Saturday, 28 March 2015
حیف
نویسندههای وبلاگهای محبوبم یکی یکی لینک فیسبوک و توئیترشون رو تو وبلاگهاشون میذارن. بعد من مجبور میشم قیافههاشون رو ببینم و رمزآلودگی داستان تموم میشه و تمام حرفهاشون معمولی میشه به نظرم.
قیافهی کیوان سیوپنج درجه و آیدای کارپهدیم رو هم اگه ببینم، وبلاگستان فارسی برام میمیره.
Friday, 27 March 2015
Thursday, 26 March 2015
صدایش را میشنوم که حرف میزند با من. همانقدر بیرمق که منم.
همین.
شنیدن صدایش، و بغض تمام این روزهای تبوتاب توی گلویم بالا میآید و به چشمهایم میرسد.
همینقدر برایش میگویم که بیتاب بودم و تمام شد و حالا خلأ جایش را گرفته. مرا میشناسد. نمیپرسد.
تلخی جدایی را مزمزه میکنیم با هم.
این هم یک پلهی جدید است. این تلخی، دیگر تلخی فاصله نیست. «تلخی جدایی» به واژگان مشترک ما وارد شده.
دلم میخواهد برسم به آغوشش، سرمان را روی شانهی هم بگذاریم و برای هم گریه کنیم.
Friday, 20 March 2015
پیراهن شکوفهای ام را میپوشم برای سال تحویل. با دامن بنفش بلند.کسی غیر از خودم، و احتمالا شقایق، نمیداند شکوفه پوشیدن برای این عید یعنی چی. کسی نمیداند سه روز راه رفتن در کوچه پس کوچههای پاریس چه به روز یکی مثل من میآورد. غروبها. آخ از غروبها.
از اتاق درامدم، خاله گفت «چقدر لباست رویاییه.»
امسال آن لحظهای که سال قرار است نو شود، چه بخواهم؟ هر زمستان خیال میکنم آرزوی امسالم معلوم است. باز بهار که میآید سودای تازهای با خودش میآورد.
بروم. بروم لبهام را صورتی کنم، رنگ شکوفهها.
تب دارم.
Sunday, 15 March 2015
دلم میخواست لا اقل توی یک شهر باشیم. من آدمهای شبیه سین دوروبرم کم دارم. ندارم اصلاً. از یک جهاتی، سین آن طوری زندگی میکند که من دوست داشتم بکنم. آن طوری که برای رسیدن بهش از این نقطهی زندگیم، کمی شجاعت میخواهم، کمی قدرت، کمی کلهشقی. و همهی اینها را راحتتر به دست میآوردم اگر یکی مثل سین را دور و برم داشتم و هرازگاهی مثل امروز از صب تا عصر را با هم میگذراندیم قدم زنان. آدم گاهی لازم دارد یکی با یک سبک زندگی جلوی چشمش باشد تا هی به خودش بیخود و بیجهت تشر نزند که «نمیشه بابا. نمیشه. بیخیال». یکی که هی نگاهش کنی و ببینی میشود.
بدیش اینجاست که تا کمتر از یک سال پیش توی یک شهر بودیم. لعنت به این بدزمانیها.
Tuesday, 10 March 2015
خودم میدونم که یه سری چیزها حقیقتاً به تجربه کردنش نمیارزه. لیست طولانیای دارم ازشون. دم دست هم هست.
خودم این ها رو میدونم..
بعد فکر میکنم که بهتر اصلاً. مگه همهش نگران این نبودم که روانکاوی، با سادهسازیها و تعمیمهایی که رو روان آدمی میده، آخرش کاری کنه از خودم کوتاه بیام و یه زندگیِ بی دردسر رو انتخاب کنم؟ مگه هربار از یه دیوانگیای عقب کشیدم، از ته صدای کف و سوتی که تو سرم میومد، یه فریاد خفهای نبود که "آخرش راه راحتِ بی آسیب رو انتخاب کردی"؟ مگه همهش نمیترسیدم که اسمِ نیمی از پست و بلندهای دوستداشتنی و نفسگیر زندگیم بشه "آسیب"؟
Friday, 6 March 2015
این داغ
امروز هیچ جور دیگه ای نمیتونست تموم شه.
جز اینکه برای خودم زیر پتو گریه کنم. برای خودم که داره اینطور زیر فشار فهمیدنِ خودش له میشه. برای خودم که حسرت داره پاره ش میکنه. که انگار یه ذغال رو گذشتن رو قلبش. و صدای «جیززز» شو حتی میشنوم.
این داغ
که ما بر دل دیوانه نهادیم...
Monday, 2 March 2015
که رویاروی می بینم
سالیانی بارور را
که آغاز خواهم کرد"
ساعت ده و نیم بود حدوداً. پشت فرمون بودم. دوست پسر کنارم، و روی صندلی عقب دو تا دوست از دورهی المپیاد که بعد از این سالها دوباره دارم باهاشون معاشرت میکنم. اگه شقایق هم بود، میتونستم بگم بهترین ترکیب بود برای اون لحظه. اتوبان ارتش.
توی خونه، روی لپ تاپ کلی تب باز بود و کلی فایل ورد از پروگرمهای بک آپ ی که ددلاینشون یک مارچ بود. و همون روز صبح رفته بودم دو تا ریزنمره فرستاده بودم برا دو جا. ایمیل اومد رو موبایلم، با اسم اون خانومی که این مدت باهاش ایمیل کاری می کردم که بابا پس کی جواب منو می دین. یه لحظه قلبم وایساد. نتونستم حتی موبایل بدم دستش که اینو برا من بخون. بازش کردم و قبل از اینکه بفهمم چی شده، یه جملهی هایتلایت شده دیدم. "یور ادوایزر ویل بی.." همون آقایی که بهم گفت
چنان با احتیاط، مثل شاید
چنان باورنکردنی، مثل آری
چنان طولانی،
مثل تا چه پیش آید"