Tuesday, 31 March 2015


حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم

Sunday, 29 March 2015

Saturday, 28 March 2015

حیف

نویسنده‌های وبلاگ‌های محبوبم یکی یکی لینک فیس‌بوک و توئیترشون رو تو وبلاگ‌هاشون می‌ذارن. بعد من مجبور می‌شم قیافه‌هاشون رو ببینم و رمزآلودگی داستان تموم می‌شه و تمام حرف‌هاشون معمولی می‌شه به نظرم.

قیافه‌ی کیوان سی‌و‌پنج درجه و آیدای کارپه‌دیم رو هم اگه ببینم، وبلاگستان فارسی برام می‌میره.

Friday, 27 March 2015

۱۸ ساعت راه اتوبوسی دارم برای رفت و ۱۶ ساعت برای برگشت.
نقشه کشیدم که بنویسم برای آدم‌ها.
حس‌های این روزها را اینجا نمی‌شود نوشت. ننویسم حرام می‌شوند.

Thursday, 26 March 2015

صدایش را می‌شنوم که حرف می‌زند با من. همانقدر بی‌رمق که منم.
همین.
شنیدن صدایش، و بغض تمام این روزهای تب‌وتاب توی گلویم بالا می‌آید و به چشم‌هایم می‌رسد.

همینقدر برایش می‌گویم که بی‌تاب بودم و تمام شد و حالا خلأ جایش را گرفته. مرا می‌شناسد. نمی‌پرسد.

تلخی جدایی را مزمزه می‌کنیم با هم.
این هم یک پله‌ی جدید است. این تلخی، دیگر تلخی فاصله نیست. «تلخی جدایی» به واژگان مشترک ما وارد شده.

دلم می‌خواهد برسم به آغوشش، سرمان را روی شانه‌ی هم بگذاریم و برای هم گریه کنیم.

Wednesday, 25 March 2015

« یه مقداری خودت داری برا خودت بزرگش می‌کنی.
زندگی‌تو بکن»

پایان قصه.

Friday, 20 March 2015

پیراهن شکوفه‌ای ام را می‌پوشم برای سال تحویل. با دامن بنفش بلند.کسی غیر از خودم، و احتمالا شقایق، نمیداند شکوفه پوشیدن برای این عید یعنی چی. کسی نمی‌داند سه روز راه رفتن در کوچه‌ پس‌ کوچه‌های پاریس چه به روز یکی مثل من می‌آورد. غروب‌ها. آخ از غروب‌ها.

از اتاق درامدم، خاله گفت «چقدر لباست رویایی‌ه.»

امسال آن لحظه‌ای که سال قرار است نو شود، چه بخواهم؟ هر زمستان خیال می‌کنم آرزوی امسالم معلوم است. باز بهار که می‌آید سودای تازه‌ای با خودش می‌آورد.

بروم. بروم لب‌هام را صورتی کنم، رنگ شکوفه‌ها.
تب دارم.

Sunday, 15 March 2015

دلم می‌خواست لا اقل توی یک شهر باشیم. من آدم‌های شبیه سین دوروبرم کم دارم. ندارم اصلاً. از یک جهاتی، سین آن طوری زندگی می‌کند که من دوست داشتم بکنم. آن طوری که برای رسیدن بهش از این نقطه‌ی زندگیم، کمی شجاعت می‌خواهم، کمی قدرت، کمی کله‌شقی. و همه‌ی این‌ها را راحت‌تر به دست می‌آوردم اگر یکی مثل سین را دور و برم داشتم و هرازگاهی مثل امروز از صب تا عصر را با هم می‌گذراندیم قدم زنان. آدم گاهی لازم دارد یکی با یک سبک زندگی جلوی چشمش باشد تا هی به خودش بیخود و بی‌جهت تشر نزند که «نمی‌شه بابا. نمی‌شه. بی‌خیال». یکی که هی نگاهش کنی و ببینی می‌شود.

بدی‌ش اینجاست که تا کمتر از یک سال پیش توی یک شهر بودیم. لعنت به این بدزمانی‌ها.

Tuesday, 10 March 2015

«آره خب، تو آدم تجربه‌گرایی هستی»
نمی‌دونم ترجیح می‌دادم بگه اینو یا نه. برای من مدت‌هاست صورت‌بندی‌ش این شده که «هر چیزی رو باید تجربه کنی حالا؟ وقتی از الان می‌دونی و همه هم می‌گن که گندش در میاد تهش، وقتی می‌دونی یه وقتی عقب رو نگاه می‌کنی و می‌گی به تجربه کردنش نمی‌ارزید، باید حتما با کله بری توش تا حاضر شی بپذیری `فهمیدی‌`ش؟ »
مدت‌هاست دارم سعی باطل می‌کنم که کوتاه بیام. که یه چیزهایی رو، یه آدم‌هایی رو، یه جاهایی رو، پیش از تجربه کردنشون بی‌خیال شم.
بعد یه طور بدیهی این رو گفت، و من یادم اومد که چقدر دوست داشتم این طور بودن رو. و اینکه پیش خودم بهم می‌بالیدم.
خودم می‌دونم که وسط داره و «همه» و «هیچ» نیست.
خودم می‌دونم که یه سری چیزها حقیقتاً به تجربه کردنش نمی‌ارزه. لیست طولانی‌ای دارم ازشون. دم دست هم هست.
خودم این ها رو می‌دونم..
یه چیزایی اما، وقتی داری خودت رو از اول می‌شناسی، باید که قاطع باشن. باید «همه» باشن یا «هیچ» باشن.

هی فکر می‌کنم که نکنه آخرش بعد از اینهمه، برگردم همون جایی که بودم؟
بعد فکر می‌کنم که بهتر اصلاً. مگه همه‌ش نگران این نبودم که روانکاوی، با ساده‌سازی‌ها و تعمیم‌هایی که رو روان آدمی می‌ده، آخرش کاری کنه از خودم کوتاه بیام و یه زندگیِ بی دردسر رو انتخاب کنم؟ مگه هربار از یه دیوانگی‌ای عقب کشیدم، از ته صدای کف و سوتی که تو سرم میومد، یه فریاد خفه‌ای نبود که "آخرش راه راحتِ بی آسیب رو انتخاب کردی"؟ مگه همه‌ش نمی‌ترسیدم که اسمِ نیمی از پست و بلند‌های دوست‌داشتنی و نفسگیر زندگی‌م بشه "آسیب"؟
خب نشده دیگه. اگه الان میگه تو آدم تجربه‌گرایی هستی و تهش بدون بحث و سوالی به این ختم میشه که "حالا شایدم تجربه‌ش کردم. شایدم نکردم. الان جوابمو پیدا کردم و حداقل فعلا بهش احتیاجی ندارم"، اگه این بار روی "شاید تجربه‌ش کردم یه وقتی" واینمیستین که برا چی و دنبال چی می گردی و چه کارکردی برات داره که می‌خوای این زخم رو به خودت بزنی، اگه بهش می‌گم "گفتم من فلان طور نمی‌تونم زندگی کنم" و بعد دوتایی می‌خندین و تصحیح می‌کنی که "خیله خب.. می‌تونم. روزمه‌ی خوبی هم دارم، اما نمی‌خوام"، و اون برات تاکید می‌کنه که "پس نگو نمی‌تونم چون می‌تونی. خودتو مجبور نشون نده پیش خودت"، یعنی اون اتفاق نیفتاده دیگه.

با خودم فکر می‌کنم که خوب کردم اعتماد کردم. خوب کردم گذاشتم با سوال‌هاش و با تعاریف عمومی و کلی‌ش من رو روی تمام اجزاء زندگی‌م به شک بندازه. خوب کردم چون می‌بینم وقتی راه راحت رو انتخاب می‌کنم خوشحال نمی‌شه و تشویق نمی‌کنه. اما وقتی می‌گم که "حواسم هست و از سختی‌ش در نمی‌رم و صد بار دیگه ام برگردم اینجا این انتخاب رو می‌کنم" خوشحال می‌شه. شانس آوردم. با اون حالِ آسیب پذیر و به هرچیز چنگ زننده ای که من بودم، با اون مدل اتفاقی‌ای که پیداش کردم و از سر استیصال رفتم پیشش و اعتماد کردم بهش، خیلی چیزها می‌تونست پیش بیاد. خیلی سقوط‌ها. 

من آدم‌هایی رو دیدم که بعد از روانکاوی آدمِ دیگه‌ای شده‌ن. آدم‌هایی رو دیدم که زندگی‌شون رو بعد از کلی تجربه‌های ارزشمند ساده کردن به آنچه که آسیبی بهشون نزنه. آدم‌هایی که رسیدن به سبک زندگی‌ای که دربرابر هر سوالی یه توضیح شسته رفته داره. آدم‌هایی که از کارخانه‌ی انسان‌سازی فروید، به عنوان یک انسان روان‌کاوی شده درومدن و به ساده‌ترین تعاریف قانع شدن. من اما احساس می‌کنم که -تا اینجا حداقل- دم به این تله نداده‌م. 

جلسه‌ی پیش جلسه‌ی آسونی نبود. هفته‌ی پیش هفته‌ی بی‌نهایت سختی بود. انقدر که اگر "مشاوره اورژانسی" توی سیستم درمانی روانکاوم وجود داشت از پنج شنبه شب تا دوشنبه صبر نمی‌کردم. انقدر انرژی ازم می‌رفت که از بعضی از آدم‌های عزیز اطرافم به طور ضمنی یا به طور خیلی صریح خدافظی کردم و گفتم وقتی خوب شدم میام. اما وقتی جلسه تموم شد و در رو پشت سرم بستم، با اینکه کلی از حرفام رو نشد بزنم بس که خسته شده بودم از گفتن اون اصلی ها، آروم بودم. 

من شاید برگردم همونجایی که بودم. اما این مسیر، این دوری که از بالا زدم رو اتفاق‌ها و واکنش‌هام از 11 سالگی به این ور، چیز مهمی بهم داده. برمی‌گردم همونجایی که بودم و این بار می‌فهممش. این بار مستآصل نمی‌شم و خودم رو به در و دیوار نمی‌کوبم. این بار شاید نترسم وبرای هر انتخابی یه دور تمام زندگیم رو دوره نکنم.

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
و این بیت، دیگه تفسیر شکست‌های من نیست. این بیت منم و تمام انتخاب‌های زندگیم، وقتی سرِ دوراهیِ "تجربه‌ی جمعی بشری" و "تجربه‌ی شخصیِ من" قرار می‌گیرم.

Friday, 6 March 2015

این داغ

امروز هیچ جور دیگه ای نمی‌تونست تموم شه.
جز اینکه برای خودم زیر پتو گریه کنم. برای خودم که داره اینطور زیر فشار فهمیدنِ خودش له میشه. برای خودم که حسرت داره پاره ش میکنه. که انگار یه ذغال رو گذشتن رو قلبش. و صدای «جیززز» شو حتی می‌شنوم.

این داغ
که ما بر دل دیوانه نهادیم...

Monday, 2 March 2015

"نه در خیال
که رویاروی می بینم
سالیانی بارور را
که آغاز خواهم کرد"


ساعت ده و نیم بود حدوداً. پشت فرمون بودم. دوست پسر کنارم، و روی صندلی عقب دو تا دوست از دوره‏‏‎ی المپیاد که بعد از این سال‎ها دوباره دارم باهاشون معاشرت می‎کنم. اگه شقایق هم بود، می‎تونستم بگم بهترین ترکیب بود برای اون لحظه. اتوبان ارتش.
توی خونه، روی لپ تاپ کلی تب باز بود و کلی فایل ورد از پروگرمهای بک آپ ی که ددلاینشون یک مارچ بود. و همون روز صبح رفته بودم دو تا ریزنمره فرستاده بودم برا دو جا. ایمیل اومد رو موبایلم، با اسم اون خانومی که این مدت باهاش ایمیل کاری می کردم که بابا پس کی جواب منو می دین. یه لحظه قلبم وایساد. نتونستم حتی موبایل بدم دستش که اینو برا من بخون. بازش کردم و قبل از اینکه بفهمم چی شده، یه جمله‎ی هایت‎لایت شده دیدم. "یور ادوایزر ویل بی.." همون آقایی که بهم گفت

"dont give up. you will make a good literature teacher. and I am sure you will not make a good elementary one, while you are in love with teaching literature" 

و بعد، approved رو دیدم تو متن پاراگراف اول، و جیغ زدم. "بچه ها پن استیت اکسپت شدم" جیغ می زدیم 5 دیقه هممون به غیر از دوست پسر. از همون جیغها که آدم وسط رقص تو پارتی می زنه. یا موقع تشویق یکی که داره می ره رو سن.

بعد زنگ زدن به آدم‎ها بود و خبر دادن. و شنیدن شادی شون. و شنیدن اون خطِ زیرینِ غصه. آخ از اون خط زیرینِ غصه.
"به کا بگو ویسکی بیاره"
بعد از یه ربع خوشحالی، وقتِ رو اومدن درد بود. ترکیدم به گریه. آره. آدم می‎تونه تو بیست دیقه از وسط نصف شه.

تمام شب، پر بود از خوشحالی و غصه. و آدم چطور این تناقض رو تاب بیاره، بدون این که تا خرتناق مست کنه. آخ از اون خطِ زیرینِ غصه که در تمام شب جریان داشت. و تو چشم‎های همه. آخ از سبزی چشمهاش. آخ از اون چند خط دیالوگ قبل از خواب...

حالا سه روز گذشته. وقتی آدما می پرسن برنامه ت چیه، وقتی میگم دارم می رم آموزش بخونم، یه حال خوبی میاد تو دلم از قعطیت این جمله. و بلافاصله یه حال بدی از قطعیت این جمله.

سالهاست روی دیوار اتاقم یه استیکر نارنجی دارم با خط عزیز شقایق:
of all that is to come/ the dream has just BEGUN...
و سالهاست منتظر روزی ام که نگاهش کنم و لبخند بزنم و توی دلم بگم که امروز، این لحظه، شروعِ خودِ اون چیزیه که قرار بود بیاد. الانه. اون روز الاناست. و من به حد مرگ احساسِ رستگاری می‎کنم.

از بین تبریک هایی که از آدم‎ها شنیدم، بعضی هاش هست که خیلی به دلم میشینه. آدم‎هایی که این دو سالِ گذشته‎مو دیدن از نزدیک. آدم‎هایی که می‎دونن همه‎ی اینا یعنی چی. می‎دونن که این پذیرش گرفتن برا من چقدر معنی داره. و چطور اون پنج‎شنبه شب ساعت ده و نیم شب وسط اتوبان ارتش، شروع بقیه‎ی زندگی من بود. با بی‎نهایت شادی، با بی‎نهایت درد، به سوی رستگاری.

"دوستت دارم
چنان با احتیاط، مثل شاید
چنان باورنکردنی، مثل آری
چنان طولانی،
مثل تا چه پیش آید"