Saturday 31 January 2015

توی یک وان پر از پماد بی حس کننده خوابیدم. یک شبانه روز. بعد بلند شدم و فکر کردم که حالا شد. اینطوری می‌شود ادامه داد و ازاین "برهه‌ی حساس کنونی" گذشت.

فشار را حس می‌کنم. درد را نه. می‌دانم یک روزی کبودی‌شان پیدا می‌شود. کار دیگری از دستم بر نمی‌آید فعلاً. 

خدایا چقدر تمام این فکرها آشناست.

Wednesday 28 January 2015

Tuesday 27 January 2015

work hard, party harder - 2

هوس نظم و تمرکزِ هفته‌های دی‌سی رو کردم. هشت صبح تا پنج بعدازظهرها کار، آخر هفته‌ها تفریح. 
ذهن من با اون سیستم سازگار بود. بازده داشت. فقط روتین بودگی ش از یه جایی به بعد داشت اذیتم می‌کرد. اون هم به خاطر این بود که ساعت‌های بعد از کارم هم تنوع نداشت. همه ش کاراته بود. کلی کارهای ریز جالب می‌شه کرد.

دلم یه زندگی اینطوری می‌خواد. 5 روز هفته کار کنی و عصر-شب‌ها وقتت مال خودت باشه و ماکزیمم پارتنرت. آخر هفته ها اون وقت مث خر پارتی کنی و جفتک بندازی و دوستاتو ببینی. 

امروز یک قدم به جلو بود. گفتم نمیام لواسون. اومدن نشستن اینجا یه کم. گفتم جمعه اگه سابمیت نکنم می‌خوره به تولدم. گفت "اووو کو تا جمعه؟" مستقیم تو چشماش نگا کردم گفتم "می دونی چقدر کاره؟" دیگه نگفتم چقدر اگه باشه تو به من حق می‌دی که چهارشنبه عصر یهو پا نشم بیام لواسون؟ اصن فرض کن که فقط یه اِسِیِ 600کلمه‌ای باشه. شاید من لازم دارم برا همون به اندازه‌ی دو روز چیز بخونم.  نگفتم من که می‌دونم اگه الان به اندازه‌ی یه هفته‌ی تو هم کار داشتم تو می‌گفتی "اووو کوتا جمعه؟"

می‌دونم. زیادی حساس شدم. اما اینجا ازاون نقطه‌هاست که باید فرمون زندگیمو بگیرم دستمو یه پیچ اساسی بزنم. "نه" های بیشتری بگم، سوال‌های بیشتری بپرسم، عذاب وجدان‌های کمتری داشته باشم، شفاف‌تر باشم، و پای لایف استایلی که بیشتر قبولش دارم وایسم. 

نمی‌خوام برای هر تغییری تو سبک زندگی‌م، منتظرِ از ایران رفتن بشم. نمی‌خوام هرز برم.

Monday 26 January 2015

- دلم برای زیاد اینجا نوشتن تنگ شده. برای روزانه نویسی..- 

نسکافه‌ها رو پیدا نمی‌کردم. دیدم مامان بسته‌هاشون رو ریخته تو یه ظرف چوبی و روش یه برچسب زده که "قهوه". فکر کردم اگه هـ اینجا بود الان سکته می‌کرد از این که یکی به نسکافه گفته قهوه. یاد قیافه‌ش افتادم وقتی رو پشتی سبزای خونه‌ی من نشسته بود و توضیح می‌داد تو نسکافه چه آشغالایی هست. دلم براش تنگ شد. بعد به قول سفر جنوبش فکر کردم. به تردیدم از این که بالاخره میاد این سفر رو بریم یا نه... دلم رفت جنوب. دلم رفتن پیش هـ.

پس ذهنم دارم به معاشرت‌هام فکر می‌کنم همه‌ش و به دوست‌هام. دوستی‌هام خوشبختانه دیگه خیلی نقطه‌ای نیستن. که با هزار نفر دوست باشم و هیچ کدومشون با همدیگه دوست نباشن. الان تقریبا میشه به دو تا گروه تقسیمشون کرد. من احساس می‌کنم مقدار وقتی که با هر گروه می‌گذرونم اصلا متناسب نیست با مقداری که باهاشون بهم خوش می‌گذره. به دلیل ش که فک می‌کنم، می‌بینم از بس که خودم منفعلم، آدم‌هایی که روزانه باهاشون معاشرت می‌کنم در درجه‌ی اول انتخابای دوست پسرم ان. نه خودم. ما (این ما یعنی من و آدم‌هایی که دلم می‌خواد بیشتر ببینمشون.) با هم نمی‌ریم تئاتر، ما باهم نمی‌ریم سینما، با هم نمی‌ریم دورهمی، با هم نمی‌ریم کافه، با هم نمی‌ریم عرق‌خوری. برای هر برنامه‌ای باید از دو هفته قبل هماهنگ کنیم گروپ وایبر درست کنیم فلان کنیم. زنگ نمیزنیم بگیم "ما بیکاریم. بیایم دنبالتون بریم اکسپو؟"

از اون طرف، همین انعطافِ این طرفه که داره دهنمو سرویس می‌کنه. همین که یهو برنامه میشه، برنامه ی با هم درس خوندن یهو تبدیل میشه به برنامه ی دسته جمعی کافه و پشت سرشم عرق خوری و صبشم آب مغز و تا ظهرم خواب دیگه. سر و ته برنامه‌ها معلوم نیست. لایف استایل‌شون خیلی منعطف تر از منه.

انقدر خسته‌م از یه سری چیزای روابط این ور، که کوچکترین چیزهاش دیگه زخمیم می‌کنه. تیکه‌های خیلی ریز راجب حجم کارهای من، نق زدنم راجع بهشون، و تموم نشدنشون. بیشترین چیزی که حالمو بد میکنه، اینه که پذیرفته‌م که رو زمان‌هایی که اینا میگن و تخمین می‌زنن نمیشه حساب کرد. چون براشون تعریف نمی‌شه که یه ربع دیر رسیدن به خونه هم برا من خیلیه وقتی بابام علاف منه که برم خونه، اون بره سر کار و زندگی‌ش من بمونم پیش ملکه‌ی مادر. درست درک نمی کنن که برای من واااقعا 3 با 3 و بیست دیقه فرق داره. پذیرفته‌م، و دروغ می‌گم. همه‌ی "کی باید خونه باشی؟" ها رو نیم ساعت زودتر می‌گم. حالم به هم می‌خوره از این کار. ولی حداقل استرس نمی‌کشم دیگه. سعی هم می‌کنم همیشه خودم ماشین داشته باشم که اگه لازم شد جدا شم از بقیه. 

خیلی دوسشون دارم. خیلی مهربونن. خوش می‌گذره باهاشون. خسته شدم ولی. اون بخش‌هایی از من که با این آدم‌ها بروز پیدا نمی‌کنه داره خفه می‌شه. دلم فضا می‌خواد. دلم می‌خواد همه رو از این طرف کمتر بینم و یه کم اون طرفی ها رو ببینم. حتی به خاطر خودِ این دوستی‌ها هم که شده، باید کمی ازشون فاصله بگیرم قبل از اینکه فنرم در بره. 

Monday 12 January 2015

دوشنبه‌ها بیشتر از هروقت دیگه‌ای دلم برا سکوت آخر شب خونه‌م تنگ می‌شه...
برای اون حال ‌زیر و رویی که می‌رسیدم خونه و تکیه می‌دادم به اپن آشپزخونه. برای سیگار کشیدن و نگا کردن به پرده ی آشپزخونه، تکیه داده به اپن. و اون فکرها..

دوشنبه ها دلم برای سکوت آخر شب خونه م تنگ می‌شه..

"What was your greatest accomplishment? "

داوینچی فک کنم، میگه
"Simplicity is the ultimate sophistication."

بهزاد لیتو هم در نوع خودش میگه
«عمیق فک کن، ساده باش
بخند گاهی لا به لاش»

من به این فکر می‌کنم که چطور تو یک سال گذشته، از زمستون پرتب‌وتاب پارسال تا الان، به خاطر فرایند نفس‌گیر روانکاوی و به خاطر اتفاق‌هایی که برام افتاد، به خودم پیچیده‌م و گم شده‌م و گره خورده‌م و ناتوان شده‌م. و بعد
ناگهان
انگار که تمام رنج‌های کشیده و تمام زخم‌های خورده ناگهان بخوان پِی آف کنن،
همه چیز روشن شد و از گره‌گورها یهو اومدم بیرون و از بالا دیدم همه چیز رو. یهو سر کلاف رو گرفتم دستم، و دیگه اون تخته‌پاره بر موجی که بودم نیستم. دیگه اون آدم خارج از کنترلی نیستم که پیچیدگی‌ها مستش می‌کردن و یهو می‌دید نفهمیده چی شده که باز افتاده تو همون حال خراب ‌تکراری.

این روزا، نمی‌دونم دقیقاً کی، یک سال میشه از آخرین روزهای زندگی قبلی من. زندگی بی در و پیکر پر از داستان‌های درهم‌برهم.
خانم روانکاو هفته‌ی پیش می‌گفت چی‌ فکر می‌کنی راجع به این گذار؟ راجع به اون حرف‌های جلسه‌ی اولمون؟ بهش گفتم یادمه هنوز دنبال چی می‌گشتم وقتی بهت می‌گفتم افسون لازم دارم. یادمه چرا به نظرم مسخره بود که ازم می‌خواستی توضیح بدم افسون یعنی چی. یادمه اون حال خوش غرق در افسون بودنو. اما دیگه اونجوری نمی‌خوامش.

آره. دیگه اونجوری نمی‌خوامش. اون جور مصنوعی و به زور. الان، در حال درک جادوی روزمرگی‌هام. افسون رو پیدا کردم؟ نه هنوز. پیدا نکردم. هنوز اون «شدن» مدوامی که به جای بودنم لازم دارم، و میدونم که تو روال عادی زندگی اگه بسازیش تازه واقعیه، رو نتونستم بسازم.

اما، دیگه قلبم به درودیوار نمی‌کوبه تو سینه‌م. دیگه نفس‌م بند نمیاد از فکر کردن به روزهای معمولی زندگی. دیگه احساس رخوت نمی‌گیرتم تو جریان عادی و رونده‌ی زندگی‌م..

استاد کاراته‌م بود می‌گفت «نمی‌شه از قله‌ای به قله‌ی دیگه رفت»، می‌گفت «تو خاک رو خوب می‌فهمی ولی آب رو نه. جاری نمی‌شی. حاضر نیستی از اوج بیای پایین»،  همون. جریان. باید از قله‌ای پایین اومد تا به قله‌ی بعدی رسید. زندگی تو قله دووم نمیاره. کمبود اکسیژن خفه‌ت می‌کنه تو اون فشار کم.

آخ از سبکی و سنگینی...

انقد به زور خودمو رو قله نگه داشته بودم که یادم رفته بود حالِ بالا رفتن از کوه رو. یادم رفته بود که زندگی رو زمین چقد پرچالشه.‌ یادم رفته بود بریدن رو.
داره یادم میاد. دارم یاد می‌گیرم...

Monday 5 January 2015

دونه دونه انتظاراتم رو بی‌خیال می‌شم.
تیکه تیکه از خودم دست برمیدارم.
و اون موقعی که چیزی ازم نموند، همه‌تون نگاهم می‌کنید و نمی‌شناسیدم.
تمام این چیزهایی که ازشون دست برمی‌دارم، ازشون از سر ناچاری دست بر می‌دارم، هویتم‌ن. رهاشون می‌کنم و اونجایی که تماماً تو خودم فرو رفته باشم و جز یه گلوله دلسردیِ منقبض چیزی ازشون نمونده باشه، برای هرکاری دیره.

آره، ما همه تو یه جبهه‌ایم. من اما دارم از دنیا شکست می‌خورم.