Saturday 22 October 2016

دوشنبه ۴ صبح از نیویورک می‌رسه. قرار بود بیاد اینجا، که تمام وقت و سکس نداشته‌ی دوهفته‌ی گذشته رو جبران کنیم. صبونه درست کنیم، صبونه بخوریم، بخوابیم و بیدارشیم.
حالا پریود شدم و سکس کنسله. گفت خب خودمونو طور دیگه ای مشغول میکنیم. و گفت این هیچ هم خبر بد نیست. فقط خبره. تاکید ظریف دوباره‌ای کرد روی اینکه ما از مرزهای رختخواب گذشته‌یم.

حالا می‌دونم دوشنبه چی میشه. میاد اینجا و کنار هم دراز می‌کشیم. به صورت آرومش وقتی تو بغلمه و چشماش بسته‌س نگا می‌کنم. صداش می‌کنم. چشماشو باز می‌کنه. بهش میگم
I don't think I can do this anymore.
لبخندش محو می‌شه. نمی‌دونم چی می‌پرسه. اما براش می‌گم که
I can't be easy. I'm such a fucked up person right now and I'm trying so hard to keep my fucked up - ness out of this. Cause you have made it clear, and I've know even before that, that you have had your share of fucked up recently. And you need easy. You have no idea how much I want to be the easy for you. but It takes a damn lot out of me to keep it as it is. I don't have enough glue to keep the mask on. So. That's it. I cant do easy anymore.

و بعد در سکوت طولانیش منتظر می‌شم که ببینم میره یا می‌مونه. حدسم اینه که میره. و این سوسوی این چراغ توی زندگی خالی از عشقم خاموش می‌شه. پرده بسته میشه و زندگی در سکوت و خلأی که واقعیتشه ادامه پیدا می‌کنه...

No comments:

Post a Comment