Friday 31 October 2014

سه سال بود به شدت امروز هیستریک نشده بودم. 
وقتی با مامانم دعوا می کنیم هم دیوونه میشم. اما جوهره ی این جور هیستریک شدنها، احساس عجزه. سه سال بود اینهمه احساس عجز نکرده بودم. 

هربار روانکاوی شدید میشه، پی ام اس هام هم دیوانه وار میشن. نمونه ش دفعه ی پیش که سر هزارتومن پول با راننده ی هیز آژانس ساعت یک نصفه شب تو کوچه دعوا می کردم و داد می زدم. بعد میگه میتونی فلوکستین بخوری که کنترلش کنه. بعد من فک می کنم فلوکستین بخورم که یه بار که نمی خورم دیوانه ترین بشم تو اون یه هفته؟ نمی خوام. 

لا اقل امروز، اون اوجِ داستان که هق هق نفسگیر و لرزش همه ی وجودم بود، یکی بود که وقتی هلش می دم و جیغ میزنم که "ولم کن می خوام برم خونه"، وقتی پامو می کوبم زمین و باز "ولم کن"، سفت دستاشو دورم حلقه کنه و سرمو فشار بده به سینه ش یه طوری که تمام فشار از رو قلبم ورداشته شه بریزه تو صدای بلند گریه م. و وقتی باز احساس عجز، مث یه هیولا از درونم بلند میشه، بهش بگم کاری برام نمی تونی بکنی، بره بذاره تنها باشم. و باز که مث جن زده ها سرگردون از آشپزخونه میام بیرون بغلم کنه و بشونتم رو مبل و کنارم بشینه و برای ریزش مداوم اشکام صبر کنه. 

من اگه از این گردنه ی روانکاوی جون سالم به در ببرم، بعید نیست که حتی درمانم تموم بشه.
فلوکستین هم راهیه برا خودش البته.

No comments:

Post a Comment