Wednesday 24 September 2014

"رگبار هذیان در تب پاییز"

صبح تا بعدازظهرها هوا تابستان است. به عصر که می رسیم ناگهان پاییز می‌شود. باد خنک می‌آید و هوا انگار دیگر آن گرد چسبنده که حال آدم را به هم می‌زند را ندارد. هوا سبک می‌شود. 

حالا رسیده ای که مبتلایم کنی؟
هه. دیر آمدی. روزهاست مبتلاترینم. باد که میاید هم فقط از کنار دیوانگی هایم عبور می کند. پرنده رفته است. پرنده رفته است و کسی نیست دلش هوای پاییزِ خیابان های سعدآباد کند. کسی نیست چشم به راه باران باشد. کسی نیست برای باران هزار معنیِ رنگارنگ بتراشد در این برهوت بی ایمانی. کسی نیست حتی با حسرت به پنجره ی روبه حیاط خلوتِ کتابخانه خیره شود و باران بخواهد. کسی نیست اصلا.
کسی در من نیست.
در من فقط تصویر آدمهاست. از این تهرانِ خراب شده فقط آدمها مانده اند. باقی همه نگاههای هیزِ مردان خیابان است که به دانشگاه هم سرایت کرده اند. این پشه های ریز توی هواست که از هفت تیر به پایین پیدایشان می شود. هزار تا زنگ تلفن در روز است. درماندگیِ ساعت هشت شب است که "ترافیک چمران یا شلوغی مترو؟". کوچکی این شهر درندشت است دور و بر من، که انگار همه باید یک طوری به دوست پسر سابق من ربط داشته باشند. تنهاییِ دانشکده مکانیک است که طنین "وی دنت نید نو اجوکیشن" هنوز از لابی اش نرفته بعد از یک ترم.
پرنده رفته است و زیبایی غمگینم می کند چون همه ی خواستن و نداشتن هاست. تهران اصلا همه ی خواستن و نداشتن هاست.

خدا پاییز امسال را به خیر بگذراند فقط.

پ.ن: هوای تهران را برای تو توصیف می کنم که نبودنت توی هوا هم هست. تو آنی که یک ماه دیگر برمیگردد و من آن که ده ماه دیگر می رود. باد پاییزی صریح می کند این چیزهارا. من با خیال راحت از نبودن تو می نویسم. تو اما نه. چون تو میدانی که نبودن من آن چیز همیشه حتمیِ ماجراست. می دانی پس فردا همه ی اینها خوراک گریه های غربت زده ی من می شوند. صبوری میکنی. هوای تهران را برای تو می نویسم.

No comments:

Post a Comment