Tuesday 14 April 2015

"Show me slowly what I only know the limits of..."
داشتیم برگر می‌خوردیم که پلی شد. ناگهان، ۱۶ ساله‌ام. دارم با خودنویس سبز توی‌ دفتر کوچکی برای دوست‌پسرم از هوس‌ها و ترس‌ها و شجاعت‌هایم می‌نویسم. دارم از بی‌مرزیِ توی سرم می‌نویسم و از سایه‌ی مرز‌های بیرونی روی حس‌هایم. از اسپیکر کامپیوتر که در اتاق خواهرم است صدای کوهن می‌آید. پای کامپیوتر بوده‌م. این یک جمله را که کوهن خوانده بود پریده بودم سراغ دفتر کوچکمان.
دو-سه هفته بعد، توی حیاط مدرسه، به یا که با لیوان چای همیشگی‌اش روی پله‌های دم پیلوت ایستاده بود گفتم «دارم به سمت قله‌ای می‌رم که از دامنه‌هاش هم منع شده‌م» یا توی چشمهایم نگاه کرد و بعد از کمی مکث چیزی پرسید با این مضمون که آگاهی‌های لازم را دارم یا نه. گفتم دارم و رفتم. نداشتم. از تنم فقط مرزهایش را می‌شناختم.


"Show me slowly what I only know the limits of..."
۲۳ ساله‌م. پریشانم. شخم می‌زنم. و زیر انبوه چارچوب‌های باسمه‌ای‌ام، خودم را پیدا می‌کنم. اینجای زندگی که ایستاده‌ام، از خودم فقط مرزهایش را می‌شناسم.

No comments:

Post a Comment