Wednesday, 31 August 2016

The beauty of imperfection

دو روزه که صبح‌ها، هرساعتی بیدار شم، بعد از صبونه می‌رم پیاده روی. یه مسیری رو دور می‌زنم و چهل دیقه طول می‌کشه. تند راه می‌رم. بعد میام خونه، یه ذره می‌شینم، و یه یوگای بیست دیقه ای می‌کنم از رو یوتوب. بعد دوش می‌گیرم و روز شروع می‌شه. توی این دو روز چون دیر بیدار شدم تا ظهر صرف همین شده. ولی احساس نمی‌کنم ایرادی داره‌.دارم سلامتم رو نسبت به کار و درس اولویت می‌دم‌.

وقتی دارم تند تند از سربالایی میام بالا احساس قدرت احمقانه‌ای می‌کنم. توی همین زمان بود که بهش گفتم من مسخره‌ی تو نیستم. که گفتم تا وقتی نمی‌تونی کرم ریختن‌ت رو کنترل کنی من نیستم. و نبودم. امروز بعد از دوش از خونه زدم بیرون پی کاروبار. تو همون فاصله گفتم وقتی ناراحتم می‌کنی و من ناراحتی‌م رو بیان می‌کنم فقط تغییر دادن رفتارت کافی نیست و باید اکنالج کنی که اشتباه کردی.

امروز دیدم یه حرکتی رو که قبلاً نمی‌تونستم درست انجام بدم حالا می‌تونم. یوگا. امروز به بدنم آگاه‌تر بودم و لحظه‌هایی هم بود که فقط به بدنم آگاه بودم و نه هیچ چیز دیگه.

من برای این تلاش‌ها به خودم کردیت می‌دم. اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم با شروع دارو درمانی دیگه نمی‌تونم بفهمم چی منم و چی داروئه. اینا همه‌ش منم. دارو ساپورته و کمکه. اما عزم نیست. اینتنشن نیست. هنوز اگه دست از تلاش وردارم، اگه ذره‌ای شل کنم، همه‌ی زندگی به تخت و سیگار می‌گذره. اما شل نمی‌کنم.
یه عقاب‌هایی هرگز فرود نمیان. یه عقاب‌هایی فرود میان و دیگه سر بلند نمی‌کنن. بی‌اعتماد و بی‌اتنقاد می‌شن به پرواز. یه عقاب‌هایی هم فرود میان و بعد خودشون رو از زیر سنگینی شرم رها می‌کنن و بلند می‌شن باز. شرمِ فرود اومدن. شرم بلندشدن و دوباره افتادن. و من این بیرون اومدن از زیر سایه‌ی شرم و خشم، این «دیگر بار و دیگر بار» بلند شدن رو به رسمیت می‌شناسم.
در این به رسمیت شناختن هم نوعی از بلوغ می‌بینم. چیزی از جنس پذیرش محدودیت‌های انسانی. از جنس بند زدن مجسمه‌های شکسته، با طلا، چرا که اون شکستگی بخشی از تاریخ اون مجسمه‌ست.

Tuesday, 30 August 2016

پیاده‌روی و یوگا.
یواش یواش در مسیر آشتی با بدن.
بهترم.

Monday, 29 August 2016

نمی‌دونم دقیقا چی شد که باز فرو رفتم. شاید ترکیب استرس‌های شهریه با نامعلومی تکلیفم تو درس‌هایی که این ترم دارم. شاید هم اون دو تا بطری آب‌جو که رسما بعد از دوساعت داون ام کرد. شاید حتی همزمانی جاست فرند شدنم با دو نفر که عاشقشون بودم. یکی به تصمیم روشن و اعلام شده‌ی اون٬ یکی هم بدون اعلامش اما با فهم من از رفتارهاش. 
 نمی‌دونم. اما باز سه چهار روز پایین بودم. باز بیرون اومدن از تخت سخت بود. باز همه چیز طول می‌کشید. باز دو کلمه حرف زدن با همخونه‌هام سر شام خسته‌م می‌کرد. همون چیزهای تکراری همیشگی. 
اشتباه خودم بود که فکر کردم تموم شده. که خیال می‌کردم همون هفته‌ی اول رسیدن به اینجا و لذت بردن از قشنگی پرنده‌ها یعنی که اثر دارو استیبل شد و به به. ساده‌انگارانه است. اشتباه بودنش به وضوح معلومه وقتی الان بهش نگاه می‌کنم. ولی خب٬‌آدم که نمی‌خواد این چیزای واضح رو ببینه که. آدم دلش می‌خواد فکر کنه تموم شد. دلش می‌خواد فکر کنه اون تاریکی دیگه برنمی‌گرده.
دارم یه جنس عجیبی از پذیرفتن خویشتن رو تمرین می‌کنم. باید یاد بگیرم که عصبانی نشم. که بی قرار تر از چیزی که هستم نشم. به خودم وقت بدم و بذارم که یواش یواش از تخت بیاد بیرون٬ دوش بگیره٬‌صبونه بخوره٬ لباس بپوشه٬ و بره از خونه بیرون. باید بذارم همین فرایند یه صبح تا ظهر طول بکشه. و گرنه که اینهمه وقت با خط کش وایسادم بالاسر خودم و ساعت‌های خواب و تو تخت بودن رو شمردم٬چی شد؟‌ بهتر شد؟‌

به این فکر می‌کنم که تو همین فاصله ی سه روزه٬ برا دو تا اسیستنت شیپ اپلای کردم و دو تا جلسه‌ی اسکایپی برا دو تا شغل داشتم و یه مقاله‌ی سخت خوندم برای یکی از کلاس‌هام. تازه دیشب شام هم درست کردم. 
آدم یاد می‌گیره. آدم یاد می‌گیره با همین سرعت جدید هم لوازم اساسی زندگی رو پیش ببره. حالا اگه یه هفته گذشت و خوابم کمتر از دوازده ساعت  نشد زنگ می‌زنم به دکترم.

از مگ برنامه‌ی پیاده‌روی و حتی مدیتیشن گرفتم. امروز اگه تا دوازده تو تخت نبودم برنامه داشتم راه رفتن رو شروع کنم. ولی خب. نشد. فردا کاش. اگه فردا نشد هم منتقل ش می‌کنم به شب‌ها. 

زندگی٬ با چنگ و دندون٬ ادامه داره.

Wednesday, 24 August 2016

با داروهام دوست شدم.
خودم دیگه میدونم که الان، وسط این پیچیدگی‌های وضع مالی و پیدا نشدن ورک-استادی و آر اٍی، به خاطر آرامبخشمه که پنیک نمی‌کنم و فلج نمی‌شم. اما این دیگه عصبانیم نمی‌کنه. همین که توان دیدن زیبایی و توان حس کردن مهر و دلتنگی بهم برگشته، همین که دیگه خشم تنها چیزی نیست که حس می‌کنم، همین که اون ابرها از ذهنم کنار رفته‌ن و به زندگی برگشته‌م، قدردان شیمی داروهام. و امیدوار، که روزی می‌رسه که بی‌نیاز می‌شم ازشون.

Monday, 22 August 2016

"Home is where you make it."

چهار صبح رسیدم خونه بعد از یک سفر خییلی طولانی. خسته ترین بودم. همخونه بیدار بود و منتظر. تا پنج و نیم گپ زدیم و سیگار کشیدیم و سرخط خبرها. کمی هم حرف‌های دلی. 
خونه عوض شده. برادر همخونه و خانومش رفتن یه ایالت دیگه٬‌همه‌ی گیاه‌هاشون و یه کاناپه‌ی راحتشون رسیده به ما. اولش احساس می‌کردم شلوغه و کلافه‌م می‌کنه. حالا ولی از این همه سبزی و زندگی توی خونه راضی ام. هفت تا از این پرنده‌های کوچیک سفالی خریده بودم از جمعه بازار. رنگی رنگی. همه رو چیدیم پیش گلدون‌ها. خیلی خوشحالم می‌کنن هربار نگاهشون می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم اگه تو کل زندگی‌م فقط همین هفت تا پرنده رو ساخته بودم و می‌دونستم کسی اون سر دنیا هربار با دیدنشون خوشحال می‌شه٬‌برای همه‌ی زندگیم بس بود. خونه‌ی جدیدمون یه پنجره‌ی بزرگ آفتاب‌گیر داره. در بالکن درواقع. روزها آفتاب میفته تو خونه و از پنجره اون درخت‌های جنگل آخر مجموعه معلومن و آسمون صاف با ابرهای معمولاْ پنبه‌ایش. از وقتی خونه‌مون اینهمه خونه‌تر شده٬ مرتب نگه داشتنش راحت‌تره. به نظر من انقدر همه‌چی قشنگ و به جاست که دلم نمیاد یه بشقاب کثیف یا حتی کوله‌پشتی‌م وقتی از بیرون میام چیزی از تصویر رو خراب کنه. 
روی مبل می‌شینم و به «خونه» فکر می‌کنم. به پریشونی و آشفتگی‌م تو تهران. به هزار کشش به هزار سمت. به هزار مقاومت. به هزار پیچیدگی. و به غلظت زندگی و آشنایی‌ش. و معنی‌داری همه چیز. و سهیم بودن من در ساختن اون جامعه. و بعد به سادگی و روشنی و زندگی اینجام فکر می‌کنم. به شفافیت. به رهایی. به قشنگی‌های کوچیکی که تو تهران انگار جا ندارم برا دیدنشون به خنده‌هام با همخونه‌ و به مراقبت کردنم از هم‌خونه‌ی جدید غمگین و هوم‌سیک. به این حال خوشی فکر می‌کنم که بهترین توصیفش کنار رفتن ابرهاست. انگار باز دستم به زیبایی می‌رسه. به دوست داشتن چیزهای کوچیک زندگی. به دیدن قشنگی‌های کوچیک. به آرامش. 
این چند روز استراحت کردم و دو تا از دوستام رو دیدم و شهر رو به هم‌خونه‌ی جدید نشون دادم و خیلی وقت‌ها فقط رو مبل نشستم و از بودن تو خونه لذت بردم.
فردا ادوایزرم رو می‌بینم و تو همین هفته تکلیف شغل اصلی‌م هم معلوم می‌شه و بعد اون خانواده‌ای رو می‌بینم که می‌خواستن براشون بیبی‌سیتینگ کنم و یکشنبه برنامه‌ی هفتگی‌م رو می‌نویسم. بسیار خواهم خوند و بسیار خواهم نوشت. 
زندگی‌ دوباره‌ راهم داده. دلم آرومه. دلم خوشحاله. دلم راحت شده انگار. استیت کالج هم خونه‌ی منه. خودم رو در استیت کالج بیشتر از خودم رو در تهران دوست دارم. عاشق این شهر نیستم. گاهی ازش متنفرم. ریشه ندارم و نخواهم داشت توش. رابطه‌م باهاش به پیچیدگی رابطه‌م با تهران نیست. اما خونه‌مه. امنه. آرومم. شکر.

کاش شقایق نزدیک بود. اون وقت تایتل می‌زدم «گل در بر و می در کف» و چندان هم سخت نبود که معشوق به کام نبود و نشد.