دو روزه که صبحها، هرساعتی بیدار شم، بعد از صبونه میرم پیاده روی. یه مسیری رو دور میزنم و چهل دیقه طول میکشه. تند راه میرم. بعد میام خونه، یه ذره میشینم، و یه یوگای بیست دیقه ای میکنم از رو یوتوب. بعد دوش میگیرم و روز شروع میشه. توی این دو روز چون دیر بیدار شدم تا ظهر صرف همین شده. ولی احساس نمیکنم ایرادی داره.دارم سلامتم رو نسبت به کار و درس اولویت میدم.
وقتی دارم تند تند از سربالایی میام بالا احساس قدرت احمقانهای میکنم. توی همین زمان بود که بهش گفتم من مسخرهی تو نیستم. که گفتم تا وقتی نمیتونی کرم ریختنت رو کنترل کنی من نیستم. و نبودم. امروز بعد از دوش از خونه زدم بیرون پی کاروبار. تو همون فاصله گفتم وقتی ناراحتم میکنی و من ناراحتیم رو بیان میکنم فقط تغییر دادن رفتارت کافی نیست و باید اکنالج کنی که اشتباه کردی.
امروز دیدم یه حرکتی رو که قبلاً نمیتونستم درست انجام بدم حالا میتونم. یوگا. امروز به بدنم آگاهتر بودم و لحظههایی هم بود که فقط به بدنم آگاه بودم و نه هیچ چیز دیگه.
من برای این تلاشها به خودم کردیت میدم. اشتباه میکردم که فکر میکردم با شروع دارو درمانی دیگه نمیتونم بفهمم چی منم و چی داروئه. اینا همهش منم. دارو ساپورته و کمکه. اما عزم نیست. اینتنشن نیست. هنوز اگه دست از تلاش وردارم، اگه ذرهای شل کنم، همهی زندگی به تخت و سیگار میگذره. اما شل نمیکنم.
یه عقابهایی هرگز فرود نمیان. یه عقابهایی فرود میان و دیگه سر بلند نمیکنن. بیاعتماد و بیاتنقاد میشن به پرواز. یه عقابهایی هم فرود میان و بعد خودشون رو از زیر سنگینی شرم رها میکنن و بلند میشن باز. شرمِ فرود اومدن. شرم بلندشدن و دوباره افتادن. و من این بیرون اومدن از زیر سایهی شرم و خشم، این «دیگر بار و دیگر بار» بلند شدن رو به رسمیت میشناسم.
در این به رسمیت شناختن هم نوعی از بلوغ میبینم. چیزی از جنس پذیرش محدودیتهای انسانی. از جنس بند زدن مجسمههای شکسته، با طلا، چرا که اون شکستگی بخشی از تاریخ اون مجسمهست.