردن. ظهر می‌روم مغازه‌ی سه تار، بعد هم کلاس آمار و شاید حرف زدن با دخترک پریشانی که دلم می‌خواهد دوست‌تر شویم با هم. کمی هم کارهای کنفرانس کذایی درس اقتصاد شاید. 
فکر کردن‌ها و نوشتن‌هایی که باید تا چهارشنبه. تا پنج‌شنبه. 
تلاش مداوم برای مهار کردنِ حرص زمان. برای نشمردن دقیقه‌ها و ساعت‌ها.
تلاش مداوم برای این که با خودم مهربان باشم. با آدم‌ها مهربان باشم. با جهان مهربان باشم.
جمعه خواهرم می‌آید و شوهرش و پسر کوچکشان. چرا با خودم کاری می‌کنم که به جای شادی، استرس داشته باشم از فکرش. یا از فکر جلسه‌ی کاری فردا. از فکر کلاس مدرسه. از فکر کارهایی که دوستشان دارم اما آنقدر خودم را در اشتباهاتم نمی‌بخشم و آنقدر این فرسایش زیاد می‌شود که هی بدتر می‌کنم و هی کمتر دوستشان می‌دارم. 
آرامم. منتظرم. با نوشتن که حل نمی‌شود، کمی هنوز شاکی‌ام از خودم و بی‌صبری‌هایم. 

زندگی خوب است اگر تو آدم خوبی باشی برایش. زندگی ساده است اگر جرئت روبرو شدن با سادگی‌اش را داشته باشی. زندگی خوب است حتی اگر منتظر باشی. زندگی خوب است حتی اگر رشته‌ات برایت بی‌معنی باشد و حتی اگر تو آنقدر خوب نباشی که می‌خواهی. 
زندگی خوب است. دوستی خوب است. عشق خوب است. انتظار خوب است. ندانستن خوب است. نتوانستن هم بد نیست لزوماً.

همه چیز باید در نگاه تو باشد نه در آنچه که به آن می‌نگری. سلام آندره ژید.

Monday 16 December 2013

زگنج‌خانه شده٬ خیمه بر خراب زده

بدترین ترم دوره ی لیسانسم بوده این ترم. از لحاظ درسا و استادا. هیچ روزی نیست که با احساس بد بختی نیام بیرون از تخت. و چون اون جذابیت‌های عاریه‌ای ترم‌های پیش رو هم نداره٬ دیگه نمی‌تونه این پشیمونی شدید رو ازم ببره بیرون. من باید ادبیات می‌خوندم.

ساعت ۶:۴۶
سالید ورکز و تمرینای آمار و محاسبات منتظرمن.
ترجیح می‌دم تو تختم بپوسم تا برم دانشگاه.

Sunday 15 December 2013

لکه‌هایی هستن که هرگز پاک نمی‌شن.
و هر تلاشی برای پاک کردنشون٬ به شکل رقت انگیزی به پررنگ‌تر شدنشون منجر میشه. طبیعی هم هست. بعضی وقت‌ها با اسم‌ها و پوشش‌های مختلفی سعی می‌کنیم زمان رو برگردونیم عقب. سعی می‌کنیم یه چیزی تو زمان حال رو جایگزین یه اتفاقی تو گذشته کنیم. دلمون می‌خواد یه رزومه‌ی تمیز داشته باشیم.
نمیشه. یه چیزایی رو باید پذیرفت. باید پذیرفت که یه لکه‌هایی قرار نیست پاک شن. باید دوست داشتن رو با همون لکه‌ها یاد گرفت.

Friday 13 December 2013

بعدها
وقتی از همه‌ی اینها گذشتم٬ وقتی طوفان خوابید (آیا هرگز می‌خوابد؟)٬ وقتی تمام وسوسه‌هایم مشمول مرور زمان شد٬ وقتی مطمئن شدم که تسلیم در برابر زمان را با این قدرت کوبنده‌اش یادگرفته‌ام٬ وقتی به جای تمام این تصویرهای دراماتیک که در سرم می‌چرخند خودم را به یک واقعیت ساده سپردم٬ وقتی برای یک بار هم که شده موفق شدم بی‌فریاد از‌کادر خارج شوم٬ وقتی ایستادن خارج از کادر و نگاه کردن را یادگرفتم٬ وقتی لبخندم از اتفاق‌های بی من داخل کادر ماندگار شد و به نفس‌تنگی نکشید٬

می‌روم یک جایی پنهان می‌شوم و٬ خودم را بغل می‌کنم. خودم را بغل می‌کنم بهش می‌فهمانم که حواسم هست. که می‌دانم چه گذار سختی خواسته‌ام ازش. می‌دانم چه پوستی ازش کنده‌ام..

حالا فقط باید‌صبوری کنم.
«تا تمام کلمات عاقل شوند
تا ترنم نام تو در ترانه کامل‌تر شود»

لابد زمانی هم از این زخم شکوفه‌ای سر خواهد زد.

Thursday 12 December 2013

که شاعر شعر خواهد گفت اما شر نخواهد کرد...

«من در دوردست‌ترین جای جهان ایستاده‌ام. کنار تو»

شام خورده بودیم و تولد بازی‌هایمان را هم کرده بودیم.
بابا خودش را مثل هر سال لوس کرده بود. که این کادوها چیه و این حرفها. بعد مثل پسرهای 5ساله هی بازی می‌کرد با کادوی مامان.
ش بعد از مدت‌ها آمده بود اینجا.
جای خالی خواهر، بیداااد..

بابا کتاب کوچک شاملویش را ورق می‌زد. من با آتش شومینه بازی می‌کردم. مامان بافتنی می‌بافت. ش عکس می‌گرفت.

-کتاب کوچک شاملو، یک گزیده‌ی جمع و جور است به انتخاب آیدا. اسمش هست "میان خورشیدهای همیشه". گزیده طوری است که انگار من و بابا نشسته‌ایم با هم انتخاب کرده‌ایم. سال‌ها پیش در نمایشگاه از یک نشری اشانتیون گرفته بودم. بابا صاحب شده بود.-

اینطوری بود که وقتی ورق می‌زد، می‌دانستم از چه شعرهایی رد می‌شود و می‌دانستم روی کدام‌ها مکث می‌کند. می‌دانستم کدام شعر را نصفه از کجا قطع خواهد کرد. همینطور که با یک چوب نازک ذغال‌های قرمز را خط سیاه می‌انداختم و به دوباره قرمز شدنش خیره می‌شدم، بعضی شعرهارا باهاش می‌خواندم. بعضی‌هارا مامان هم می‌خواند. بعد، مکث‌ش طولانی شد. مامان را نگاه می‌کرد. وقتی دید که حواسم بهش هست، برگشت به کتاب. غافلگیرم کرد.  "نه.. این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست.. برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند.."

نگاهش کردم. دورترین بود و نزدیک بود.
شصت ساله شد.

 

Thursday 5 December 2013

حریم خصوصی کیلو چند؟

تورو خدا یکی به این جماعت بنگاهی بفهمونه که من واسه خودم زندگی دارم. صابخونه‌م می‌خواد خونه رو بفروشه. یهو از بنگاه زنگ می‌زنن که "هستین ما 5دیقه دیگه بیایم خونه رو ببینیم؟" بعد دیگه فرقی نمی‌کنه لخت تو بغل دوست پسرت باشی یا با دوستت در آرامش نشسته باشی چایی بخوری یا چی. هرچقدرم که بگی الان نمی‌تونم، فقط چون لو رفتی که خونه‌ای اصرااار که بیان ببینن. بعد واسه کنسل کردن قرارهاشون هم همینن. من از 4 نشستم تو خونه که بیان. الان زنگ زدم بهش می‌گه اِ الان هماهنگ می‌کنم. بعد زنگ زده می گه یکی از بستگانشون فوت کرده نمیان. تو روحت نمی تونستی زودتر خبر بدی؟ که من همون 11 بعد مدرسه برم خونه‌ی مامانم اینا با اون حالم؟ اه.

این که از برنامه ریختنشونه. بعد خونه رو که می بینن. اصن کابینت‌های آشپزخونه هیچی. بابا لامصب توی کمد دیواری اتاق خواب منو می‌خوای ببینی نباید ازم اجازه بگیری؟ اوناییشون هم که اجازه می‌گیرن، قبل از این که من چیزی بگم یارو بنگاهیه می‌گه "بله بفرمایید". مرض و بفرمایید. شورت و سوتین‌های توئه تو کمد که اجازه‌شو تو می‌دی؟
حالا هرسری یه بساط دارم که روی تیکه‌های ناموسیِ کمد رو با روسری بپوشونم، سیگار فندکارو جمع کنم که اگه مشتریه قرار شد صابخونه‌م بشه فرست ایمپرشن خوب برگزار شه، و مسواک دوست‌پسرم رو از تو دسشویی وردارم که با "اِ .. شما این جا دو نفرین؟" با اون لحن ان ‌شون مواجه نشم.

لعنت به بنگاهی‌ها. لعنت به مشتری‌های فضول. لعنت به روز اول پریود. 

Wednesday 4 December 2013

آداب خداحافظی

هیچ کس را نمی‌شناسم که اینهمه "رفتن"م را به رسمیت شناخته باشد. اینهمه رعایتم را کرده باشد. اینهمه احترام گذاشته باشد به اینکه دیگر نخواسته‌ام باشم. (کم نیستند آدم‌هایی که ازشان رفته‌ام. کم ندیده‌ام). این را از زمان همان "چند روز نیستم"ها فهمیده بودم. از آن طور که غیب می‌شد تا وقتی خودم دوباره برگردم.

شب خداحافظی، جایی میان بی‌تابی‌هایش گفت "تازه، الان نمی‌فهمم"
من؟ دارم می‌فهمم.

Tuesday 3 December 2013

مسخره‌ست که بنویسم از این که نشد نشریه امروز دربیاد "غصه"م شده. اما خب آدم گاهی به یه چیزهای اینطوری بی اهمیتی خودش رو بند می‌کنه. از 9 صبح تا 4 و 5.5 تا 7 یه بند کار کردم و هروقت فکر می کردم "ببین قرار نیست اینهمه انرژی سرش بذاری"، جوابم این بود که "ولی به جاش وقتی در بیاد یه گلوله‌ی انرژی می‌شم"
تهش هم ساعت 9 شب بعد از هزار جور مختلف پرینت گرفتنش فهمیدیم که کلاً خوب درومدن عکس جلد نشدنیه. زنگ زدم به دوست پسرم که فردا بره با دوربین خفنش یه عکس خوب بگیره از اونجا برامون. و چاپ بیفته برای شنبه. با کوله‎باری از احساس شکست برگشتم خونه و خستگی توم ته نشین شده. 
بگذریم که تو همین یه پاراگراف چقدر گیر و گره هست.

اما به جاش، دوستی‌های شکل گرفته‌ی کتابخونه رو دوست دارم. این که بچه‌ها تو هر لحظه‌ای حالم رو می‌فهمن و هوامو دارن. اینکه حساسیت‌های هرکدوم داره دستم میاد و یواش یواش یادشون می‌گیرم. اینکه به خوبی می‌دونم رو هرکی تو چه چیزایی میشه حساب کرد. اینکه حتی نقطه ضعف‌هام رو شناختن و حواسشون هست که گند نزنم این وسط. امروز یه تیکه یکی از بچه‌ها گفت استپ استپ. نا  داری همه‌ی کارا رو قاطی می‌کنی. موازی نمی‌شه هزارتا رو پیش برد. هرکی بره سر یه کاری و تا اون تموم نشده بلند نشه. بعد می‌ریم سر کارای بعدی. بعدم خودش کارا رو تقسیم کرد.
اینکه، آره، شاید این اتاق کوچیکِ همه‌چیز چوبی، داره اون جمعِ دوستی کذایی رو که سال‌هاست براش حسرت می‌خورم بهم می‌ده، شاید شاید شاید.

پ.ن: هی همه میان می‌گن چقدر جو نشریه‌تون خوبه. هی می‌گن همه به جلسه‌های شما حسودیشون میشه. هی میگن هیچ نشریه‌ای فضاش اینطوری نیست. هی  لبخندم میشه. واقعی. در حد "نازک آرای تن ساقه گلی، که به جانش کشتیم" مثلاً. اصلاٌ همه برن کارهای بزرگ بکنن و تو بیست سالگی برن تو اندیشه پویا بنویسن و هزار تا آدم مهم بشناسن و فلان. من می شینم تو کتابخونه، نشریه ی 16 صفحه‌ای خودمون رو در میارم دربارۀ چیزهای نزدیک روزمره و خوشم. 

Monday 2 December 2013

خونه، خونه‌ی بعد از مامانه.
امروز اومده بود اینجا به هزار تا بهانه، اصلش برا اینکه منو از شر برفک‌های یخچالم خلاص کنه. از دانشگاه اومدم، بوی غذا میومد. بوی برنج و مرغ. بوی غذای واقعی. میوه هم گذاشته بود تو کاسه‌ی خالی روی میز. در یخچالو باز کردم، لاکچری! یه ظرف سالاد و یه ظرف انار دون کرده. هزارتا ظرف مربا رو یکی کرده بود، یخچال رو مرتب کرده بود، به جای اون انبوه چیزهایی که معلوم نبود کدوم رب ه و کدوم یه ظرف کپک، یه سری چیز خوشمزه تو یخچال بود. همون آت آشغال‌های خودم رو هم یه طوری چیده بود که نگاشون کنی انگار که خوشمزه ترین های جهان باشن اصن. فرش بیچاره‌ی پر از کرک رو هم تمیز کرده بود.
نشستیم یه کم حرف زدیم از در و دیوار، بعدم رفتم ماشینو از پارکینگ درآوردم براش که بره خونه. 
برگشته‌م بالا، تو هوا و بوی خونه‌ی بعد از مامان نفس می‌کشم و دلم نمیاد برم سر کارام..

واقعیت اینه که چیزی بین من و مامان بابام حل نشده. ما فقط پذیرفتیم و بخشیدیم. نمی‌دونم این که آدم بگه مامان باباش رو بخشیده چقدر پررو بازیه. ولی خب، یه چیزایی واقعاً تو آدم کینه می‌شن. من لااقل اونقدر بزرگ و فروتن نبودم که نشن. و این "بخشیدن" فقط وقتی سراغ آدم میاد که بپذیری پدر و مادرت هم اشتباه می‌کنن. پدر و مادرت هم کم میارن. 

حالا هربار بابام به یه بهانه‌ی مسخره‌ای زنگ می‌زنه و اون وسطا حالم رو واقعی می‌پرسه، به این فکر می‌کنم که آب شدن این یخ چقدر عمر و انرژی برد از ما. چقدر تلاش. چقدر تلاش‌های گاهی بیهوده و حتی انقدر پرت که بدتر می‌کرد اوضاع رو. و چقدر مدارا...

احساس می‌کنم تمام یکی دو سال گذشته -به غیر از یکی دو تا نقطه‌ی بحرانی- خودمون رو از هم دریغ کرده بودیم. و هربار که می‌رم خونه و می‌گم "سلام"، این "سلام" فقط مال برگشتن از خونه‌ی خودم به خونه‌ی اونا نیست. مالِ برگشتن از تمام روزهای گند دوسال گذشته است...

Friday 29 November 2013

ماه یعنی ناممکن

- حالت بده. من از نفس‌کشیدنت می‌فهمم.
- حالم بد نیست.
- یه چیزی کم آوردی..
- آها. آره. یه چیزی کم آوردم
بعد ولی کلمه ندارم که بگم چی کم دارم.
یکی دوتا فضا و آدم و چیز که فکر می‌کنه ممکنه کم آورده باشم رو می‌پرسه. با هرکدوم دلم دردش میاد ولی خب هیچکدوم نیستن اون چیزی که کم آوردم‌.
داره کلافه میشه.
از دیالوگ فرار می‌کنم.

چی کم آوردم؟ ماه. من ماهو کم آوردم. بعد چی بگم وقتی می‌پرسی آخه؟ بگم ماهو کم آوردم؟
بیخیال..

Wednesday 27 November 2013

مامان بابامو می خوام. به همین سادگی.

مامان و بابا، "خانواده"، چیزی نیست که من بتونم نیازم رو بهش انکار کنم. مدت طولانی ای براش تلاش کردم. ولی نمیشه. دفعه ی پیش که بعد از ده روز رفتم خونه شومینه روشن بود و بابا تو تاریکی نشسته بود کنارش سیگار می کشید. مامان نبود. دلم می خواست بشینم رو مبل روبروی شومینه و فقط غرق شم. بابا هی می گفت "چه خبر؟" هی می گفتم هیچی.. دلم می خواست اون تصویر ادامه پیدا کنه فقط. اون فضا. 
آخر هفته ی قبل قبلی که سفر بودم، قبلی رو هم کم خونه بودم و وسط هفته ای هم که می خواستم برم نشد. دیروز مامان زنگ زد که "بابا سراغتو می گرفت دیروز" تعداد دفعاتی که بابای من تو زندگیش سراغ بچه هاش رو گرفته از انگشتای دست کمتره.
صبح که دوست پسر بدبختم رو با ان بازی هام عاصی کردم و رفت پی کار و زندگیش، به مامانم سمس زدم "ساعت شماری برای برگشت به خونه". خودم باورم نمیشه که این سمس رو بهش زدم.
فقط منتظرم امروز به تهش برسه و برم خونه، کل جمعه رو هم بچسبم به مبل روبروی شومینه. 



Drafted

منتظرم به زودی بلاگر به جای « saved successfully » بهم بگه «لامصب خفه‌م کردی. نمی‌خوای پابلیش کنی خب برو تو دفترت بنویس.»

Tuesday 26 November 2013

"Do you recognize me?"

دیشب فهمیدم که تمایلم رو به حرف زدن تو جمع از دست دادم. ترجیح میدم بشینم نگا کنم و گوش کنم. به طور عجیبی از مرکز توجه بودن معذب می‌شم. مطمئنم که همیشه اینطوری نبودم. اما هرچی می رم عقب پیدا نمی کنم که این تغییر از کی شروع شده. انگار که مدتهاست اینطوری ام و این ترسناکه. اینکه تصویری که از خودت توی یه جمع تصور می کنی برای مدت طولانی اشتباه بوده باشه.
اساساً مدتیه یه سری تغییرای اینطوری تو خودم می بینم. و هربار مضطرب میشم. از اینکه یه چیزهایی داره تغییر می کنه بدون اراده ی من. بدون حتی آگاهی من. از ادامه دادن به فکرکردن بهش هم نگران میشم. 

این یکی دو هفته به قیمت عقب افتادن یه سری کاهام، به خودم رسیدم و زندگی کردم و معاشرت کردم. اما الان که نگا می کنم می بینم هیچی توم سِیو نشده. شبیه یه دوره ی استراحت گذشته. با این تفاوت که دیگه نمی تونم برگردم به کارهام با همون شوق قبلی. حالا از حجم انبوه کارهایی که دارم دیگه لذت نمی برم. انجامشون می دم چون تعهد دارم بهشون. 

چند وقته به این که دوست خوبی هستم هم شک دارم. وقتی به این فکر می کنم که چطور دوستم رو خوشحال کنم ذهنم خالیه. انگار بلد نیستم. پیش تعداد خوبی از دوستهای نزدیکم استرس دارم. که نکنه الان ناراحتش کنم؟ نکنه الان یه گندی بزنم؟
خیلی عجیبه برام. من تو روابطم یه چیز اگه داشتم اعتماد به نفس بود و خودش خیلی چیزها رو خوب می کرد. حالا ولی نه. هی قایم میشم و قایم شدن بده. قایم شدن، تنها گذاشتنه.

ارتباط این سه پاراگراف به ظاهر بی ربط بالا تو ذهنم روشنه. این ها و چیزهای دیگه ای که نوشتنشون شورِ نق زدن رو درمیاره، باعث میشه دوباره خودم رو روی مرز افسردگی احساس کنم. 

این فکرها رو ادامه نمیدم. بلند میشم لباس میپوشم، میرم دانشگاه، خودم رو تو کتابخونه حبس می کنم تا این سرمقاله ی کذایی رو قبل از جلسه ی ساعت دو بنویسم. و تو پس زمینه ی ذهنم، ساعت های باقی مانده تا پایان روز رو می شمرم. 
نوتلا تموم شد. خیلی وقت بود تموم شده بود اما هی نمی‌نداختمش دور. دیروز دیدم دورش مورچه جمع شده. حالم بد شد. خیلی بد. تصویر سنگینی بود و اگه خودمو ازش نجات نمی‌دادم ورِ بیمارِ سمبولیست ذهنم شروع می‌کرد به چرند گفتن. انداختمش دور. شکلات صبحانه‌ی فرمند خریدم. چهار وعده‌ی غذایی گذشته رو نون تست خوردم با شکلات صبحانه‌ی فرمند با غبطه و غصه.

جنگِ تازه‌ی ذهنم بینِ سمبولیسم ه و رئالیسم. رئالیسم فعلاً چیره‌ست.

پ.ن: صدای توی سرم: ببین می‌تونی شور واژه‌ها رو دربیاری؟
معاشرتهای ساده رو یادم رفته بود. دیشب وسط اون همه کار پاشدم رفتم کافه‌ی دوستمون که صدسال بود ندیده بودمش. دلم به واقع براش تنگ شده و بود و خیلی وقت بود دلم برای آدمی که دوستیِ خاصی باهاش نداشتم تنگ نشده بود. در این حد بودیم که می رفتیم میشستیم چایی شکلات میاورد، دو تا سیگار می کشید باهامون، از رویاهاش می گفت گاهی، که معمولاً به دخترای خوشگل و جاهای پر از دخترای خوشگل مربوط میشدن. فیلمنامه هم می‌نوشت گاهی. ساده و روونه. فقط یه بار باهاش "حرف" زدم. تو اوج یه استیصالی. گوش کرد و گفت "نا.. مطمئنم درست می‌شه". طبعاً اطمینانش اصلا منو مطمئن نمی‌کرد بس که پرت بود از همه چی. ولی خوب بود. دیشب که خستگی شدیداً بهم فشار میاوردو سرمو می‌ذاشتم رو شونه‌ش، فکر می‌کردم که من واقعاً با این آدم "دوست"م. عجیب و دوست داشتنی بود..

شب هم با دوست پسر و دوستش اومدیم خونه‌ی من. تو مراحل نهایی کادوی شقایق کمک م کرد. با هم کندی کراش بازی کردیم، بعدم من رفتم چت نیمچه کاریِ آنلاین و بعد هم سروکله زدن با سرمقاله‌ی این شماره. بعدم پاشدن رفتن. خوابم میومد اما خستگیم در رفته بود.

ادامه بده نا.. ادامه بده. ادامه بده. ادامه بده. 

Sunday 24 November 2013

مواجهه‌ی رئالیستی با دلتنگی

شبیه اینکه الان هرچقدر هم که دلم برا آناتما تنگ شه و هرچقدر تو سرم صدای «فرجایل دریمز» بیاد٬ نمی‌رم گوش‌ش کنم.

تعمیم.

Saturday 23 November 2013

"تو فقط اگه بخوای می‌تونی. ساعتا رو، به عقب، برگردون"

مثل فرفره دور خانه می‌چرخم. مرتب می‌کنم. مرتب سطحی. با مامان به این جور مرتب کردن می‌گفتیم "چشم نواز کردن". یعنی که وقتی نگاه کنی چیزی توی ذوقت نزند. نه اینکه لزوماً همه چیز سر جای خودش باشد.
 از جلوی هر آینه/شیشه‌ای که رد می‌شوم خودم را نگاه می‌کنم. سه بار تصمیمم را راجع به لباسم عوض کرده‌ام از عصر تا حالا. انگار که ماه‌های اول.  قرارهای اول. "خونه خالی"های ماه‌های اول..
برای جای شمع‌ها هم همینقدر می‌روم و برمی‌گردم. بله. شمع. کلیشه‌های مزخرف هالیوودی را فراموش کنید. خانه وقتی با شمع روشن باشد، دوست داشتن‌ها می‌آیند رو. صورتش را در نور لرزان شمع عاشق‌ترم.
دارم دعا می‌کنم سردردم تمام شود که عود روشن کنم. رِین فارست از آن بو هاست که بی‌خاطره دوستش داریم. 
در خانه ام ساعت دیواری ندارم اما اگر داشتم هم برش می‌داشتم از دیوار، برای امشب.

از در که بیاید تو، می‌خواهم دستش را بگیرم تمام این دو سه ماه گذشته را برگردیم عقب.
ما اینی نیستیم که این روزها (هفته‌ها؟ ماه‌ها؟) بوده‌ایم.  ما سرخوشیِ آب‌نبات چوبی قرمز خورانِ امروز هستیم قدم زنان در کوچه‌های حدود جمهوری-ولی‌عصر. ما امروزیم که چتر در دست من مسلسل بود و هی می‌کشتمش و هی "از اول از اول"، که بخندد به خل‌بازی‌های من در اتوبوس شلوغ و میان مردم عبوس. ما خندان خندان حرف زدن از جدی‌ترین گیروگورهای رابطه‌ایم. ما آن لحظه‌ایم که از خندیدن خسته می‌شویم و ساکت قدم می‌زنیم.
ما "سکوت‌های میان کلام‌های محبت"یم.

از در که بیاید تو، جهان را و زمان را پشت  سرش جا می‌گذارد.



Friday 22 November 2013

.
.
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است...
.
.

Tuesday 19 November 2013

... افسانه‌ی مجنونِ

گرگِ
دهن آلوده‌ی
یوسف نریده

چون طفل دوان
در پی گنجشکِ
پریده

ره نیست
تو پیرامن من حلقه کشیده...

Monday 18 November 2013

زندگی مجردی آدم رو سازش‌پذیر می‌کنه.
وقتی پیش مامانت سرما می‌خوری، می‌تونی خیلی یاغی باشی و هی بگی قرص نمی‌خورم و لباس گرم نمی‌پوشم و استراحت نمی‌کنم و اه اه از شیر داغ بدم میاد و فلان. ته همه‌ش اما مامانت اونجا وایساده و برات شیر گرم میاره و قرص هم می ذاره کنارش  (تو هم با یه مدل منت گذارانه ای همه ش رو می خوری) و فن کوئل‌ها رو زیاد می‌کنه و پاکت سیگارت رو از تو بالکن ورمیداره قایم می‌کنه. و در کنار همه‌ی اینا، تو همچنان همون یاغی ِ"ولم کن خودم خوب  میشم" هستی.
ولی وقتی مامانت نیست، هی بدتر و بدتر می‌شی با یاغی بازی‌هات. یه جایی می‌بینی که دیگه نمی‌شه. کار و زندگی داری. خودت شیر گرم درست می‌کنی و تو خونه شالگردن می‌پیچی دور گلوت و مرتب قرص می‌خوری.

و تو اون لحظه‌ای که دارم عسل اشرافی‌م رو تو یه لیوان شیر داغ بدمزه حروم می‌کنم، یه آگاهی‌ای هست به این تسلیم. انگار که از درِ جدیدی دارم با زندگی ارتباط برقرار می‌کنم.

حالا من سرماخوردگی رو می‌گم. فقط که این نیست. بسیار بسیار تسلیم‌های بزرگ‌تر. سازش‌های بزرگ‌تر..

my life without me.

چهارم دبستان بودیم. یه سیکل هفتگی داشتیم که از وسطی بازی کردن های زنگ ورزش و کر کری خوندن‌هاش شروع میشد، به قهر می کشید، و پروسه‌ی آشتی تا هفته ی بعد طول می‌کشید و باز زنگ ورزش. کلاس دو تیکه می‌شد که نصفشون با من بودن نصفشون با اون. مسخره بازی. لاتایی بودیم واسه خودمون. 

پنجم که بودیم دختردایی من و خواهر اون اومدن اول. هیچی یادم نیست تقریبا. فقط یادمه که اونا اهل این کل کلهای مسخره نبودن. تمام هیجانی که داشتیم برا یارکشی ها و گلوبال کردنِ کل کل‌هامون تو مدرسه رو نقش برآب کردن.

بعد از مدرسه چندین بار تو زندگی هم گم و پیدا شدیم. به لطف فیس بوک هم یه خبر دورادوری ازش داشتم. خواهرش بزرگ شده بود خیلی. آخرین بار تو همایش عارف دیدمشون. خواهرش همچنان آروم و خودش هنوز شر. اما یه شرِ پخته شده‌ی عجیبی..

پریروزا دختر خاله شون نوشته بود که تصادف کردن. نوشته بود برا اون و خواهرش دعا کنیم. بعد دیگه هی نوشت که برا خواهرش دعا کنیم. از لای کامنت‌های مردم فهمیدم که خودش به هوش اومده و خواهرش هنوز تو کماست. 
هی عکساشون رو نگا می‌کردم، چهارسال اختلاف سنی، انگار که خیلی دوست. پر از کپشن‌های "بهترین خواهر دنیا" که خواهر کوچیکه رو عکسای دونفره گذاشته بود.
نیم ساعت پیش فهمیدم که خواهر کوچیکه فوت کرده.
آرومم. مرگه دیگه. فقط نمی‌تونم تصور کنم که خودش الان چه حالی داره. نمی تونم ادامه ی زندگی اون خانواده رو تصور کنم. به این فکر می‌کنم که این آدم بعد از سال‌ها تبدیل می‌شه به یه عکس. شوهر و بچه‌های دوست من هرگز خواهرش رو نمی‌شناسن. هیچ وقت حضورش رو جدی نخواهند گرفت اونقدرا. این آدم تبدیل میشه به یکی از غصه‌های عظیمِ عزیزانش. و غیر از اون هیچی ازش نمی‌مونه..

من اگه بمیرم همین الان، خواهرزاده‌م من رو یادش نخواهد موند. بچه‌ی بعدی خواهرم من رو اصلا نخواهد دید. دختر شقایق، اسمش هرچی که باشه، من رو فقط در حد یه خاطره از مامانش می‌شناسه. دوست پسرم بعد از مدتی دوباره زندگیش رو شروع می‌کنه و هیچ کدوم از دوستای جدیدش من رو نمی‌شناسن. م سال دیگه از ایران میره و من میشم یه خاطره از سالهای دانشجوییش تو ایران. با درد. مامانی حتی نمی‌فهمه که دیگه نیستم. نمی تونم بگم از مرگ می ترسم. اما دیگه نمی تونم بگم با اینطور محو شدن راحتم. 

همیشه وقتی یه نفر می‌میره احساس می کنم نمیشه لاادری موند. انگار بالاخره یه جایی باید تکلیفت رو با حداقل مرگ و زندگیِ بعدش روشن کنی. سر مردن پدربزرگم مخصوصاً. اما همیشه دوره‌ش می‌گذره.. همیشه زور زندگی می‌چربه و حواسمو پرت می‌کنه...

خواهر کوچیک ندارم وگرنه لابد تمام شب رو به تصور کردن مرگش می‌گذروندم. به جاش به این فکر می‌کنم که اگه همین الان بمیرم، چی می‌مونه ازم تو حافظه‌ی تک تک آدم‌های دور و برم..
هوا پر از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه

Sunday 17 November 2013

واژه های نجات بخش

"هیچ وقت انقدر رئالیست ندیده بودمت."

intellectual sophistication

سوپ :دی


Saturday 16 November 2013

با آتیشِ تب توی چشمهام، نشستم چرندیات پروژه ی طراحی رو ترجمه کنم.
به همگروهی‌هامون فکر می کنم. به یکیشون که یه ساله دلم می‌خواد باهاش دوست شم و بیشتر از کادو دادن/گرفتن‌های روز تولد هیچ کار دیگه‌ای نکردم.
به این که وقتی آشفته و پریشون زنگ زدم بهش که جلسه‌س نشریه نمیام، گفت "نگران نباش". بعدش حالمو پرسید. جواب سرسری دادم. فرداش از شمال سمس زد که من فکرم هنوز پیش تو مونده. خوبی..؟ کاری از من برنمیاد؟
چی می‌خوام پس برای دوست شدن با آدم‌ها؟

آخرش این چهارسال تموم می‌شه و من با حسرت دوست‌هایی که انتخابشون کردم و به دستشون نیاوردم اون دانشکده‌ی کذایی رو ترک می‌کنم.

تب دارم و به خودم مطمئن نیستم. وگرنه بهش همینو سمس می‌زدم. همین که آخرش هم حسرت دوستی کردن با تو به دلم می‌مونه. 

یا ایها الانسان. ماذا غرک بربک الکریم؟

شمال.
رسماً تمام خودم رو برده بودم. یه روز تمام کلاً مامانم اینا رو فراموش کرده بودم. در این حد که وقتی دیدم زنگ زده تازه یادم اومد که کی ام و از کجا اومدم و اونجایی که ازش اومدم چه خبره.

الان که سعی می کنم این سه روز رو به یاد بیارم، بیشتر از این که تصویر یادم باشه فکر یادمه.  تصویرها رو از طریق فکرها یادم میاد. مثلاً اینکه «وقتی داشتم می‌فهمیدم از کی دوباره این سردرگمی بهم هجوم آورده، لب رودخونه بودیم. اِ آها رفتیم رودخونه.»

تو ذهن خودم غوطه‌ور بودم و همه‌ی چیزهای دیگه تصویرهایی بودن که میومدن و می‌رفتن. هیچ جای دیگه‌ای و پیش هیچ آدم‌های دیگه‌ای امکان نداشت. تجربه‌ی عجیبی بود.

خستگی‌م در رفت. بسیارها کار روی هم تلنبار شد. با خودم کمی آرامش آوردم، کمی تب، یک گلوی به فاک رفته با پال‌مال، کمی بی‌قراری از جنس «می‌خواهم بروم/ می‌خواهم بمانم/ دارم در ترانه‌ای مبهم زاده می‌شوم»، کمی شفافیت، کمی ترس، کمی شکست و کمی پیروزی و کمی سازش‌کاری.

دریای یک ساعت آخر، آبی تیره، عظمت جهانی که تو توش تقریباً هیچی نیستی...
انگار تمام اون سه روز که تو خودم غوطه خوردم و "من" هی توم چگال تر و سنگین‌تر شد، تهش شد یه گلوله آواز و پرت شد تو دریا..

Sunday 10 November 2013

..." پس اگر این سکوت، تکوین خوانا ترین ترانه‌ی من است"

یه چیزی هست درون من که داره برای زنده بودن می‌جنگه. داره به تک تک ریسمان‌های زندگی چنگ می‌زنه برای نرفتن به قهقرا. 
پوستر کوه فوجی رو می‌زنه به دیوار و خیره می‌شه به اون آدمی که رو درخت نشسته و خیره شده به کوه.
آهنگ گوش می‌ده.
دونه دونه تو-دوهای "خونه‌زندگی" رو خط می‌زنه.
انگار داره تو این بلبشو یه پایه‌ای رو سفت و محکم می‌ذاره که دچار انهدام نشه هرچی هم که بشه.

دیگه نمی‌دونم کجا عمقه و کجا سطحه.
اما زندگی‌م تو دوتا لِوِل مختلف جریان داره. از یه طرف هنوز تو جریان آشتی با خودم‌ام و نرم و منعطف، از یه طرف دیگه با عالم و آدم دعوا دارم و سخت می‌گیرم و
"این رسم روزگاره
مثل تن ماره
می‌پیچه دور دو دستت و زندگی ادامه داره"

Saturday 9 November 2013



روزهای ماهور


دیشب فروغ گوش می‌دادم.
یه تصویر٬ خیلی روشن و واضح کل مغزمو پر کرد.

یکی از سال‌های دبیرستان. دوم شاید. داشتم رو تخته می‌نوشتم «کلاغ‌های منفرد انزوا٬ در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند»
یهواز پشت اومد چشامو گرفت. دور مچش اون کاموای‌نارنجی زرد قرمز عزیز بود. روشن شدم.

دلم برای اون روزها تنگ شده...

Friday 8 November 2013

"They say everything can be replaced
Yet every distance is not near
So I remember every face
Of every man who put me here
I see my light come shining
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released..."

Wednesday 6 November 2013

وبلاگ به مثابه قدح اندیشه‌ی دامبلدور

«عنصر آب ت کمه»
این رو می‌کوبه تو صورتم و من تلوتلوخوران می‌رم سر جلسه‌ی سه ساعت و نیمه‌ی نشریه.

نوشتم‌ش اینجا که از مغزم بره بیرون و بتونم برم سر چت و کمک تسهیلگری کنم. شاید بعداً بیشتر بنویسم‌ش..

- روزی از «باید بنویسم»های ننوشته منفجر خواهم شد-

Monday 4 November 2013

اسم رمز: تعادل

یه چیزی که تو این یه ماه راجع به خودم یادگرفتم. یه ماهی که توش مث خر کار کردم.
فرقی نمی‌کنه. هر چقدر از کاری که می‌کنم راضی باشم و خوشحال٬ باید باید باید تعادل زندگیم رو حفظ کنم. تعادل زندگی من رو روابطم می‌سازن و وقت‌های تنهاییم.

تو این مدت٬ از هر لحظه‌ی کاری که می‌کردم با تمام وجودم راضی بودم. یادگرفتن رو تو هر لحظه‌ش حس می‌کردم. اما از یه جایی به بعد٬ دیگه خوشی‌ش ذخیره نمی‌شد. سر چت عالی بودم و سر جلسه‌های نشریه خوشحال. غیر از اون اما افتضاح بودم. تمام علائم افسردگی ۱۶سالگیم داشتن برمی‌گشتن. با دوستام و دوست پسرم بداخلاق و‌ بی‌حوصله بودم. خونه‌م مث آشغال‌دونی بود و سیگار کشیدنم به مرحله‌ی اگزوز رسیده بود. می‌دونستم حالم بده اما دلم می‌خواست لج کنم. لج کرده بودم که «می‌دونم بدم. اصن همینه که هست. نمی‌خوام تلاش کنم خوب شه» انگار داشتم انتقام می‌گرفتم از دنیا با بدخلقی‌هام.

ماجرا هم فقط این نیست که "وقت" برای دوست‌هات کم داری. فقط این نیست که یه دوست داغون داری که با دوست دخترش به طرز بدی به هم زده و هی می‌خواد بیاد خونه‌ت می‌گی کار دارم. یا دوست دخترش که هی می‌خوای بشینی یه کم باهاش حرف بزنی از تجربه‌ی مشابهت و نمی‌رسی. یا دخترک که داره با خیانت دوست پسرش سروکله می‌زنه و هی میاد تو کتابخونه باهات حرف بزنه و تو هی سر کارای نشریه‌ای. اینا سطحشه.
عمق ماجرا اینه که داری به غیر از حلقه‌ی اول دوست‌هات به بقیه‌شون فکر هم نمی‌کنی اون قدرا. وقتی جواب می‌دی "امروز نه، کار دارم"، دیگه فکر نمی‌کنی که کی. چون تا روزها بعدت هر دقیقه‌ش برنامه ریختی برا یه کاری.
یه کم عمق‌ترش اینه که دیگه تو روابطت خودت نیستی. دیگه برای آدم‌هات خوب نیستی. دیگه به اندازه‌ی قبل حواست به استرس‌های پنهان دوستت نیست. حواست به تنهایی‌ دوست دیگه‌ت، به سکوت اون یکی، به خنده‌های مصنوعی یکی دیگه. بعد که برمی‌گردی عقبو نگا می‌کنی، متنفر می‌شی از خودت. قایم می‌شی. منزوی می‌کنی خودتو. حتی همین الان.
اینکه آدم نباید خودشو تو کار غرق کنه گزاره‌ی تکراری و نخ‌نماییه. ولی مثل تمام گزاره‌های دیگه٬ تجربه کردنش زمین تا آسمون با گفتن و شنیدنش فرق داره.
رد تجربه‌ی این یه ماه حالاحالاها ازم پاک نمی‌شه. بعید می‌دونم دیگه خودم رو تو این شرایط‌قرار بدم.

Sunday 3 November 2013

مث پرنده‌ای که درختشو پیدا کنه...

یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.
که از بعدش اون پست آشتی رو بذاری و توی تو-دو لیست‌های رنگی رنگی ت یه تو-دوی سبز درست کنی به اسم "خونه‌زندگی". شب هم بیای خونه‌ت رو تمیز کنی و باهاش - و با خودت- مهربون بشی. ایمیل بزنی که "من دو روز می رم پیِ بقیه‌ی زندگی‌م". همکار عزیزت هم بگه "برو دارمت" و بری. وقت جلسه‌ای که کنسل می‌شه رو ندی به درس و کار و فلان. قدم بزنین تو بارون و برین که میز تحریر بخرین. قدم بزنین تا خونه، از رویاهاش بگه، بمیری براش. از پیش مامانت زیرگلدونی بیاری. گلدونا رو آب بدی، آهنگ بذاری، چایی بذاری، شام بپزی حتی برا خودت. آشتی بشی.

یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.
بلندت کنه بذارتت  وسط یه جنگ قدیمی که یه وقتی تموم نشده ازش فرار کردی. بگه "جلوی جنگو بگیری گسترده میشه. تلفات بده" و فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی.. گره‌ها رو پیدا کنی و اون آشتی تو بک گراندِ بودنت باشه. آشتی باشی با خودت وسط جنگ با خودت. یکی باشه که تو چشت نگا کنه و یه صورت بندی دقیق و دل نشین بده بهت از این جنگ. از سایه‌ی سنگین "تجربه‌ی جمعی بشری". و کمی این سینه‌ی سنگین رو سبک کنه.

یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.
هیچی هم نگه ها. سرتون بی‌نهایت شلوغ باشه. فقط عکسش پیدا شه از 5 سال پیش. دو تا دختر 16 ساله‌ با لباس مدرسه، دراز کشیده رو صندلی‌های اتوبو، سرهاشون از پنجره بیرون، چیزی از صورتشون معلوم نه. جز لبخند من و سازدهنی زدن اون.
یه عکس. یهو آوت آف نو ور. 

همیشه باید یکی باشه که خودت رو یادت بیاره.

خدایا شکرت. 

Friday 1 November 2013

هنوزو همیشه

تو آن جرعه آبی
که غلامان به کبوتران می‌نوشانند
زان پیش‌تر
که خنجر به گلوگاهشان نهند

Thursday 31 October 2013

.

«مگه همینو نمی‌خواستی؟ پس چرا گاز می‌گیری؟»

هروقت این‌دیالوگ از دعواهای خودم با خودم حذف شد٬ یعنی که آدم شدم. تا اون موقع هر کی ازم رد می‌شه زخم و زیلیه و جای دندونای خودم هی رو دلم زیاد و‌ زیادتر می‌شه. عمیق و عمیق‌تر.

از تجربه‌های تازه

"دوستی" کردن با پسرهای مذهبی کتابخونه، وقتی هنوز - و همیشه-  بهشون می‌گی "آقای فلانی".
هیستوری پیدا کردن دوستی‌ها و تیکه‌های مشترک و شوخی خنده هایی که کس دیگه ای نمی‌فهمه چی می‌گین. اساساً این لایه‌ی زیرینِ صمیمیت برام جالبه.
‌ساعت‌های آخر کار نشریه که هزارتا کار مونده بود و داشت برا چاپ دیر میشد، بدو بدو اومده تو کتابخونه از سر کلاس، عجله‌ای به من می‌گه "خانم س، پاشین پاشین" من بلند شدم از پای کامپیوتر که "چی شده چه فازیه؟" می‌گه "آفرین. حالا برین بیرون یه دور بزنین بیاین" نیش باز منو باید یکی جمع می‌کرد از بس که می‌خواستم بپرم بغلش کنم.
یا این وقت‌های وسط جلسه که یکی از این بچه جدیدا یه چیزی می‌گه، بعد برمیگردیم همو نگا می‌کنیم بدون هیچ کلمه‌ای و می‌ترکیم.
 
دوستشون دارم، و "دوست" می‌دارمشون. تجربه‌ی جدیدیه برا من. این جور مرز داشتن شدید و از اون ور، زیر این لایه، "دوستی"
 
جلسه‌ی بعدی نشریه رو قراره کلکچال برگزار کنیم :)

 

Wednesday 30 October 2013

باید با خودم آشتی کنم

باید شعر تازه بخونم.
باید شاهین نجفی گوش دادن رو بس کنم. باید علیزاده گوش کنم کمی.
همین الان یاد "جوی نقره‌ی مهتاب" افتادم. سی دی ش کجاست؟
باید رو موبایلم آهنگ بریزم و تو راه‌ها به جای (یا حداقل در حین) منیج کردن هزارباره‌ی تو-دو لیست‌هام آهنگ گوش بدم.
باید شعر تازه بخونم.
باید شعر ژاپنی بخونم.
باید این همه همشهری داستان رو که برام خریده دونه دونه بذارم تو کیفم برای وقت‌های مترو و تاکسی
باید خونه‌م رو تمیز کنم،
لباس‌هام رو از تو چمدون دربیارم،
میز تحریر بخرم،
پوستر کوه فوجی‌م رو بیارم بزنم به دیوار،
این نقاشیه که این زیره رو پرینت بگیرم برا بالای میز.
باید زیر گلدونی بگیرم برا این گلدونه تا نمرده،
باید باهاش دوست شم کم کم.
باید یه جایی بنویسم "گلدون ریحون"، که یادم نره دلم خواسته بود ریحون بکارم برا خودم.
باید شعر بخونم.
 
باید تائو بخونم.

باید برگردم.
 
 

Saturday 26 October 2013

نوشتن ندارد. هی یادم می‌رود که چطور هی نوشتن از چاله‌ها وبلاگ آدم را به گه می‌کشد.
 
فقط همین که رابطه را می‌شود گاهی با یک شب مستیِ دیوانه از لب پرتگاه نجات داد و از شر سمباده‌ها خلاص شد.
با یه بطریِ عرق، که وقتی پاش بیفته یه کوکتل مولوتوفه. مثلا.
 
بروم پی کارم و نک و ناله را جمع کنم. هروقت فردا روز دیگری بود، از دیگر بودنش می‌نویسم.
 

Wednesday 23 October 2013

هیولای درونم بیدار است.
هیولای درونم با زمین و زمان لج کرده.
هیولای درونم می‌خواهد ببیند تا کجا می‌شود رفت. افسارش دستم نیست. می‌خواهد ببیند تهش چه می‌شود که اینهمه می‌ترسد؟ برای هیولای درونم تمایزی بین "جبران پذیر" و "چبران ناپذیر" نمی بیند. می خواد بتازد. 
گیرم که من نخواهم. زورم نمی رسد.
هیولای درونم می خواد پا برهنه بدود روی لیوان ها بشکندشان بدود رویشان.
بعد هم برگردد یک طور لاتی ای بگوید "ها؟! مشکلی داری؟"

زر مفت. دارم با افسردگی می‌جنگم.

Monday 21 October 2013

دلم به طور تحمل نکردنی ای سفر می‌خواد
آیا تا جنگل ابرِ پنجشنبه جمعه طاقت میارم؟

Thursday 17 October 2013

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند..

از خونه‌م اومدم بیرون.
تمام عصر دیروز رو کار کرده بودم. شب تا دیر و از صبح زود. با حضور نرم و گرم دوست پسر بیچاره. که هی رفت و اومد و چایی و میوه داد بهم و من هی کار. کار. کار. می‌خواستم تو تاکسی هم ادامه بدم خوندن و جمع‌بندی کردن رو.
فاصله‌ی ده دقیقه‌ای خونه تا ایستگاه تاکسی، با ذهن خالی از تمام مشغله‌های کاری و رابطه‌ای، انگار که تازه از یه خواب سنگین شبانه بیدار شده باشم.
انگار از تمام شب و خونه، فقط بوسه‌ی طولانی موقع خدافظی باهام اومده بود...

من از سبکی قدم‌هام  و از یخیِ دو بند اولِ انگشتام می‌فهمم که پاییز بالاخره بهم رسیده. از حس تازه‌ی پر آشتیِ آفتاب..
کدوم سال اوایل پاییز می‌دونستم حالم چطوره؟ هیچ وقت اوایل پاییز حالمو نمی‌دونم. لابد یه حکمتی داره که تمام طوفان‌هام اول پاییز شروع می‌شن.
 
-حالت چطوره؟
-پاییزمه
 
 

Wednesday 16 October 2013

"خارج از منحنی"

همه ی استاندارد ها تو خونه‌ی ما غیر طبیعی‌ان. انتظار مامان من همیشه این بوده که ما از "آدمهای معمولی" بهتر، مهربون تر، فداکارتر، کوفت تر، زهرمارتر باشیم. مامان من گاهی تو دعوا ها و عصبانیت‌هاش (مثلاً وقتی من شبیه "معمولی"ها رفتار می‌کردم و فلان فداکاری رو نمی‌کردم برا فلان کس) با چنان تحقیری راجع به "معمولی"ها حرف می‌زد که هرچی با خودم کلنجار می‌رم روم نمی شه اینجا بنویسم.
خواهر من که نمونه‌ی موفق تربیت مامانمه (و دهنش هم سرویس شده در طول زمان) همیشه همه رو غافلگیر می‌کنه با "خوب" بودنش. کمک کردنش، بودنش برا آدما، مدل کار کردنش تو فضای حرفه‌ای، مدل درس خوندنش تو فضای آکادمیک، و "مهربون" بودنش تو تمام فضاهای شخصی و آکادمیک و حرفه‌ای. امیدوارم همین "مهربون بودن در فضای حرفه‌ای" کافی باشه برا توضیح همه‌ش.
من تا 17-18 سالگی دچارش بودم. بعد یهو رم کردم.

اما خب، مثل تمام چیزهای دیگه که از خانواده به آدم تزریق می‌شه، رم کردنت هیچ ربطی به رها شدن ازش نداره.
 
بیست و یک سالمه. سه ساله که برچسب "معمولی"ها رو با بدبختی از ذهنم پاک کردم. اما انتظاری که از خودم دارم، هیچ تغییری نکرده. حالا مامان من گیرش رو فداکاری و مهربونی بود، من همه جا این گندو با خودم می‌کشم. این که حداقل انتظارم از خودم اینه که غافلگیر کننده باشم.
 
دو هفته بعد از اینترنشیپ عالی تابستون، از خودم راضی نبودم چون نتونسته بودم کاری کنم که وقتی من برگشتم ایران اونا با خودشون بشینن فک کنن "اوه. چقد کار کرد این آدم تو این دوماه. اصلاً انتظار نداشتیم به همه ش برسه". و دقت کنین که این "حداقل" انتظارم از خودم بود. بعله. این حد از مریضی.
 
من الان تو یکی از سخت‌ترین لحظه‌های تا اینجای رابطه‌م هستم. دیشب فهمیدم بخشی از دردم از کجا میاد. "دلم می‌خواست بی نقص بمونیم". ای تو اون روح مریضت. دو سال سرو کله زدی با دوست پسر سابقت که بهش بفهمونی بین من و تو "رابطه"ست. نه یه چیز مقدس آسمانی. حالا همون. بی‌نقص آخه؟
بعد این هیچی، از خودم انتظار دارم که این موقعیت رو آروم‌تر از میانگین آدم‌ها (به نظر میاد "میانگین آدمها" عبارت تمیزشده ی "آدمهای معمولی"ه) هندل کنم. انتظار دارم یه‌طوری بگذرونمش که انگار قوی‌ترین موجود روی زمینم. انتظار دارم در تمام پروسه‌ی" انکار، فوران خشم، چانه زنی ،افسردگی، پذیرش" هیچ فشاری به اون وارد نکنم و ساپورتیو هم باشم که خودشو اذیت نکنه و فلان. و مثل روز روشنه که موفق نیستم. فوران خشم رو با گریه کردن و سلیطه بازی پای تلفن رد کردم و چانه زنی لابد الانه. دو دیقه راحتش نمی‌ذارم و تمام فکرای تکراریم رو بلند بلند می‌گم. می‌دونم راه سالمش همینه. اما اون هیولای درونم بیداره و تو تمام این مدت داره یادداشت می‌کنه تمام نشانه‌های معمولی بودن من رو. با تآسف سر تکون می‌ده و من رو لبریز می‌کنه از احساس ضعف...
 
وسط خستگی‌های ذهنی و فیزیکی این روزا، جونِ جنگیدن ندارم..