Wednesday, 16 September 2015

This is the beginning of the end...

ساعت ۴ صبح است.
دو تا طرح درس نوشتم برای دو تا کلاس فردا. برنامه‌ها ترکیبی از روش‌های من و معلمی‌ست که باهاش کار می‌کنم.
فردا هردوکلاس را من درس خواهم داد.
سوپروایزر برنامه کلاس سخت‌تر را مشاهده ‌می‌کند.

ساعت ۴ صبح است. دارم میخوابم که ۶.۵ بیدارم باشم. دقیقه‌ها طلا هستند. وقت طلاست.

توی این اوضاع، اگر نمی‌نوشتم می‌مردم.
باید می‌امدم همینجا می‌نوشتم که همین امروز، درست همین امروز در فاصله‌ی ۴ تا ۸ بعدازظهر، ناگهان حالیم شد که چه فاصله‌ای افتاده بین من و زندگی قدیمی‌ام. که این یک ماه چطور نیمی از درگیری‌های قبلاًهام را بی‌اهمیت کرده و چطور خیال می‌کنم دیگر زندگی‌ام را «حرام» این بازی‌ها نخواهم کرد.

کریسمس؟ تهران؟ نع. تا تابستان نشده برنمی‌گردم. کاری ندارم تهران. تا آدمِ دیگری نشده‌م، چیزی از تهران نمی‌خواهم.

حتی، تکه‌پاره‌های گریبانم.