Tuesday 17 February 2015

نشسته بود زیر درخت چراغ‎های کافه ویسپو. شب بود. پشت به نور. همین طوری نگاه کردنش هم لذت بخش بود. همین طوری نگاه کردنش در سکوت. سکوت این روزها مهربان‎ترینِ ماست. می‎گذارد همه چیز پنهان شود. می‎گذارد ما شبیه خودمان باشیم. شبیه آن چیزی که بوده‎ایم.

شروع کرد با آهنگی که پخش می‎شد خواندن. با لبخند. دلم ریخت. نگاهش عمیق شد. "پیش عشق ای زیبا زیبا.. خیلی کوچیکه دنیا دنیا..." به چشم‎های من نگاه می‎کرد و می‎گفت دنیا پیش عشق کوچک است. توی کله‎ی من دنیا هیچ کوچک نیست. توی کله‎ی من دنیا پر از چاه‎های بی‎نهایت است. توی چشم‎های من زل زده و بود هی همین را می‎گفت. قشنگ بود. "ناز" بود. دوست داشتنی بود. قلبم را تکان می‎داد. و پروانه توی دلم بلند می‎کرد. توی کله‎ی من عشق بزرگ است. زیباست. رهایی آدمی‎ست. اما دنیا هم بزرگ است. قدرتمند است. و پر از فاصله هاست.

گریه‎م گرفته بود. 

No comments:

Post a Comment