Tuesday 29 April 2014

Thursday 24 April 2014

درست در این لحظه، بعد از ماه‌ها فرار مذبوحانه، خودم رو به عنوان یک "سیگاری" که اتفاقاً خیلی هم زیاد می‌کشه پذیرفتم. در این حد که تصمیم بگیرم که از این به بعد کم بکشم و ادا درنیارم که "نخیر هیچم لازم نیست و هر وقت دلم نخواد نمی‌کشم".

با تشکر از کنت‌های بد مزه که حالم رو از سیگار کشیدنم بد کردن، و بهم نشون دادن که حتی وقتی می‌دونم بد مزه ست و دوستش ندارم باز راهم به بالکن ختم می‌شه، کلید می‌زنیم پروژه‌ی کم کردن سیگار رو. از این به بعد فقط روزی چهار تا. 

نوشتنش اینجا دیگه اوج پذیرش ه. که یعنی آقا کم سیگار کشیدن برا من یه پروژه‌ست. نه یه کار آسون. نه یه کار معمولی. الانم می‌رم یه شربت سکنجبین بخورم این بدمزگی ازم بره. بعدم بشینم سر کار و زندگیم و به هیچ بهانه‌ای پا نشم دیگه. 

Wednesday 23 April 2014

یه طور مسخره‌ای شده. یهو می بینم دارم هی مراقبت می کنم که حال خاصی‌م رو همزمان اینجا  و تو فیس بوک شِر نکنم. یا اینجا و تو اینستاگرام. حالا انگار اگه کسی واقعا بخواد بفهمه من کی ام نمی‌تونه. از وقتی یکی از پست‌هام رو یه نفر که کلی باهاش موچوال فرند دارم تو فیس بوک شر کرده، آمار اینجا که ترکیده هیچی، احتمالاً یه سری آشناهایی دارن اینجا رو می‌خونن.

نمی‌دونم چرا این واکنش ناخودآگاه رو نشون می‌دم. فکر می‌کردم مشکلی ندارم با این که معلوم باشه کی ام.
تا فکر نکنم بهش و تهش رو در نیارم، هی سر هر پستی انقدر فک می کنم بنویسم یا ننویسم که بی‌خود میشه اصن. 

این بار که نامجو داشت می‌گفت "بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد/ تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی" ،
از اون اضطرابی که همیشه می‌گرفتم خبری نبود. 
برای اولین بار تو کل زندگیم، نشسته‌م که آتیش رو بشونیم. 


Monday 21 April 2014

Saturday 19 April 2014

در آستانه‌ی شروع یک دوره‌ی پرکار و شلوغ، یادم بماند که ماه‌های دیوانه‌ی پاییز چه چیزهایی را از دستم، از پیش چشمم، از میان آغوشم حتی، دزدید. یادم بماند چطور در روزهای اول بهمن دلمرده و بی حوصله و کم‌طاقت بودم. یادم بماند آخرین لکه‌های باقی‌مانده‌اش را همین چند روز پیش پیدا کردم و فرایند پاک کردنشان هنوز در جریان است.

همینطور که چای نباتم را هم می‌زنم و منتظرم خنک شود تا دفتر دستکم را پهن کنم روی میز، بنویسم که یادم بماند این چند ماه آسودگی و خلوتی، چقدر "دستاورد" داشته برایم. یادم بماند رفاقت هـ و حالِ آشنای کافه‌اش، بعد از آن گارد گرفتن‌های روزهای اول، حاصل همین حالِ خلوت و آسوده بود. یادم بماند این ذهن پر از ایده‌ی امروز، که هی استیکرهای رنگی را روی هم سوار می‌کند بالای میز، که هی می‌جوشد و تشنه‌ی خواندن شده و حتی تازگی‌ها هوس موسیقی می‌کند، نتیجه‌ی آرامش و قرارِ این چند ماه است. یادم بماند نگاهش را، لبخندش را، نوازش‌هایش را، که ماه‌ها صبوری کرد برای دلمردگی‌هایم و حالا تازه دارم می‌بینمش. 

بپذیرم و یادم بماند که هرکسی آدمِ همیشه باتمام توان کار کردن نیست. که معاشرت و استراحت و تفریح و سفر برای من شرط لازم زنده ماندن است و نه نشانه‌ی تنبل شدن و بیهوده بودن و رخوت. 

اصلاً همین فقط. خط‌ کش‌های خودم را پیدا کنم برای سنجش خودم. هی تمام کارهایم را با خط کش دیگران متر نکنم. بپذیرم خودم را. 

تا خودمان را نپذیریم، از هر تلاشی برای تغییر دادنش، از هر کار مفید و شاهکار و هیجان‌انگیزی، چیزی جز سگ دو زدن دنبال یک جو رضایت باقی نمی‌ماند.

چایم یخ کرد. نفس عمیق. سریدن توی آب از نوک انگشت‌های پا، به جای شیرجه با مغز. 

Friday 18 April 2014

لب تو نقطه‌ی پایان ماجرای من است

صلح.
تمام جهانم، صلح.

شبیه صبح تا بعدازظهرهای سفید و آروم و خلوت لیوینگ‌روم، تنهایی و کار. شبیه لحظه‌ی اومدنش. شبیه اون بوسه‌ی کوچیکِ همیشه تازه.

شبیه غروب‌های منتظرش بودن. شبیه مهربونی کردن به خونه. شبیه صدای تکرار جمله‌هاش توی سرم و آروم گرفتن تشویش‌ها. شبیه صدای رودخونه.

"رودخانه می‌آید تا در گلوی من
راهش را کج کند
آه
بلبل کوهی!
بلبل کوهی!
برای آوازی که من سر داده‌ام
دهان تو کوچک است."

شبیه آواز سینه‌ی من. شبیه گرمی دست‌هاش.
شبیه سبزی چشم‌هاش که همیشه تو قهوه‌ای‌ها قایم می‌شه و گاهی، تو عمیق‌ترین نگاهاش، پیدا میشه. پدیدار میشه. به من باشه می‌گم "ناگهان پرده انداخته‌ای" اصلاً.

شبیه این احساس امنیت نو پا و بی اعتماد، بعد از تمام ترس‌ها و طوفان‌هایی که به جون‌ دوتامون انداخته بودم. شبیه آب خنکِ بعد از خوابِ بد. 

صلح.
تمام جهانم، بالاخره بعد از اینهمه، صلح. 

Tuesday 15 April 2014

خب. می‌پذیرم که یک روانکاو فرویدی هم حرف‌های زیادی داره که با زدنش من رو تو ماز درونم یه پیچ ببره جلو.
به هر حال پدر و مادرهای ما تو سال‌های طووولانی تربیت ما و زندگی با ما و بودن در زندگی ما، اونقدر گره به جونمون انداختن و انقد پیچیدگی به ناخودآگاهمون اضافه کردن که متریالِ حداقل ده جلسه‌ی چهل دقیقه‌ای رو ساپورت کنه. یعنی که "بنیادی ترین" گره درسته که لزوماً قدیمی‌ترین گره نیست. اما گره‌های پدر-مادری خیلی بنیادی‌ان.

دیروز متوجه شدیم (من و خانم روانکاو) یکی ا ز ویژگی‌های مامانم که به شدت نقدش می‌کنم و بارها سرش دعوا کردیم رو، تمام و کمال دارم تو رابطه‌م از خودم نشون می‌دم. یعنی اون بلایی که مامان من بیست سال سرم آورده رو، در شیش ماه گذشته سر دوست پسرم آوردم. کمی راجب جزئیاتش هم حرف زدیم. دنبال رد پای بابام هم گشتیم و -فعلا- نبود. 

فرایند روانکاوی فرایند به صلح رسیدنه. نه لزوما ًبا خودت و گره‌‍‌هات.
مثلاً همین دیشب، از اونجا که اومدم بیرون مامانم زنگ زد. من نمی‌تونستم جوابشو بدم چون ناراحت و عصبانی و اینا بودم. چون مامانم رو برای سختی‌هایی که این مدت دوست پسرم از دستم کشیده مقصر می‌دونستم. چون هی داشتم تو سرم تکرار می‌کردم که "پس من کی از شرِ این اخلاق تو خلاص می‌شم؟" چون هی احساس شکست می‌کردم. یعنی درواقع یکی از احساس پیروزی‌هام به احساس شکست تبدیل شده بود. من همیشه فک می‌کردم از این چیزهای رو اعصابِ خانواده‌م رها شدم. حالا باز سرشو بلند کرده بود پوزخند می‌زد بهم.  خلاصه. عصبانی بودم. تا یه ساعت بعد که ماجرا رو تو ذهنم می‌جویدم. و آروم آروم ازش رد شدم و زنگ بدم بهش که جانم؟ چی کار داشتی؟
می‌خوام بگم کنارِ اون به صلح رسیدنِ اصلی، هزاران هزار به صلح رسیدن کوچیک اتفاق میفته. 

Saturday 12 April 2014

هر روزم دو روز شده.
یکی روزِ واقعی که به دانشگاه می‌گذره و اگه خوش شانس باشم به دوست‌هام و اینا، یکی شبا، که به خاطر جتلگ خوابم نمی‌بره، با خودم وانمود می‌کنم روزه (بعد از کمی تلاش برای خواب. زیاد کش‌ش نمی‌دم. حوصله‌ی فکر‌هایی رو که موقع تلاش برای خوابیدن سراغم میاد ندارم). چراغا رو روشن می‌کنم، دوش می‌گیرم، لباس معمولی روزانه می‌پوشم به جای لباس خواب، و به کارایی که دوسش دارم می‌رسم. دنبال اینترنشیپ‌های خارج از کامفرت زُن می‌گردم، به ایده‌هایی که دارم برا کارای مختلف فک می‌کنم، به ساعتِ کانادا با خواهرم اسکایپ می‌کنم، تو جلسه‌های کاریِ آنلاین شرکت می‌کنم به ساعت آمریکا. 
قطعاً خیلی طولانی نمیشه اینطوری ادامه داد. اما این جدایش رو دوست دارم. اینکه تو روزِ واقعی وقتی دارم سرِ تکلیف‌های کلاس نقشه جون میکنم، می‌دونم یه جهان موازیِ شبانه دارم ک خیلی امن‌تر و دوست‌داشتنی‌تره. یه جورِ کمتر کشنده‌ای رو پیدا می‌کنم برا پیاده کردن همین مدل تو زندگی روزمره‌م. یه جوری که هی وسط روز خواب نباشم و اینا طبعاً.

کلاً فک کنم تصمیم‌م همینه. دو تا زندگی موازی بسازم برا خودم. اونی که بهش مجبورم و اونی که دوستش دارم. به نظرم جواب بده برای دووم آوردن.

Thursday 10 April 2014

چطور زیر زندگی مجردی بزاییم - 1

آپارتمان  چهار طبقه‌ست. این یعنی هیچ رفت و آمدی از جلوی در خانم طبقه‌ی چهارم نمیشه. در نتیجه خیلی وقتا درشون بازه. از ساعت 8 خونه داره می‌لرزه. صدای جیغ و داد یه عاالمه بچه و یه مامانایی که سر بچه‌هاشون جیغ می‌زنن و بعد هرهر می‌خندن و بچه‌ها یه طوری با هم حرف می‌زنن انگار دو سرِ یه جنگل گنده وایسادن. با تمام قوا. (آخی نازی بچه ها؟ آخی چقد گوگولی؟ شما بیاین به جای من اینجا درسی رو بخونین که ازش متنفرین با سردردِ جتلگ و کم‌خوابی.) صدا یه طوری میاد که انگار پشت در خونه ی من دارن بازی می کنن. خونه‌ی من طبقه‌ی سومه. 

تولد من که بود، 10-15 نفر بودیم که پانتومیم بازی می‌کردیم. صدای خنده‌مون بلند بود. خانوم طبقه‌ی دوم زنگ در رو زد (درِ پایین رو. یعنی نیومد که باهام روبرو بشه. دو طبقه رو رفت پایین که از پشت آیفون داد داد کنه) شروع کرد که چه وضعشه و من سرم درد می کنه و فلان. من آروم گفتم باشه معذرت می‌خوام آروم‌تر ادامه می‌دیم. خانوم ادامه داد که "اصن اینهمه آدم تو خونه‌ی تو چی کار میکنن؟ من میدونم و صابخونه‌ی تو. جمعش کنین این برنامه رو. زنگ می‌زنم 110" دارم عین کلمه‌هاش رو نقل می‌کنم. بی هیچ اغراقی. گفتم این دیگه ارتباطی به شما نداره. مگه خودتون هیچ وقت مهمون ندارین؟ صدا اذیتتون می‌کنه یواش‌تر ادامه میدیم. و قطع کردم. یه چهل دقیقه ای از روز تولدم رو با استرس 110 و صابخونه به گه کشید.

من مطمئنم خانوم طبقه‌ی دو، با این که قطعاً قطعاً قطعاً سر و صداهای اینا رو می‌شنوه و اینا خیلی وحشی‌تر از ما سر و صدا می‌کنن، نمیره بگه ساکت. نمیره بگه ساختمون رو گذاشتین رو سرتون. چه برسه به 110 و فلان. 
داشتم می‌ترکیدم از این فکر که من با هر قهقهه‌ی دوستام تو خونه‌م تنم می‌لرزه که ای وای نکنه بلندیم، مث ناظما راه می‌رم آهنگو کم میکنم، یکی که می‌خواد بره به بقیه می‌گم ساکت در بازه. فلان. حالم به هم خورد از این همه غیر منصفانه بودن همه چی. من یه دختر تنهام و اون یه زن تنها. اختیار زندگی اون دست خودشه و اختیار زندگی من دست خانم طبقه‌ی پایین و صابخونه و یاروی بنگاه و 110. تو لحظه‌ی اوج خشم دلم می‌خواست برم به طبقه پایینی بگم اگه مسئله‌ت "زن" و "دختر" و پرده‌ی بکارته به قرآن منم ندارم. دست وردار از سرم. (بله. اختیار زندگی من در واقعیت دست اینها نیست. که اگه بود دووم نیاورده بودم تا حالا. تصور اونا اما اینه. و طبق این تصور رفتار می کنن)
یهو تمام اذیت‌هایی که شدم این یه سال سرِ تنها زندگی کردن جمع شد. بنگاهی ‌هایی که می‌خواستن خونه اجاره بدن و با هزار تا ایما و اشاره می‌گفتن "فقط رعایت کنین دیگه.." لبخند انِ یاروی آبگرمکن وقتی فهمید تنهام، اون اخم و تخم مزخرفی که مجبور شدم بکنم تا جمع کنه خودش رو و شوخی‌هاش رو. کله‌ی دختر طبقه‌ پایینی که میومد پشت پنجره تا زنگ خونه‌ی من زده می‌شد. اون سری که تو جلسه‌ی دعواهای اول سال ساختمون برگشته بود آمار رفت‌وآمدهای منو برا بقیه گفته بود (که البته صابخونه م هم در جا گفته بود این دیگه به من و شما ربطی نداره.) نگاه های سنگین بقال سر کوچه تا قبل از این که باهام دوست شه، سر هر بار که سیگار می‌خواستم و سر هر کنسرو خریدنی. تمامِ مثلاً تعریف‌های بنگاهی ها اونموقع که قرار بود خونه فروش بره، که "خیلی هم دختر بی دردسری هستن". بی دردسر آخه؟ مگه نوزاده؟ مگه سگه؟ مگه آبگرمکنه؟

مانتومو پوشیدم رفتم بالا. در باز بود. زنگ زدم. اومد گفت بله؟ گفتم من شنبه امتحان دارم. انقدر صداتون میاد که سردرد گرفتم. در رو حداقل ببندین. اومد تو شیکمم که من دفعه ی اولمه مهمون دارم (دروغ می گفت) و درو واسه گرمی هوا باز گذاشتیم و .. پریدم وسط حرفش، گفتم خانوم فلانی، من که نیومدم دعوا. میفهمم کلی بچه تو خونه‌ن. کنترلشون سخته. درو که می‌شه بست. صورتم و لحنم بی نهایت یخ بود البته. فقط کلمه ها همدلانه انتخاب شده بودن. گفت من فقط درو می‌بندم. انگار که مثلا من رفتم حقشو بخورم، داره شرط تعیین می‌کنه. گفتم همون خودش خیلیه. آپارتمانه اینجا مثلاً. شبتون بخیر. و برگشتم. 

یه شنبه یه پسره داره میاد اینجا واسه پروژه ش عکاسی کنه. می خواد از زندگی دخترایی که تنها زندگی می کنن عکس بگیره و فلان. دلم میخواد بهش بگم ببین منو ول کن، فقط تا زنگ درو زدی از اون کله ی پشت پنجره عکس بگیر. بیا من برم پول شارژ بدم بهشون، از قیافه‌ش وقتی داره پولو ازم می‌گیره عکس بگیر. انگار که مثلاً "نجس"ه پول. اه . 

"توان جلیل به دوش بردن بار امانت"

ماجرا فقط این نیست که بیرون زدن از کامفرت زُن کار سختیه. ماجرا اینه که کامفرت زُن آدم هی گسترده میشه. 
کاری که من تابستون پارسال کردم بیرون پریدن از کامفرت زُن بود. بعد فکر می‌کردم میشه سال دیگه شبیه همین کار رو کرد یه جایی که اینهمه ایرانی نباشن و واقعاً در لحظه‌ی اول غریبه باشم و فلان. و بیرون پریده باشم. اما اینطوری نیست.
کاری که تو یه بار با بیرون پریدن می‌کنی، کامفرت زُن رو تا شعاعِ خوبی اطراف خودش کش میده. آدم هم که استاد گول زدن خودش. یه قدم میری جلوتر و برا خودت کف و سوت می‌زنی. یه لحظه که از بالا نگاه کنی، مسخره میشه. از بالا اگه نگاه نکنی که دیگه بدتر. بعد از یه مدت می‌بینی داری می‌پوسی. و تمام حرف‌های دیگه‌ای که راجع به موندن تو کامفرت زُن می‌زنن همه. یعنی می‌خوام بگم جدال آدم با مرزهای کامفرت زُنش ابدیه.

چیز مهم‌تری که می‌خوام بگم اما اینه که انگار تمام جدال‌های آدم با هر نوع مرزی ابدیه. انگار هیچ تلاش انسانی‌ای وجود نداره که بتونی یه وقتی یه نفس راحت بکشی و بگی "آخیش. تمومش کردم". هر دستاوردی حفظ کردن می‌خواد.

چقدر این جمله‌ها وقتی نوشته می‌شن کلیشه به نظر میان. اما خیلی کلیشه‌ها هستن که آدم بارها و بارها در کانتکست‌های مختلف و در عمق‌های مختلف از اول باهاشون روبرو میشه و از اول می‌فهمتشون. آره. موقعیت‌های انسانی نه فقط از لحاظ محتوی، که از لحاظ کارکرد هم شبیه آثار ادبی ان.  همون طور که بارها پیش میاد یه شعری که همیشه حفظ بودیم رو دوباره فهمیدیم. دوباره جور دیگه‌ای شروع کردیم به زمزمه کردنش.

و هربار که به یه فهمی می رسم از یه جنبه‌ی تازه از بی‌نهایت جنبه‌های "انسان بودن"، احساس می‌کنم یه لایه پوست انداختم. یه قدم جلو رفتم. چون تازگی‌ها فهمیدم معنیِ یه سری حرف‌هایی رو که قبلاً به نظرم دور باطل بود. تازگی‌ها پذیرفتم که ته تهش، غایت انسان بودنِ ما همینه که انسان بودنمون رو بفهمیم. اون جمله‌ی درآستانه هست که
"من به هیئت ما زاده شدم
به هیئت پرشکوه انسان
...
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و
 جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم"

قبلاًها فقط معنا دادن جهان رو می‌فهمیدم ازش. حالا این "شناختن شریطه‌ی خود" برام خیلی پررنگ‌تر شده. 

آخرش هم که، بعله. انسان دشواری وظیفه است. 

پ.ن: .تایتل لابد به اندازه‌ی کافی بیان می‌کنه که چقدر همه‌ی این‌ها تو ذهنم وصله به "و عرضنا الامانت  الی السماوات و الارض و الجبال. فابین ان یحملنها، و اشفقن منها. و حملها الانسان. "

پ.پ.ن: اگر کسی اینجا رو می‌خونه که "در آستانه"ی شاملو رو نخونده، اینجا میشه خوند. نا مرتب و شلخته است. اما جای معتبر دیگه‌ای پیدا نکردم

Wednesday 9 April 2014

در ادامه‌ی پست قبل

پ.ن: حواسم هست که چه شانسی آوردم. "آمریکای لعنتی"  و "مسخره بازی" و "گرین کارت کذا" مال وقتیه که هوس سفر دیوانه‌م کرده. می‌دونم فرصتی رو دارم که آدم‌های زیادی برای داشتنش خودشون رو به در و دیوار می‌زنن. می‌دونم آمریکا لند آو آپرچونیتی‌ز ه. می‌دونم تو آمریکا هم هزار جور آدم متفاوت دورم خواهد بود. همه‌ی این‌ها رو می‌دونم. نق زدنم مال اینه که وقتی "انتخاب" ازم گرفته می‌شه، اگه اون چیزی که بهش مجبورم بهشت هم باشه، جام تنگ میشه. قاطی می‌کنم. 

Thursday 3 April 2014

"هرکس پرنده‌ای دارد که اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود می‌کشد"

با اینهمه می‌توانم بنویسم که چطور تمام روز توی دلم رخت می‌شورند. که چطور یادم رفته آرام بگیرم. نه که نگران باشم یا استرس یا هرچیز شبیه این. یک شوری در من است. 

یک شوری در من است که به خاطرش نمی‌ترسم از معلمِ بچه‌های تازه مهاجر ِآمریکا شدن. ایمیل می‌زنم که "آی م سو اکسایتد ابات یور پروگرمز" و اینترن نمی‌خواین تابستون؟
یک شوری در من است که می‌ترسم حرام شود. با جی آر ای و کنترل اتوماتیک و طراحی مکانیزم. دلم می‌خواهد سفر کنم. لیست اینترنشیپ‌ها را نگاه می‌کنم. دلم پای اسم نپال و کنیا می‌لرزد.اسم کیوتو را توی "تیچینگ ابراد"ها می‌بینم و لبم را می‌گزم و به روی خودم نمی‌آورم فعلاً.هی برای خودم تکرار می‌کنم که تابستان سال بعد نه بعدیش، تمام این مسخره بازی‌ها تمام شده. دیگر تمام تعطیلاتم بند این آمریکای لعنتی نیست. اما می‌ترسم این شورِ این روزها را حرام کنم. از معلمی کردن در تهران هنوز می‌ترسم. اما فکرِ آن دو هفته‌ای که خیالش را پرداختیم با رفیق دیریافته رهایم نمی‌کند. اسم شادگان هنوز زنگ توی سرم است.  دلم می‌خواهد بروم قشم. بوشهر. بندرعباس. دلم جاهای آفتابی شرجی می‌خواهد.

هرچقدر هم بی‌ربط٬ به آفتاب و شرجی که می‌رسد نمی‌توانم ننویسم که دلم شرجیِ تن ش را می‌خواهد هر لحظه نفس‌گیر. 

یک شوری در من است که هوسِ هزار جور آدمِ متفاوت دارم. حرصم گرفته که آیسک تابستان را وا دادم به این گرین کارت کذا. دلم می‌خواهد یک آدم‌هایی باشند دور و برم، که من از اول باشم. خودم نباشم. یک چیز تازه‌ای باشم که خودم می‌سازم.
یک شوری در من است که توی زندگی خودم جا نمی‌شود. توی مقاله نوشتن برای نشریه و توی درس خواندن و توی جی آر ای شروع کردن و توی هیچ چی. چند بار به انصراف دادن از دانشگاه فکر کرده باشم خوب است؟ خودم می‌دانم. فکر مزخرفی است وقتی 18 تا این ترم هست و 20 تا ترم دیگر و تمام. اما ادامه دادنش هم به این راحتی‌ها نیست با این شوری که در من است. اگر حرام شود لای همین ته مانده‌ی چرخ‌های نچرخِ مهندسی، خودم را نمی‌بخشم هیچ وقت.

باید سفر کنم. می‌دانم. جرئت کنم و بلند بگویم؟ انگار تهران برایم تمام شده. از تهران فقط آدم‌هاش مانده و دوست‌داشتن‌هام. ای کاش آدمی وطنش را نه. ای کاش آدمی آدم‌هایش را.

 پرنده‌ی من از تهران پرواز کرده و راه افتاده. یک جایی میان راه بال بال زنان ایستاده تا من دنبالش بروم. من پایم هم بند تهران نباشد، دلم بند است. دلم بدجوری بند است. می‌ترسم پرنده‌ام خسته شود از بال بال زدن و این شوری که در من هست حرام شود و بپوسم. اگر هم دنبالش بروم دلم از جایش کنده می‌شود و باید به جایش یک سوراخ خون‌ریز را با خودم این طرف و آن طرف ببرم.

گفتم نگران نیستم؟ چرت گفتم. نگرانم. برای این شورِ معلوم نیست از کجا آمده، برای این بی‌قراری، برای دل بدبخت دوپاره‌ام، برای زندگیِ در پیش رو. نگرانم. 

* تایتل از پرنده‏‎ی من ِ فریبا وفی. بعدشم میگه "کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد ، مشکل می تواند همان جا بماند . در خانه خودش هم غریبه می شود"
از اونجایی که "قرار"ِ کافی برای نوشتن دست نمی‌ده،
فعلاً کی ورد ها رو می‌نویسم که بعداً تو رو در واسی شون بمونم.

گشودگی
زنبود بی عسل
شهر و رودخونه
رابطه راه دور (به جان خودم غر نیست این دفعه)
پیژامه!

با تشکر. فعلاً خدافظ.