Saturday 28 June 2014

"شما که روح زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش"

چشم دوختم به مربعِ بنفش روشن روی کلندر، که روش به ساعت 9 شب سه شنبه نوشته : "اسکایپ با ن"
و به این فکر می کنم که ن دقیقاً همون کسیه که حرف زدن باهاش رو لازم دارم. 
و هی یادم میاد به این که من آدمِ رابطه‌هام. و اینکه چقد مدت‌های طولانی خودم رو فحش دادم برای این انرژی‌ای که رو آدما و رابطه‌ها می ذارم به جای رو کار و حرفه. حالا دلم قرصه. همین که برای هر حالی یه آدمی دارم که بشه باهاش حرف زد و قرار گرفت، همین که با آدم‌ها انقدر عمیقم که می‌فهمیم کی به داد هم برسیم و کی عقب بکشیم، همین که این رابطه‌هایی که عمرم رو پاشون گذاشتم، اینطور دارن به دردم می‌خورن و اینطور به موقع و به جا و بی کم و کاست. شکر. شکر که این آدما رو دارم دور و برم. شکر که این رابطه‌ها رو ساختم.
الان که بهش فکر می‌کنم، می‌ارزه. اینطور سنگین و عمیق و پرزخم زندگی کردن، با تمام شکست‌های بالقوه و بالفعلش، به موفقیت‌هاش می‌ارزه.  با تمام دهنی که ازم صاف می‌شه موقع شکست خوردن‌ها، اما مو لای درز موفقیت‌هام نمی‌ره.
من هنوز و همیشه همون آدمی‌ام که بلند میشه تا یه شهر کوچیکی تو ایندیانا میره، برای سه روز دیدنِ یه دوستی که تاحالا ندیدتش. و با کوله باری برمی‌گرده که 9 ماه بعد، وقتی وسط طوفان گیر کرده، می‌تونه درشو باز کنه و قرار بگیره. می‌تونه ایمیل بزنه که "کی اسکایپ کنیم" و دو تا ایمیل بره و بیاد و یه مربع بنفش روشن داشته باشه رو کلندر که "اسکایپ با ن" و نگاه کردن بهش حالشو خوووب کنه.

بیام و بس کنم. این اسمش قمار نیست که هی با "خنک آن قماربازی" صورت بندیش کنم و "هوس قمار دیگر". دیوانگی نیست که منتظر عاقل شدنم باشم. بازی‌های هیجده سالگی نیست که منتظر بالغ شدنم.
این زندگی منه. برای شیطنت‌ها و سودایی شدن‌های از سرِ ناپایداری باید یه فکری کرد. اما نباید به خاطرشون تمامِ مدلِ روابطم رو ببرم زیر سوال. من اینم و دوستش دارم و از دستاوردهاش راضی ام. سختی‌هاش رو هم، به جون می‌خرم. 


معجزاتِ نوشتن

یک. آروم که بشم، به جای نق زدن می‌شینم از تجربه‌های حرفه‌ای این مدتم می‌نویسم. که البته باز هم مثل همیشه بدشانسیِ بدزمانی خورد به کارِ جدید و نشد تمام و کمال تجربه‌ش کنم. اما یه دریافت‌های تازه‌ای دارم از تیم ورک. از تفاوت مدل کارکردن ذهن آدم‌های ریاضی خونده و آدم‌های انسانی خونده‌ی دور و برم. تعمیم نمیدم. دارم راجع به تجربه‌ی خودم حرف می‌زنم. این تفاوت می‌تونه از هر چیز دیگه‌ای هم ناشی شده باشه. اما آدم‌های دور و بر من اینطوری تقسیم می‌شن و این تفاوت‌ها رو این تقسیم‌بندی می‌شینه. و از تفاوت کار کردن تو ایران و تو آمریکا. این آخری رو باهاش حال نمی کنم. حالا مگه چقد آمریکا کار کردم؟ دو ماه. همین دوماه و روندهای مرسومش یه جوری ولی تهِ ذهنم نشسته که انگار این مقایسه اجتناب ناپذیر شده برام.

یک را یک طور دیگر نوشتن:
بشینم از تجربه‌های حرفه‌ای این مدتم بنویسم به جای نق زدن. که ذهنم درگیرش بشه درست حسابی. که حیف نشه مث همیشه از بدشانسیِ بدزمانی. بشینم دل بدم به کار نجاتش بدم. شاید آروم هم شدم این طوری.

دو. وبلاگ این کار رو برای من می‌کنه. نوشتن این کار رو برای من می‌کنه. طور دیگری نوشتن باعث می‌شه طور دیگری فکر کنم. 

Friday 27 June 2014

پنهانی

یکی از ایمیل‌های ستاره‌دار تو اینباکسمو دوباره خوندم. از اون‌ها که هر زمان و هرجایی باشم بهم انگیزه می‌ده. آب گذاشتم توی یخچال که خنک بشه و توی جا یخی که یخ بزنه. بعدش می‌خوام بزرگترین ماگی که دارم رو پر از شربت سکنجبین کنم بذارم بغل دستم و بشینم سر کارام. همشهری داستانِ تیر رو هم گذاشتم دم دستم به عنوان اون منبع‌ انرژی‌ای که لازم دارم جدیداً ها.

از چهارشنبه که معلوم شد به ددلاین پنج شنبه نمی‌رسیم و زمانبندی رو عوض کردیم، تا الان هیچ کاری نکردم. بعد فوتبال اومدیم یه کم مست کردیم و بعد رفتیم تو خیابونا چرخیدیم که من خوابم نبره چون صب به دخترداییم قول داده بودم باهاش می رم حوزه کنکور. بعد دو تایی برگشتیم خونه و،
...
امروز و دیروز رو به نقاهت گذروندم. 5.5 صبح 5شنبه که از در خونه اومدیم بیرون حالمون بد نبود. تو این دو روز هم حالم بد نبود. اما یه چیزهایی توم تکون خورده بود. همون طور که آدم بعد از سکس احساس می‌کنه یه سری اعضای درونی‌ش جابه جا شدن، بعد از دعواهای اینطوری هم انگار یه چیزایی تو وجود آدم جابه جا شدن. "دعوا" کلمه‌ی خوبی براش نیست. تو دعوا آدما روبروی هم ن. ما هیچ جای فرایند روبروی هم نبودیم. کنارهم فرو می ریختیم انگار. 
صبح از خونه اومدیم بیرون. آروم بودیم. رفتم خونه ی پدرمادری و تمام صبح رو خوابیدم و ظهر تا شب رو هم باز برگشتم و با خودش گذروندم. دوباره امروز هم تا ظهر خوابیدم و بعد از ناهار کم کم جمع کردم اومدم خونه‌ی خودم.
انگار مامانم هم فهمیدم بود گرما و خستگی بهانه ست و من موندم خونه ی پدرمادری تا امنیت ذخیره کنم. صبح که بیدارم کرد قرصم تیروئیدمو بده، گفت امروز هم اگه خواستی تا ظهر بخوابی، بیدار شدی بیا ناهار. چایی نخور. پیشونیمو بوس کرد و رفت بیرون. 
تو این فاصله فقط یه سری هماهنگی سمسی داشتم با همکارام و غیر از اون هیچی. 

یکی از خوبی‌های زندگی مجردی، وقتی توش جا افتاده باشی، اینه که خونه‌ی مادرپدری یه جامیز واقعی می‎شه. اونجا بودن این حسِ فانتزی رو بهت می‌ده که از زندگی ت رفتی بیرون. و می‌تونی خودت رو گول بزنی و ایمیل‌های کاری رو ندیده بگیری و از تخت نیای بیرون. می‌تونی قایم شی. می‌تونی یکی دیگه باشی. می‌تونی نباشی. من گاهی توی دوران نقاهت برای برگشتن به زندگی عادیم محبت بی مرز لازم دارم و گاهی دیده نشدن. خونه‌ی پدرمادری دیده شدن رو خوب بهم می‌رسونه.

فک کنم آب خنک شده باشه دیگه.

Wednesday 25 June 2014

بوسیدمش. مدت‌ها بود این طور نبوسیده بودمش. طولانی و بدون یک بوس کوتاهِ "بسه" طور که از طرف یکی‌مان قیچی بزند وسط ماجرا. آهنگ یک کاری کرد با دلم که بلند شدم بدون این که در اتاقش را ببندم بوسیدمش. طولانی. و تمام بوسه را اشک ریختم. قطره قطره سر شانه‌ی تی‌شرتش خیس شد. از لای پلک‌های بسته‌ام می‌زدند بیرون.

به خانم روانکاو می‌گفتم من همیشه اشکم دم مشکم بوده. حالا دیگر گریه نمی‌کنم. بغض هست. اشک تا پشت چشم‌هایم هم می‌رسد. اما نمی‌ریزد خلاصم کند.
می‌گفت لازمش داری. از چی می‌ترسی؟ اگر گریه کنی چی می‌شه؟
گفتم نمی‌ترسم. تموم میشه خلاص می‌شم. می‌ریزه بیرون.
گفتم ناخودآگاه است. توی کوچه خیال می‌کنم به آسانسور که برسم می‌زنم زیر گریه. آسانسور می‌رسد طبقه‌ی سوم می‌بینم شروع کردم 2048 بازی کردن.
گفت درستش می‌کنیم...

هیچ چیز غیر از مهربانی او  اشکم را در نمی‌آورد. هیچ چیز غیر از مهربانی او این بغض خفه کننده را نمی‌شکند. هیچ چیز به اندازه‌ی مهربانی او درمانگر نیست.
هیچ کس هم اما به اندازه‌ی او از گریه کردنم غصه نمی‌خورد. هیچ کس به اندازه‌ی او از ویرانیِ قبل از درمان نمی‌ترسد..

Monday 23 June 2014

نازک آرای تن ساقه گلی، که به جانش کُشتم...

اپلیکیشنی که ساعت‌های کار رو برات می‌شمره. ورد و فعالیت طراحی کردن و سوال مصاحبه نوشتن رو می‌بندم و پانچ آوت می‌کنم و میام اینجا.
.
آخرین امتحان ترمم رو که افتضاح دادم و اومدم بیرون، دیدم بهم زنگ زده بوده. زنگ زدم. گفت "می‌خواستم بگم که امروز آخرین امتحان لیسانسم رو دادم باورت می‌شه؟ تموم شد.."
ناگهان با ضربه‌ی سهمگینی برگشتم به دوسال پیش. به اون نامه‌ی اخراج کذایی و شبانه شدن‌ش و دنبال پول گشتن‌های سه نفره برای اینکه بمونه تو اون دانشگاه خراب شده. به روزهای به هم رسیدن تو چهارراه ولیعصر، نشستن تو اولین کافه، من گریه اون گریه. به اون روز که رفت کچل کرد و به اون تصویر تاریکی که تو ذهنم حک شده ازش با لباس سیاه یک دست و موهای تراشیده و دست‌های لرزونی که سیگارش رو نمی‌تونستن روشن کنن. به چشم‌های خالیش که از پسِ سال‌ها تلاش و کش اومدنِ دیده نشده، وا داده بودن. به دو جهان موازیِ خودم و کش اومدنم بین اون دو تا.
بغض سنگین بود و به خیال اینکه این سدِ این روزها به زودی می‌شکنه دویدم تو دسشویی. (خیر. این روزها خبری از شکستن بغض نیست. نفسم رو می‌گیره و بیرون نمیاد ) بهش با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم مبارکه و مرسی که بهم گفتی. کمی سکوت شد. گفت می‌خواستم تو که اونهمه برات گفته بودم که "نمی‌شه.. نمی‌تونم" و هی گفته بودی "می‌شه و میتونی و جمع کن خودتو" بدونی..
چیزهای بیشتری بود این وسط. می‌دونستم و می‌دونست و سکوت و صدای نفس‌های سنگینِ من همه‌ش رو فریاد می‌زد.

تموم شدن لیسانس بعد از شیش سال، انگار که آخرین جرعه‌ی مای اون موقع‌ها تموم شده. انگار این گند و گه بالا اومده از شیرین‌ترین روزهامون که ناگهان منفجر شد و پرتمون کرد اونقدر دور از هم که ماه‌ها بعد هنوز از فکرش اضطراب می‌گرفتم، دست و پاش رو از زندگیِ در حالِ جوونه زدنش پس کشید و هیچ نشونه‌ای ازش نمو‌ند جز سنگ‌های تو جیب‌هامون و سنگینی‌شون که گریزی ازش نیست. جز این دوست داشتنِ محبوس تو قفسه‌ی سینه..

چند ساعت بعدش، وقتی داشت از رابطه‌ای که همون روز تموم کرده حرف می‌زد، به چشم‌های براقش خیره شدم. به دست‌هاش که با ناخن‌های بلند دور لیوان آب‌هندونه رو گرفته بودن. به قدرتی که ناگهان انگار به پاداش تمام اون رنج‌ها تو وجودش جمع شده و داره با سرعت پیش میره. به برنامه‌ریزی‌های آینده‌ش گوش  دادم که با تمام شباهت ظاهریشون به حرف‌های اون روزها، آیلس و اپلای و رفتن و زندگی تازه، هییچ اثری از استیصال و فرار و پناه بردن‌های اون موقع‌ها توش نبود. و فکر کردم که گذشتن از من، گذشتن از ما، چطور نجاتش داده. 

حالا که بهش فکر می‌کنم، یه لبخندی دارم و هنوز اشک. اشکی که اشک غم نیست و اشک شوق نیست. اشکِ تمام این سال‌های عجیب و غریب و به هم پیچیده ست. و جوونه زدن ساقه‌ای که هرچقدر سعی میکردم آبش بدم، اون آبِ مسمومی بودم که خراب‌تر می‌کرد حالشو. و حالا قد کشیده و بزرگ شده و سبز....

Thursday 19 June 2014

کار کردن پشت میزم رو دوست دارم. اما دلم یه جایی می‌خواد که توش تمرکز داشته باشم. یه جایی مث کتابخونه ملی سال کنکور. یا مث لیوینگ رومِ همین چند ماه پیش. 
اما نه حال پیگیریِ عضویت کتابخونه ملی دارم، نه حال هرروز تا اونجا رفتن، نه پول و حالِ لیوینگ روم رفتن..

یه جایی که اینترنت خوب داشته باشه، حیاط خوب / پنجره‌ی خوب هم ترجیحاً، نه خیلی شلوغ نه مث قبرستون، بشه چایی و شکلاتت رو ببری اونجا، بشینی کارتو بکنی و وقتی تموم شد بلند شی. سیگار هم نشه کشید توش (خیلی از کافه ها حذف میشن).

اینطوری مجبور نیستم حین یادداشت کردن ساعت هایی که کار کردم، هی نیم ساعت محض احتیاط ازش کم کنم که نکنه اون وسط حواسم پی چیز دیگه ای بوده و کار دیگه ای کردم..

مث همین الان که باید ده دیقه ی نوشتن این پست رو کم کنم از ساعت های کار امروز صبح.

پیشنهادی دارین؟



Tuesday 17 June 2014

"تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست.."

که امن‌ترینمه و اینهمه روایت که داره از من رو هیچ کس نداره. که من پیشش تمام گاردهای دفاعی و تمام ادا دراوردن‌ها و خودم نبودن‌هام رو کنار می‌ذارم. سپر می‌ندازم انگار. منی که کنار هر کسی روی این "زمین زیبای بیگانه"، یه خودِ مشاهده‌گر دارم که از بیرون و از توی ذهن اون، به موقعیت و به خودم نگاه می‌کنم و قضاوت می‌کنم؛ کنارش از اون بالا و از اون زاویه دید مریض میام پایین می‌رم تو چشمای خودم. و تازه انگار می‌تونم به تمامی با ذهن و واژه‌های خودم فکر کنم. 

با هم که درس می‌خوندیم برای این تنها امتحان مشترکمون، یه عالمه چیز از سال‌های دبیرستان یادم میومد. چیزهای ریز بی‌اهمیت. چیزهای ریز تآثیرگذار. نقطه‌های عطف. لحظه‌های کشف. (اصلاً کشف. جهانی که کنارش از چیزهای کشف‌کردنی خالی نمی‌شه. و اون‌قدر دست‌یافتنی که توی هر دیالوگ. توی هر وقت گذرونی.)  به خودم توی این سال‌ها فکر کردم. به تمام گردنه‌ها. به بودنش. و نه صرف بودنش. به اون طوری که بود. که هست. به آینه‌هایی که بهم هدیه داده. به چیزهایی که تو این سال‌ها برام نوشته. به اون طوری که من و می‌بینه.

خودم رو، پیش اون، بیشتر از هرجای دیگه ای روی این زمین زیبای بیگانه، دوست دارم و باهاش مهربونم.

Monday 16 June 2014

لبه‌ها
لبه‌ها
آخ از لبه‌ها.

آخ از این موج سینوسی. از این غیرقابل پیش‌بینی بودن. از این ناگهان به عرش روشنی پریدن‌ها و به قعر تاریکی افتادن‌ها. از طالبی خنک عصر و چای خوش‌طعم یک ساعت پیش و لبخندهای همین 5 دقیقه پیشِ توی وایبر تا این مادرمرده و ده درم وام بودگیِ این لحظه. 

بلند شو. بلند شو این جاده دوطرفه باید باشد. باید آخرِ این پاراگراف دوباره یک روزنه‌ی نوری باشد. این پاراگراف باید این طور تمام شوئد که از آن مادر مرده و ده درم وام بودگیِ آن لحظه تا یک چیزیِ الان. بلند شو سربخوری تا قعر تاریکی رفتی. 

از مادر مرده و ده درم وام بودگی آن لحظه تا ناگهان استپ کردنِ تتلو و پلی کردنِ marketa irglova .تا زدن این دکمه‌ی نارنجی و پابلیش کردنِ این پست و دوباره آرام سراغ فلسفه‌ی آموزش و پرورش رفتن و راضی بودن از خودم.


جوشش سیاهی را که توی خودم حس می‌کنم می‌پرم روی لپ‌تاپ. نوشتن این روزها برای من یک طناب است. دیگر مهلتِ ویران بودنم تمام شده. هیچ چیز بیشتر از روابط آدم مهلت ویران بودنش را برایش روشن نمی‌کند. مهلت تمام شده و من پریده ام روی دوچرخه و خودم را جمع کرده ام. نمی‌گذارم برگردد تاریکی. نمی‌گذارم بمیرم دوباره. 

Saturday 14 June 2014

چقدر چیز درباره‌ی خداحافظی یاد بگیرم؟

و در حین پرسیدن این سوال می‌دانم که بسیارها چیز دیگر مانده که درباره‌ی خداحافظی یاد بگیرم..

اینکه تهِ نوشته‌ش نوشته باشه "به امید دیدار" و تو موقع خوندنش دلت بریزه که می‌دونی این یه کلیشه‌ی آخر نامه نیست. این واقعاً امیدیه که معلوم نیست کی واقعی بشه..
اینکه موقع خداحافظی که بغلش می‌کنی ندونی برای چند وقت داری خدافظی می‌کنی. ندونی کی دوباره می‌بینیش و کجای این دنیا. این لِت ایت گو ترین حالت خدافظیه.. من؟ لت ایت گو؟

در که بسته میشه پشت سرشون، من به اندازه‌ی یک آغوش مردد و نامعلوم، آدم دیگه‌ای شده‌م.. 

Friday 13 June 2014

برای اینکه کمی هم فان تآمین کنم برای شمایی که هی نک و ناله های من رو می‌خونید، خواستم در جریانتون بذارم که این روزا یکی از چیزایی که بعد از شنیدنش تو ماشینی ن هی تو دهنمه و بالاخره امروز دانلودش کردم، این آهنگ خالتور هست از یکی از خالتورترین‌های امروز ایران: امیرتتلو.

ممکنه منو در حال زمزمه کردن این عبارات ببینین این روزا : "دی ری دیری دیری دیری دپرس بد جوری... دی ری دی ری دی ری دیری گریه مست بودی.. دی ری دی ری دیری دیری حیف که ترسویی "  :دی
یه تصویری دارم تو سرم، از یه شهر ساحلی. 
یه شب طوفان زده و مد دریا اومده خیلی بالا و زده آلاچیق‌ها و خونه‌ها و حیاط‌های لب ساحل رو خراب کرده. با خودش یه عالمه جلبک و اینجور چیزای دریایی آورده انداخته وسط خونه زندگی مردم. تمام شب صدای باد شدید میومده و مردم تو خونه‌هاشون پناه گرفته بودن و می‌دونستن که اون بیرون همه چی داره به هم میریزه. 

حالا، فردا صبحه. طوفان گذشته و شهر تو سکوتِ بعد از طوفان فرو رفته. یه باد ملایمی هست که گاهی آشغال‌ها و خورده چیزهای کف زمین‌ها رو تکون می‌ده. مردم دارن دونه دونه از خونه‌هاشون میان بیرون و به به هم ریختگی‌ها نگا می‌کنن. 
کم کم قراره دوباره همه چیز رو بچینن سر جاش. به هم ریختگی‌ها رو جمع کنن. چیزهای خراب شده رو بسازن. و بدونن که دریا حالش خوش نیست و یکی از همین شب‌ها باز ممکنه همین بساط باشه. 

اون حالِ ساکت و طوسی و آرومِ بعد از طوفان رو دارم. اون عزمِ ساختن، آمیخته به آگاهی از نزدیکیِ ویروونیِ دوباره. فعلاً خودمو سپردم به بادِ آروم و به ساختن‌های پیش رو فکر می‌کنم..

Thursday 12 June 2014

" در چنان هوایی بیا، که گریز از تو ممکن نباشد. "

یک. یه عادت بدی دارم من که باعث میشه تو بازه‌هایی که یه کار مهم دارم، اون زمان‌هایی که حوصله‌ی اون کار خاص رو ندارم رو به فنا بدم. مثلاً من بیست و هفتم دو تا امتحان دارم. درس هردو رو هم دوست دارم. اما یه وقت‌هایی حوصله‌ی هیچ کدوم رو ندارم. بعد  تو این وقت‌ها، اگه بخوام برم یه کتاب بگیرم دستم، به خودم می‌گم خب اگه حوصله‌ی یادگرفتن و خوندن داری بشین درستو بخون. این میشه که دیگه پیش خودم هم وانمود می‌کنم کلاً حوصله‌ی خوندن ندارم. و این میشه که وقتمو پای کامپیوتر به فنا می‌دم با هی صبر کردن تا ساعت رند شه و برم سر کارم.  میدونم مسخره‌ست اما الان که بهش فک می‌کنم از زمان المپیاد ادبیات -که یعنی 5 سال پیش- در وجودم ریشه کرده.
دیروز تصمیم گرفتم این کار رو با خودم نکنم. با لذت به کتاب‌هایی که از نمایشگاه خریدم نگا کردم و میزم رو ترک کردم و نشستم تو گوشه‌ی شقایق تو هال (بله شقایق تو هال خونه‌ی من برای خودش یه گوشه داره) ، و "نقد ادبی و دموکراسی" پاینده رو خوندم. یه کمی هم به خودم فحش دادم که اگه همون موقع که معلم المپیادمون این کتاب رو معرفی کرده بود خونده بودمش، از همون موقع می‌دونستم از جونِ این ادبیاتِ بیچاره چی می‌خوام و انقد تو زندگیم چپ و راستش نمی‌کردم. حالا فعلاً این مهم نیست. مهم اینه که دارم عادت بدم رو ترک می‌کنم و روزهام معنی‌دار تر می‌شن.

دو. میزم کلاً در اشغال جناب بیهقی‌ه. تصحیح غول پیکر -و نه‌چندان خوب- مهدی سیدی اینا + تعلیقات غول‌پیکرش + شرح جمع و جور و پر خاطرۀ خطیب رهبربا لبخندها و بوس‌هایی که توش کشیدم تو این سالها، بالاش هم استیکرهای مختلف که بریدمشون کوچیک بشن. نارنجی ها برای معلوم کردنِ "امروز تا کجا قرار بخونم"، صورتی های متوسط برای اشکال‌ها، سبزهای کوچیک برای "بلد نبودم الان فهمیدم بعداً دوباره نگاه کنم"ها و قسمت‌های عربی. کتاب‌های "همین زودی‌ها بخونم" که گوشه‌ی میز بودن بی‌خانمان شدن. روزا میرن رو تخت شبا میرن روی تعلیقات یاحقی و سیدی. 

سه. در آستانه‌ی پنیک اتک هستم از میزانِ درس و پروژه و کاری که تو این یه هفته دارم. با توجه به این که پریودم و با نگاه به تجربه‌ی رباتیک و طراحی مکانیزم (که شاید یه وقتی مفصل ازش بنویسم) باید بعد از نوشتن این پست بشینم برنامه بریزم و نفس بگیرم برم زیر آب. چون اگه پنیک اتک اتفاق بیفته دیگه زورم به ناتوانی‌های مسخره‌م نمی‌رسه. رد می‌دم یهو.

چهار. فصل اپلای کردن‌های آیسک ه. و آیسته. و همه‌ی کارآموزی‌ها و کورس‌های خارجی. و این از دو طرف منو تحت فشار می‌ذاره. با قدم به قدم که ش تو ماجرای پاسپورت و سربازی جلو می‌ره، کوهِ خاطره‌ست که سرم آوار میشه. و هربار که می‌پرسه کسی رو می‌شناسی که فلان؟ باید بگم آره. فلانی. ولی خودت ازش بپرس. تمام این مراحل از موتیویشن لتر گرفته تا مصاحبه تا اومدن جوابش تا انتخاب کردن تا، رفتن. هرکدوم یه جور. هرکدوم یه حال. (داری شورشو در میاری دیگه بس کن؟ آره موافقم. دیگه چه خبر؟)
از اون طرف هم که اسم هر کشور اروپای شرقی یا اروپایی که می‌شنوم تو برنامه‌های دوستام پشتم تیر می‌کشه. منتظرم این یه هفته بگذره بشینم یه برنامه‌ی خوب هیجان انگیز بریزم برای سفرِ تابستون، که یه چیزی داشته باشم بهش فک کنم وقتی پرنده‌ی رفته‌م گلوش پاره میشه از فریاد زدن که "لامصب، بیا"
-ببین! مدیونی اگه بعد از این پست دیگه نیای خبر بدی چی شد آیسک‌ت. در این مورد قانون جدایش وبلاگ و زندگی رو تو هم اعمال میشه. لطفاً -

پنج.  دوشنبه با دوچرخه اومدم. چهارشنبه هم صبح زود از بغلِ خوابِ دوست پسر زدم بیرون و یه نیم ساعت چهل دیقه‌ای دور زدم. هنوز پام و نفسم ضعیفه و سربالایی نمی‌تونم زیاد برم. اما هربار که خسته می‌شم خاطره‌ی روزهای سردارجنگل یه کم دیگه هلم می‌ده. شدت پریود که کم شه دوباره شروع می‌کنم. 

شیش. اول "زندگی و مرگ" بود قاطی شده با "لذت و رنج". بعد خوردم به بارهستی و شد "سبکی و سنگینی". حالا همه‌ی این‌ها گذشته. کنارش دوران جدیدی شروع شده. می‌‌ریم به امید پیدا کردن تعادلِ "سادگی و پیچیدگی". 

Friday 6 June 2014

با این حال،

یک. امروز رفتم یک جلسه‌ای راجع به کاری که دوستش دارم و تازه به گروهشان پیوسته‌ام. ایده‌هایم را قبول کردند و این حال بدی که از پروژه داشتم تمام شد. نگران بودم نکند مجبور باشم موضوعی که دوست دارم را به روشی که قبول ندارم پیش ببرم. انقدر نگران بودم و انقدر حالم از پروژه بد بود که جز برای دوست‌پسر و برای شقایق، برای کس دیگری تعریف نکردم.
حالا یک ساعت و نیم گذشته را به مستند سازی گذرانده ام. گزارش جلسه، کتبی کردنِ زمانبندی‌ها و ایده‌ها و نقدها.تمام مدت نامجو می‌خواند.
 همین که نامجو می‌خواند و من به صحرای کربلا نزدم یعنی حالم خوب است.

دو. فردا صبح با دوچرخه از خانه‌ی پدرمادری می‌روم خانه‌ی خودم. از شمال به مرکز. بعد هم هرروز صبح، روزم را با دوچرخه سواری در بلوارکشاورز شروع می‌کنم. باید برای هرروز قصد کنم که هفته‌ای سه روزش در بیاید. 

سه. گویا رخوت و تنبلی می‌تواند تقصیر تیرویید باشد. مرتب خوردنِ قرص‌های تیرویید رزلوشنِ ماه‌های پیشِ روست. + وقت گرفتن از دکتر مربوطه همین هفته، بلافاصله پس از گرفتن جواب آزمایش. چک آپ شیش ماه یک بار برنامه‌ی طولانی مدت است. فعلاً بهش فکر نمی‌کنم.

چهار. امروز سیگار نکشیدم.

"من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام.."

یک غصه‌ی عمیقی هست توی دلم. از دیروز صبح با دوست پسر درگیرم. از دیروز عصر هم تقریباً دیگر حرف خاصی نزدیم با هم. قهر نیستیم. او را نمی‌دانم اما من مشکلم این است که نمی‌دانم بعد از آخرین جمله‌ی دیالوگِ دیروز عصر، چطور و از کجا باید شروع کرد دوباره. این گیجیِ تازه‌ای است برای من. یک چیزی در دلم خیلی خوش‌بین است که ما از این گردنه عبور خواهیم کرد. اما مطلقاً نمی‌دانم چطور. "معجزه‌ی دیالوگ" بوده جواب "چطور ؟"هایم همیشه.  اما گقتم دیگر. نمی‌دانم بعد از آن حرف‌های مبادا چی باید گفت. چطور باید گفت. چطور باید فکر کرد. (نگفتم. نه؟ توی هر رابطه‌ای به نظر من یک سری حرف‌های مبادا هست. چیزهایی که آدم‌ها نباید به هم بگویند. موضوع‌هایی که نباید بحث‌ش باز شود. نه این که نباید. اتفاقاً باید. اما باید همیشه بدانیم که باز کردن این بجث‌ها هزینه دارد. خدا بیامردش، می‌گفت عمل قلب باز. آخرش خوب می‌شوی. اما تضمینی نیست زنده بمانی)
ما رسیدیم به آن حرف مبادا. حالا زمان برای من و رابطه‌ام در دیروز عصر متوقف شده انگار.
قرار بود امروز بروم پیشش حرف بزنیم. خودم بهش گفتم می‌آیم ببینمت و حرف بزنیم. اما مطلقاً نمی‌دانستم می‌خواهم چه کنم. هیچ ایده‌ای نداشتم بعد از "سلام چطوری؟" و "جلسه چطور بود؟" چی قرار است سکوت را بشکند.
طوفان شد، بابا زنگ زد گفت زود بیا خانه.

طوفان می‌شود هی. در آسمان تهران و در من. نمی‌شود برسیم به هم. برسیم بگوییم "نترس بابا. من اینجام. درستش می‌کنیم". هی طوفان می‌آید نمی‌شود سبزی چشم‌هاش را پیدا کرد.

Thursday 5 June 2014

"در برابر تندر می‌ایستند، خانه را روشن می‌کنند"

بعضی تصویرها و فضاها همان لحظه که اتفاق می‌افتند می‌دانم فراموش نمی‌شوند. توصیفشان برایم این است که اگر قرار است دم مرگ زندگیت را در چند فریم ببینی، این یکی از آن‌هاست. فریم‌های دمِ مرگ.
فردا صبح دورهمی، آن لحظه‌ای که بچه‌ها دور میز صبحانه می‌خوردند و می‌خندیدند به ماجراهای مستی دیشب. یک نور آرامی میامد از پنجره تو، نصف صورت شقایق را روشن می‌کرد که موهاش ریخته بود دورش. تصویر توی ذهنم محو است. صداها هم. فیگورِ ایستادن هرکدام را اما دقیق یادم هست دور میز.
 یک حالِ آرامِ صبح جمعه‌طوری داشت. شبیه صبح‌هایی از کودکی که خانه‌ی یکی از عموها از خواب بیدار می‌شدیم.
فضا یک طوری بود که آشوبِ دلِ من را از دلخوریِ دوست‌پسر که نمی‌دانستم چرا، آرام می‌کرد. نشسته بودم روی پشتیِ سبزِ کنار کتابخانه، تکیه داده بودم به دیوار، و گذاشته بودم تصویر از پشت چشم‌های پر از خوابِ هنگ اورم بیاید تو. بیاید تمام تنم را و سرم را پر کند. 

Tuesday 3 June 2014

دارم سعی می‌کنم بفهمم چی هست در رفاقتِ نیمه مرده ام با بعضی آدمها که اینطور آزارم می‌دهد. که یک ساعت و نیم اینجا بود و در را که پشت سرشان بستم، همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کردم و قصد خواب کردم با آنهمه برنامه که برای امشب ریخته بودم برای خودم. اینهمه انرژی را چه چیزی از من می‌مکد؟

تا یک زمانی خیلی زیاد دوست بودیم با هم. از یک جایی به بعد، نیازهایش عوض شدند. وقت محدودی داشت و نیازهایی که قطعا من نمی‌توانستم براورده‌شان کنم. ترجیح می‌داد وقتش را با آدم‌های دیگری بگذراند. و همه‌ی این‌ها را نه خودش، که دوست پسر برایم گفت هربار خسته می‌شدم از منتظرش بودن و هربار غمگین.

مذهبی‌ست. غیر از یکی دو بار اول، خانه‌ی من نمی‌آمد. خیلی وقت قبل‌تر ها  که هنوز خانه نداشتم، یک بار راجع به پیچیدگی‌هایی که پیش می‌آمد وقتی هردو همزمان به خانه‌ی دوست پسر دعوت می‌شدیم حرف زدیم. می‌گفت نمی‌خواهد خودش را در موقعیتی قرار بدهد شبیه این. می‌فهمیدم. یکی دوباری شد، که صراحتاً ازش پرسیدم. می‌دانستم که آنجاست و دوست پسر گفته بود بیا. ازش پرسیدم که راحتی من هم باشم؟ یک بار در لفافه گفته بود نه. نرفته بودم.
امشب آمد اینجا. برای دیدن من نه. برای دیدن کسی که آن نیازِ دیگر را می‌توانست براورده کند. 
برای یک ربع، دوست پسر رفته بود شام بخرد. ما سه نفر تنها بودیم. ما؟ نه. آن دو نفر تنها بودند. من نبودم. آنقدر نبودم که نتوانستم این حجم دیده نشدن را تحمل کنم. به بهانه‌ی یک تماس تلفنی رفتم توی اتاق و دیگر نیامدم. 

خوشم نمی‌آید. این حرف‌ها که تنها انگیزه‌ی آدم‌ها برای ارتباطشان با هم، "نیاز" است را نمی‌توانم قبول کنم. حتی اگر هم بپذیرم، به یک صداقت و صراحتی احتیاج دارم. به این که اگر ناگهان مرا از انتخاب‌هایش حذف می‌کند، آنقدر احترام قائل باشد برایم که این را بگوید. که من را منتظر خودش نگذارد. من را یک آپشنِ همیشه حاضر فرض نکند. از این که تا وقتی خودش می‌خواهد/احتیاج دارد/ لذت می‌برد باشد و تا نخواست/ نیاز دیگری در اولویت قرار گرفت/ لذت نبرد در افق محو شود بدم می‌آید. همین‌ها را می‌شود گفت. لا اقل من آدمی هستم که می‌توانم بشنوم و از شنیدنشان دلخور نشوم. غمگین شدن طبعا بحث دیگری است.

دلم می‌خواهد نبینمش مدتی. همین هر از گاه‌ها را هم نمی‌خواهم. حوصله ندارم حرف بزنم باهاش. فقط کاش همان شب که آمدند دنبالم ساعت ده و نیم و شام خوردیم، در آن لحظه‌ای که گفت "دلم برات تنگ شده بود" و من هم بعد از یک سکوت نسبتاً طولانی گفتم "منم همینطور"، آن جمله‌ی آخر را قورت نمی‌دادم. آن "داشتم ازت ناامید می‌شدم"ی که توی گلویم گیر کرده هنوز را.

تهش این است که دیگر بس‌م شده. جوابِ نیازِ مردم بودن و بعد فراموش شدن. آخری خیلی سنگین بود. تمام کرد تحملم را. حالا به این بدبخت گیر می‌دهم. خودم را ول کنم خشم‌های مدیریت نشده‌ام از داستان قبلی را هم سرش خالی می‌کنم. 

Sunday 1 June 2014

"خونه‌ی تو همیشه خوش می‌گذره. چرا نیام؟"

ساعت 6 مهمونا میان. الان ساعت 3ست. من تا 11.5 تو تخت بودم، بلند شدم صبحونه خوردم و خرید کردم، و باز به بهانه های مختلف برگشتم به تخت. 
اگه این عکاس هیومنز آو نیویورک این روزا ازم می‌پرسید وات ایز یور گریتست چلنج، می‌گفتم بیرون اومدن از تخت.

خوبیش اینه که می‌دونم خونه که تمیز و آماده‌ی مهمون بشه، لباسم رو که پوشیده باشم، یه حال خوشی شروع می‌کنه تو رگ‌هام دویدن. ریزه‌کاری‌های "خونه قشنگ تر بشه، راحت تر بشه" رو که می‌کنم ذهنِ سر حالم کم کم از سوراخش میاد بیرون، سریِ اولِ مهمون‌ها که برسن فرز می‌شم، و حدود ساعت 10 که داریم شخصیت بازی می‌کنیم، دیگه این آدم نیستم. آدمی ام که دورهمی‌های خونه‌ش همیشه پر از شادیه و به آدما خوش می‌گذره. آدمی ام که نصف مهمونا، بدون تردید سمس دعوتش رو جواب میدن که معلومه که میان. آدمی ام که وقتی از جلوی اندک آینه‌های خونه‌ش رد میشه، به خودش نگا می‌کنه و میگه ایول. 

پاشم. پاشم برم به سر و وضع خونه برسم. پاشم برم هله هوله‌ها رو بچینم رو اپن، به فکرِ چطور جاشدنِ این بیست نفر تو خونه باشم، زیر سیگاری رو خالی کنم، اتاق خواب رو بکنم سموکینگ زُن، بازی‌هام رو بذارم دم دست، این قوریِ هدیه گرفته‌م رو که میشه زیرش شمع گذاشت و همیشه جایی گرم داشت رو سرپا کنم، حموم کنم، لباس انتخاب کنم، لاک بزنم، بعدم بشینم منتظر مهمونا.

از نوشتنش هم حالم خوب میشه.
خدافظ.