Friday 24 February 2017

"I can't find you a job but I can be there when you're looking for one."
Strangely sounds like "I can't stop you from commiting suicide but I can be there when you open your eyes in the ambulance"
I guess this is the beginning of the realization that there are times when "being there" means absolutely nothing .

Thursday 23 February 2017

قوت غالبم سیگار و قهوه و آدامسه. اکثر روزها فقط صبحونه می‌خورم.
رضا یزدانی‌های تاریک گوش می‌کنم.
تا حد قابل قبولی با درس‌هام کیپ‌آپ می‌کنم. از خوندنی‌ها خیلی عقبم اما اساینمنت‌ها رو سابمیت می‌کنم. دیروز یه قورباغه قورت دادم و یه درسی رو از لب دره نجات دادم. با توجه به سطح انگزایتی روزانه، شاخ غول شیکوندم واقعا.
سیاه می‌پوشم، موهامو صاف می‌کنم، رژ تیره می‌زنم، و بوت پاشنه بلندامو می‌پوشم. آرایشم رو مدام تو دستشویی تجدید می‌کنم.
از پسرها فاصله می‌گیرم. تلگرام جواب نمی‌دم.
به خواهرم گفتم عید نمی‌رم پیشش. همخونه هام هم نیستن. می‌خوام عید تنها باشم.
قیافه‌ی اخمو و مصممی دارم و طوری راه می‌رم انگار تمام جهان داره نگام می‌کنه. انگار قطعی‌ترین مقصد روبرومه. در اوج سرگردونی.

زیر همه‌ی این‌ها، به خودکشی فکر می‌کنم. نه این که میخوام خودمو بکشم یا چی. من هستم همینجا. به مفهوم خودکشی فکر می‌کنم. مدام.

Wednesday 22 February 2017

نمیشه زمین خورد و گریه نکرد
به دادم برس بهترین نارفیق
هنوزم به دستای تو قانعم
هنوز عاشقم با یه زخم عمیق
تو این روزهای سیاه و کسل
دلم خیسه از حس بارون شدن
تو رو جون هرکی که بش مومنی
فقط امشبو حرف رفتن نزن
تو این روزهای سیاه و کسل
دلم خیسه از حس بارون شدن
تو رو جون هرکی که بش مومنی
فقط امشبو
فقط امشبو
فقط امشبو
حرف رفتن نزن
تو این روزهای سیاه و مریض
فقط یه کمی چای واسه من بریز

می‌دونم همیشه بدهکارتم
می‌دونم نمی‌شه فراموش کرد
من از بس که تو خوابتم زخمی‌ام
نمی‌شه که کابوسممو گوش کرد
نمی‌شه که این وحشتو دوره کرد
نباشی نمونی نخندی بری
یه عمری جنونو تحمل کنم
به دیوونگی م دل نبندی بری
تو سیگارو خاموش کن تا بگم
چطور می‌شه با گریه هم دود شد
چطور می‌شه با خنده هم زخم خورد
چطور می‌شه با عشق نابود شد
شبایی که می‌ترسم از فکر‌هام
همیشه هوا خیس و بارونیه
یه زن با جنونش به من یاد داد
که عاشق شدن
که عاشق شدن
که عاشق شدن
قبل ویرونیه. 
تو این روزهای سیاه و مریض
فقط یه کمی چای واسه من بریز

خیلی رندوم پلی شد و انقدر همه‌م رو پر کرد که باید همه‌شو یه دور می‌‌نوشتم. چطور یه آهنگ می‌تونه یه دورانی از زندگی آدم رو اینطوری در بر بگیرده؟

روزهای بارونی چهارراه ولی‌عصر و انقلاب و گاهی گیشا. صبح تا شب‌های قهوه قجری. چایی نبات‌ها. سیگارهای مدام. سه تایی‌ها. دو تایی‌ها. کاسه‌ی چه‌کنم برا اخراج شدن یکی از دانشگاه. کاسه‌ی چه‌کنم برا تصمیم انصراف اون یکی. کاسه‌ی چه‌کنم برا دلشکستگی و مردگی اون‌یکی. کاسه‌های چه‌کنم کلا.  اون به گا رفتن‌های سه نفره. اون پشت همدیگه رو داشتن‌های سه نفره. اون «هر گهی که شده، درستش می‌کنیم برات. تو فقط بمون. فقط وانده. فقط نمیر». نوبتی. یه بار من و آ برای شین. یه بار آ و شین برای من. یه بار من و شین برای آ. متناوبا. اون نجات دادن همدیگه. اون وصل نگه داشتن طناب‌های همدیگه. ترجمه کردنِ یکی برای اون یکی. با همه‌ی جایگشت‌ها. اون رنج کشیدن‌های به جای هم و برای هم. اون شادی‌های برای هم و به جای هم.  اون وصل بودن. اون سه نفری انگار یک نفر بودن.

اون پنهانی‌های اون وسط. رازها. ترک‌های اولیه.  دونفر و یک نفر شدن اون سه نفر. به جایگشت‌های مختلف. اون برک‌آپ‌های پشت سر هم. اون روز کذایی کردان. سرمای تا مغز استخون. کرسی بزرگ اون وسط  و خیانت که به بی‌شکل ترین و غیرقابل درک‌ترین شکل‌ش مدام و لحظه به لحظه اتفاق میفتاد. کاسه‌های چه‌کنم شکسته کف اتاق. راه رفتن روی خورده‌هاش از لج. خورده‌شیشه‌های ما و خونمون که به دست هم و برای هم می‌ریخت. و اون قدم زدن سه نفره دم غروب. بعد از اون صبح کثافتی که از هم راه فرار نداشتیم. کلاغ‌ها روی چنارهای لخت. صدای شین که می‌خوند «یارب مرا یاری بده.. تا خوب آزارش دهم» و آ که مدام از کلاغ‌ها عکس می‌گرفت و من که بو می‌کشیدم انفجار پیش رو رو. 

حالا این وسط چه فازیه این خاطره بازی‌ها؟
تو سیگارو خاموش کن تا بگم. 

Sunday 19 February 2017

خواب دیدم روی نیمکت‌های کلاس المپیاد، با اون پلیور سفیدی که روی مانتوم می‌پوشیدم، سرم روی پای شقایقه. خواب دیدم دستش رو پیشونیمه و پاهاش می‌لرزه. توی خواب با انگشت‌هاش اشکی که از گوشه‌های چشم‌هام می‌ریخت رو پاک می‌کرد و در ادامه‌ش صورتم رو نوازش می‌کرد اما دستش یک لحظه هم از روی پیشونی‌م کنار نمی‌رفت. توی خواب می‌ترسیدم چشم‌هام رو باز کنم و چشم‌هاش رو ببینم یا چشم‌هام رو ببینه. توی خواب دلم می‌خواست همونجا، لبه‌ی همین صخره،‌ بدون پریدن بمیرم. 

Saturday 18 February 2017

hitting rock bottom -- Fall risk

پیش نوشت:‌ حالم خوبه و همه چی به خیر و خوشی تموم شده

زدمش به دیوار بالای میز تحریرم. کنار شعرها و نقل قول‌هایی که هر روز می‌بینم. مچ بند پلاستیکی زرد بیمارستان. با فونت درشت سیاه « Fall risk  »  

از بیمارستان که اومدم بیرون باد سرد میومد. هنوز حالم عادی نبود. چشم‌هام تار می‌دید و سرم گیج می‌رفت. راننده‌ی اوبر پرسید شب خوبی داشتی؟ بعدش خودش گفت وای ببخشید حواسم نبود از بیمارستان ورت داشتم. امیدوارم چیز مهمی نباشه. خندیدم. نای حرف زدن نداشتم. تکست دادم به ت و از ساپورت مداوم سمسی‌ش تشکر کردم. گفتم دارم با اوبر می‌رم خونه و نگرانم نباشه و نمی‌خواد بیاد دنبالم. بعد تکست دادم به پ که Im out of the fucking hospital. Heading home. All Is back to normal. Thank you for everything :*  به با اوبر از بیمارستان به خونه برگشتن در ساعت چهار صبح فکر کردم. سعی کردم فکر نکنم اگه تهران بودم چطور برگزار می‌شد کل ماجرا. با خودم فکر کردم اونقدرا هم سخت نبود ولی.
پنجره‌ رو باز کردم که باد بخوره تو صورتم.

پرستاری که اومد برگه‌های ترخیصم رو بده گفت کسی پایینه؟ به کسی می‌خوای زنگ بزنی؟ گفتم نه اوبر می‌گیرم. آدرس رو گفت و رفت بیرون که لباسام رو عوض کنم. دلم می‌خواد لباسامو بذارم بمونه و با همون لباس نصفه‌نیمه‌ و سبک بیمارستان بزنم بیرون تو بادی که صداش از پشت پنجره‌های اورژانس میومد گم شم.
چهار ساعت بیمارستان پر از خواب و بیداری بود و لابه‌لاش تکست‌های دوتا دوستم که نگران نباش اوکی می‌شه همه چی و ما هستیم و برای همه‌مون پیش اومده و تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت و «تو تنها نیستی» 
بستن چشم‌هام. فکر کردن به اینکه اینجا چی کار می‌کنم. و صدای باد پشت پنجره.

مهربونی دکتری که اومد ویزیتم کنه به گریه‌م می‌آورد. دکتر گفت شام نخورده بودی، نه؟ گفتم نه. گفت آخه سطح الکل خونت اونقد بالا نیست. عجیب بود که انقدر حالت بد شده. ناهار چی خوردی؟ گفتم کلا امروز سرم شلوغ بود غذا نخورده بودم به خاطر همین اینطوری شد اصن. خندید گفت چقدر بدشانسی تو. اینجا ملت کل ذخیره‌ی الکل یه بار رو خالی می‌کنن می‌رسن به ما. زد سر شونه‌م گفت عب نداره. پیش میاد این چیزا. بیشتر مراقب خودت باش. از این مهربونی ریز، از لحن ساپورتیوش گریه‌م می‌گرفت. از مهربونی پرستاری که گفت حال تهوعت خوب شه می‌تونی بری. و همون لحظه بلند شدم که بزنم بیرون از اون اتاق پر از هوای بدبوی تنهایی تو بیمارستان. که بلند شدن همون و فرو کردن سر تو کیسه‌ای که دستم بود همون بس که تکون خوردن هم حتی دل و روده‌م رو به هم می‌ریخت. با مهربونی و کمی ترحم نگام کرد گفت یه ضد تهوع دیگه بهت می‌دم. آرامبخش هم می‌خوای؟ گفتم نه مرسی. گریه.

توی آمبولانس، سر هر پیچ با موج حال تهوع از تخت بلند می‌شدم. راه به نظر بی‌نهایت میومد. تلاش برای بالاآوردن با معده‌ای که از ظهر دیروزش خالی بوده، تلاش برای نترسیدن از تنهایی تو آمبولانس، تلاش برای نمردن، تلاش برای شاید کاش کمی مردن.. همه‌چیز زیادی استعاری و مربوط بود. یا فقط زیادی مست بودم هنوز.

نذاشتن دوستام باهام بیان. نذاشتن بمونم پیش دوستام. اونا هم سوبر نبودن چون. در آخرین لحظه قبل از بسته شدن در آمبولانس، شال‌گردنش رو داد بهم. در بسته شد. چشم‌های همیشه غمگینش پشت شیشه. صورت بی‌لبخندش. و من که شالگردنش رو گرفته بودم دستم و فکر می‌کردم آ اگه اینجا بود زمین و زمان رو می‌دوخت به هم که بیاد بیمارستان. زمین و زمان رو نمی‌خواست به هم بدوزه البته. کافی بود اوبر بگیره. ها؟ چشم‌هام رو بستم. شال‌گردنش رو هل دادم تو کوله پشتیم. سعی کردم بخوابم.

قبل از پنیک کردن صاحب بار، پ پنیک کرد. من تو دسشویی بالا میاوردم و اون مدام می‌پرسید هی نا آر یو اوکی؟ انقدر پرسید که معنای لحظه‌ایش رو از دست داد. انقدر بالا آورده بودم و انقدر مست بودم که از لحظه خارج شده بودم. دفعه‌ی بعد که پرسید آر یو اوکی؟ صادقانه‌ترین جوابم رو دادم. نو پال، آیم نات اوکی. و بعد شروع شد. پ نمی‌تونست بیاد تو دسشویی زنونه. ت رو فرستاد دنبالم. و هی لیوان‌های آب. از زیر دیوار. هی بیرون نیومدن من از دسشویی. هی بالا آوردن و گریه. تا پنیک صاحب بار و تشنج پلیس و آمبولانس.

بهش گفتم می‌رم خودمو حبس کنم تو کتابخونه تا یه درفت از این تز لعنتی سابمیت شه امشب. گفت بچه‌ها رو جمع می‌کنم بعدش برات جشن بگیریم. دیشبش تو تختش بهم گفته بود تا من زنده‌م تو تنها نیستی. گفته بودم من وقتی احساس تنهایی می‌کنم تنهام.


تازه ظهر فرداش مچ‌بند زرد رو دیدم رو دستم. Fall risk.
با یکی از دوستام حرف می‌زدم. گفتم
This is not normal. Something is so fucking wrong.  . حالا مچ‌بند اونجا آویزونه که جلوی چشمم باشه. که تا کجا هل دادم خودمو. که تا کجا می‌شه رفت. که تنهایی هم می‌تونه درون تو باشه. می‌تونه اون عنکبوتی باشه که پاهای درازش رو می‌ذاره رو قلبت و تارشو دورش می‌تنه و دست هیچ کس دیگه به قلبت و احساس تنهایی لعنتی‌ش نمی‌رسه. که دست بردار از این طلب سنگینی که از دنیا داری انگار.
که برگرد. توروقرآن برگرد از اون تاریکی...